دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۴۰۰

آندا لوزیا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا

در هیچ پرده نیست  - نباشد نوای تو /عالم پر از تو و خالیست جای تو 

غیر از نیاز و اشک که درکشور تو نیست /  این مشت خاک تیره چه دارد  ؟ سزای تو ! .صائب تبریزی 

برنامه  تلویزیونی من همیشه روی کانال " آندالوسیا" است  وهر صبحگاهی میبینیم که با چه افتخاری از خاک  خود وگذتشه های پر ماجرا وویرانی ها وساختارها از زمان رومیان تا اعراب وجنگهای داخلی  سخن میرانند وباقیمانه را چگونه  حفظ کرده آنرا به جهانیان میشناسانند .

سالهای پیش که درلندن اقامت داشتم  واز اسپانیا و اسپانیایی هیج نه میدانستم ونه میلی به دانستن آن داشتم  تنها چند عروسک رقاصه نماد این سر زمین بود .  روزی دوستی بمن زنگ زد که دراروپا هستم ودرجال برگشت به شهرم  به آلمان  .گفتم قبل ار آن سری هم بما بزن  درجوابم گفت " 

هیچگاه میل ندارم آن همه خاطره خوب وآفتاب داغ وشهرهای زیبای آندالوسیا را با هوای کثیف والوده لندن از بین ببرم وآن انرژی خوبی را که در بدنم ایجاد شده نابود سازم به همان به آلمان برمیگردم .....تعجب کردم!  مهم نیست شاید باز درجایی یکدیگرا دیدم همسز او بر عکس آنچنان آویخته  به سببییل مرحوم استالین آویران بود که درسفری به روسیه یک کتاب نوشته وبه چاپ رسانده  بود گویی به بهشت سفرکرده بود ! وهمیشه بین این زن وشوهر  جنگ بود. 

شب گذشته در رویاهایم اطاقی بزرگ مفروش  با فرشهای گران قیمت ومبلمان شیک   درآنتهای  اطاق یک شومینه  داشت میسوخت و" او" روی صندلی چرمی بزرگ خود نشسته بود سگ مورد علاقه اش درکنارش وداشت پیپ میکشید  بوی ادوکلن خوشبوی او  به همراه بوی دود هیزم  شومینه وتوتو ن پیپ مرا دریک ر خوت فرو برده بود وخودم را میدیدم که درکنارش روی زمین نشسته ودارم کتاب میخوانم .آن عطر معجزه اسا  مرا به کجا ها کشانده بود .: کجا بودم ؟ نمیدانم . تشنه بودم  بلند  شدم .....

اطاق یخ کرده لیوان خالی  خودمرا فورا به آشپزخانه رساندم لیوانی آب پرکرده دوباره به زیر لحاف خزیدم ودرانتظار بقیه رویاهایم بود  . تنها کیف اب گرم در کنارم بمن کمی گرمی داد و بس رویاها تمام شده بودند !

وامروز صبح در برنامه مخصوصی دیدم اینها باجه افتخاری از باقیمانده ویرانی های زمان رومی وعربها سخن میگویند و چگونه همه آن ویرانی هار را  حفظ کرده اند ما هم با روم همزمان بودیم جنگها کردیم اما اثری از آنچه که از آن زمان برای ما مانده باشد غیر ازچند ستون ویرانه که آنها هم شاخ شده به چشم آن بیگانگاان میرود اثری نیست درعوض همه شهر ها با پار چه های سبزوسیاه ونقاشی های غیر نامونس وکلمات بیگانه پوشیده شده است اثری آز فرهنگ ایرانی  از نقاشی های آن زمان  از تابلوها از مردم وروال زندگی آن زمان نیست حتی مینیاتورهاا هم ز میان رفتند ونام بهزاد گم شد انچه که دررویاهای من بود دیده نمیشد بوی دود سیگارهای ارزان وتریاک وباروت  وهوای مسمومی که معلوم نیست از کجا برخاسته اسمان ابی ودرخشان آن سر زمین را پوشانده است ابری نا مطمئن ونا شناس روی خورشید را  گرفته است مردمی بی حال بی توجه  وبیسواد ونا اشنا با هم درگیرند ابشان را برده اند نانشانرا آجر کرده اند  زمینهایشانرا کشاورزیشان را ویران ساخته اند هنوز دستهایشانرا جلوی صورتشان میگرند واز آن گنبدهای طلایی معجزه میخواهند نمیدانند که همه نان وقوت وثروت آنها درزیر همان گنبدهای طلایی پنهان است شادی  از روی آن سر زمین رخت بر بسته وبجایش کلماتی رکیک ومتعفن ونا شناس  زیر لبها زمزمه میشود .

درا این سر زمین اهسته اهسته موسیقی ورقص را به درون  کلیساها بردند  حال هرکسی درجای خود نشسته است وبه دنیا فخر میفروشند هر ذره خاک خودرا مانند توتیا بر چشمانشان میکشند خارجی اگر هزار سال دراین شهر سکونت کند هنوز برایشان خارجی است اگر چه ظاهر امر اورا ازخود بدانند امادر حقیقت میان ماه من تا ماه گردون  تفاوت اززمین تا اسمان است .

آن دوست من راست میگفت !آن انرژی دراینجا ترا زنده نگاه میدارد از مردانشان وزنانی که سالها خدمت کرده ان تجلیل به عمل میاورند حرمت انهارا دارند اولین  معلم دهکده دور افتاده که امروزیکصد سال عمر دارد اورا بر تارک سر نشانده  وبرایش هورا میکشند به اودیپلم افتخاری میدهند اولین  پزشک دریک دهکده دورافتاده را نیز همچنان گرامی میدارند  خانه هنرمندانشانرا به موزه تبدیل میکنند تا یاد اورا زنده نگاه دارند !ما ؟ تنها راه فراررا میدانیم " به  کجا ؟ دیگر گذشت امروز بتو بعنوان برده  احتیاج دارند مهم نیست تحصیلات فهم وشعور تو وتوانایی وقدرت روحی تو  تا چه اندازه میباشد  مهم این است که قدرت بدنی تو چقد ر است .اامروز دهان ترا با پو.زه بند بسته اند واین پوزه بند مانند حجاب اجباری خواهد شد وهرماه باید خودترا به اولین درمانگاه برسانی وواکسن بردگی را تزریق کنی اگر توش وتوانی داشته باشی زنده میمانی وباید خدمتگذار باشی درغیر اینصورت معلوم نیست سرنوشت توبه کجا ختم میشود .

قرار؟ به کجا ! چرا خائه ات را برباد دادی وبا کوله باری از هیچ راهی دیار غربت شدی چرا سر بهر دهکده ها نمیکشی و به مردم   آنجایاری نمیرسانی درغرب خبری نیست غیر ازتنهایی . مرگ ونیستی روح ونابودی جسم .

انزژی سالم اندا لوسیا برای خو دشان کاففی است وبیشتر ندارند که بتو بدهند اگر هم داشته باشند انرا ذخیره میکنند  آنها میدانند " قانون " یعنی چه "  مریم هنوز درجایگاهش نشسته وحرمت خودرا دارد وپسر مریم مجدلیه  به دنیا امده جای پدر را درکلیساها گرفته است در نقاشی اصلی شام آخر درکنار عیسی مسیح مریم باردار نشسته است که انرا حذف نمودند اما نقاشی اصلی در رمز داوینچی پنهان است . هرچه باد انها بخودشان ایمان دارند وبه خاکشان عشق میورزند ودرهر کجای عالم که باشند یک یگرر ا مییابند وباز رابطه برقرار میکنند بر خلاف ما ایرانیان صاحب فرهنگ !!! که از یکدیگر بنوعی فرار میکنیم چرا که هریک خو درا به نوعی به دیگری فروخته ایم واربابی یافته ایم  هنوز نمیدانیم که ارباب ما خود ما هستیم .

صحات مجازی را باز میکنی هنوز از وصیتنامه  فلان قلدر سخن میرانند ونامش را برنامه فرهنگی گذاشته اند در صفحه بعدی نمایش زد وخورد شاهزاده ولیعهد با همسرش پخش میشود ویرانی ان خانواده همچنان ادامه دارد !حال ما به کدام  کوه تکیه دهیم تا بتوانیم راحت باشیم ؟! هرچه هست تپه هایی ویرانه وبو گرفته  نه بیشتر .

"صائب" چو ذره ایست  چه دارد عرضه کند ؟ / ای صد هزرا جان  مقدس فدای تو !ث

پایان / ثریا ایرانمنش . 06/12/2021 میلادی .

 

هیچ نظری موجود نیست: