جمعه، آذر ۰۵، ۱۴۰۰

بازار خود فروشان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد......." خواجه حافظ شیراز"

بیاد " مینو" افتادم   آخرین راه را بمن خوب آموخت  او هم میل نداشت  به زیر عمل برود ترجیح داد خود بمیرد و....مرد یادش گرامی برای همیشه درقلب من زنده است .

دستورات " پاسپورتی" به اینجا هم رسید دستور / دستور است وجهانی ! فرقی ندارد تو کیستی واز کجا آمده ای درحال حاضر یک " برده ای " حال تکلیف من چه خواهد شد  بقچه ای بر پشتم خواهند بست وعصایی به دستم خواهند داد مانند موسی مرا از شهر بیرون میکنند وبه اهالی ده خبر میدهند  ایهالناس ! هرکجا اورا دیدید با سنگ بزنید وبه او آب وغذا ندهیدوبا چوب  اورا برانید  او ناقل  میکرب سلامتی است واز زیر بار دستورات ما بیرون شده داست ! حتما کار به اینجا ها خواهد کشید مگر اینکه شب با میل خودم به خواب  ابدی فرو روم .یا معجزه ای اتفاق افتد ؟!

من ! فرزند  سیمرغ تند پروازم  او خداوند  آسمانها بود  او به هرکجا که جانی شیرین بود  از معما ها لبریز بود  من نیز با پای او پرواز میکنم  هیچکس نمیتواند بمن برسد  ومرا بگیرد .

آتشی شده ام  که شعله  آن تنها سینه خودم را میسوزاند  وچشم دیگرانرا بیشتر  با دود خود کور میکند  من همیشه تاخته ام  عشق همیشه  درمن بوده وهست  هرچند خاموش باشد  همانند برفی  که درزیر ابرها پراکنده  پنهان است  وخفته  اگر اثری از زیباییهای جهان بود آن خفته نیز بیدار میشد  امروز همه ولگرد شد اند  از خانه خبری نیست کسی خانه اصلی خودرا نمی شناسد  باید برخاست شعلله کشید وان میکرب را سوزاند  نه آنکه تسلیم شد ...

امروز بر هر ذره ای نامی میگذارند  وآن نام بزرگ میشود تا برجهان چیره گردد  واگر کسی زیر بار ان نام مجهول نرفت از جامعه پر برکت این جهان زیبا  که نمونه اشرا در بزرگترین سر زمینهای جهان میبینیم وبالا می اوریم  ! طرد خواهد شد .

نمیدانم چه نیروی مرا ودار میسازد که بر خلاف راه برده ها راه بروم  وخودر ا تسلیم نکنم  از برد وباختش  به یک اندازه لذت میبرم  من با حقیقت زندگی کرده ومیکنم  حقیقت " خدا" را سالهاست که پذیرفته ام  او در نقطه ای پنهانی درجانم نشسته است  حال اندوهگین باشم یا خوشحال او با من است  از بودن او به همان اندازه لذت میبرم که  بودن با عشق هردو یکی هستند من باعشق به اومیرسم .

حال امروز نمیدانم چرا بیاد او افتادم او راه آخرین سفر را بمن نشان داد  برای دوستانش نامه نوشت دوستانی که نداشت همه آنهاییکه از وحودش بهره ها بردند واز دستپخت  او لذتها  حتی آن شاعر توده شاملواز ایران برای خوردن غذاهای او به لندن میرفت . او ازهمه خدا حافظی کرد وروی تنها کاناپه اش دراز کشید کسی نفهمید چگونه مرد  اطرافیان  نزدیکش فورا  به تنها اطاق اجاره ای او حمله کردند و آنچه را که به درد بخور بود بار کرده با خود بردند جنازه در اطاق تنها ماند خواهر دیگرش از تهران آمد وتنها کتابهای اورا منجمله آخرین اشعار شاملو را که به مینو هدیه داده بود با خود برد جنازه درمیان ماند و......

ودوستی مهربان با کمک شهرداری اورا به گورستانی بی نام ونشان بردند تمام شد . این پایان زندگی یک زن زیبا . هنرمند ومردمی  بود .

امروز در  خیالبافی ساده  ویک احساس ساده تر دراین فکرم که من قبلا آنچه را که ارزش داد میان بچه ها تقسیم کردم تنها کتابهایم مانده اند ونوشته هایم ایا انها ارزشی دارند ؟  عکسهای قدیمی  گذشته  تنها ازخدا یک آروز کردم برای یکبار دیگر مرا به زندگی سی سالگی ام برگرداند تا بتوانم درست زندگی کنم  زندگیم ر ا حرام کردم به پای یک مومیایی  نه لذتی نبردم لحظه هارا برای خود ساختم وضیایتی بر پا کردم بدون وجود او . ازاین خواسته های بی معنی بود تنها معجزها میتوانند  به این خواسته  جوابی بدهند معجزه ای هم دراین زمانه نیست هر صبح تنها یک سرنگ بزرگ روبروی تو خودنمایی میکند  وچشمانی که ازترس در حال تهی کردن قالب هستند بازوی های عریانشان را تقدیم جلا دان میکنند دیگر هیچ معجزه ای کار گر نیست . نه نیست . ث

پایان / 26/11/ 2021 میلادی " جمعه سیاه  " برای کاسبکاران !

 

هیچ نظری موجود نیست: