چند صباحی بر لب بام من نشست و امروز رفت وباز من تنها ماندم ودیوارهایی گچی سفیدی که دهان باز کرده اند تا مرا ببلعند وتنهایی تا حد مرگ دردناک است .
امشب از کوچه ای خاطره من صدای پای تو خواهد امد باید بگوش بنشینم به همانگونه که تو شبها بگوش بودی تا صدای مرا وصدای نفس های مرا بشنوی .
دهانم تلخ است زندگی هم تلخ است دردهارا بهانه میکنم ودریک گوشه مینشینم به اینده ای میاندیشم که دیگر از ما نخواهد بود ودر این فکرم آیا دیداری دیگر روی خواهد داد؟ همه ما اسیریم آزادی مارا از ما گرفتند مارا درقفسهایمان محبوس ساختند حال باید با چشمان بسته تصویر خودرا درایینه ببینم کسی که تازه متولد شده است ناشناسی غریبه ای چشمانم کم کم / کم سو میشوند ودیگر نمیتوانم تصویر ترا حتی در آیینه سنگین بلوری ببینم تنها از پشت یک ظلمت ویک تاریکی سایه هارا خواهم شمرد .
تنهای مرا بیاد خاک باغچه انداخت گلهاییرا که برایم خریده بودی به همراه خاک درباغچه کاشتم درحالیکه برخود میلرزیدم سعی داشتم جلوی اشکهایمرا بگیرم ونگذارم آنها کاشته ها را ابیاری کنند . خورشید نیزپشت ابر ها پنها ن شد دیگر طلوع وغروب آن برای من معنایی نخواهد داشت .
ما هرشب جام شب خودرا با ستاره پر میکردیم وآنرا با هردو دست میگرفتیم دریک نفس آنرا تهی میکردیم شب ما بافیلمهای قدیمی شروع میشد وگرسنگی مرا درپی داشت سینی شام من حاضر بود با حرصی نا شناخته نانرا نان گرم را درون غذایم فرو میبردم وسپس بسوی اطاقم روان میشوم وچه اسو.ده بخواب میرفتم بی هیچ هراسی . .
حال امشب باید به ماهی که درپشت ابرها پنهان است بنگرم ودرانتظار بمانم ایا به مقصد رسیدی؟ تو نیز تنهایت را داری با آن اخت شده ای .
با همه این گفته ها به راستی ازتو سپاسگذارم که دو ماه مرا پذیرایی کردی .نگذاشتی بمیرم .
پایان
ثریا ایرانمنش 03/02.2021 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر