چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۹

اسباب بازی

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

------------------------

گرچه  میبینیم شب یکسره تاریک اسست  / همه گویند که معجزه نزدیک است !

نیمه شب از خواب برخاستم وروی تختخوابم نشستم وفریاد کشیدم  : آهای جناب باریتعالی نامت هرچه هست وبه هرنامی که ترا میخوانند  میل دارم از تو سئوالی بکنم !!! میدانم سئوالم مانند همه  سئوالها بی جواب خوهد ماند  اما خوب عقده دل من خالی خواهد شد .

منکه نخواستم به دنیا بیایم ترا مرا ساختی  با چه فلز والیافی بهم وصل کردی و وقل دادی وسط کویر به هرچه که روی زمین  بود آلرژی داشتم ودارم حتی به طلا ! مرا قل دادی وخندیدی  مرا 

پرتاب کردی به آسمان افتادم زمین / خندیدی  

گاهی از اسمان روی چند شاخه درخت خشک افتادم درخت را تکان دادی  ومن افتادم باز خندیدی !  گویا تنها برای مزاح خودت وتفریح مرا  ساختی مانند یک موم بشکلی که ابدا نمیدانم چه شکلی دارم به هزاران نفر تشبیه شده ام اما خودم نمیدانم  کی هستم وچرا هستم تنها برای خندیدن تو خلق شدم  سرانجام روی خاکها وتفاله هاا وزباله ها افنتادم  اهن شدم فلزشدم سخت شدم باز خندیدی  آیا دیگر بس نیست خنده ها ؟ دلت دردنگرفته ؟ 

با کی حرف میزنم ؟ شاید درخواب خوش فرو رفته ای بیداریت سخت است مانند بیداری بسیاری از مردم این جهان  که خواب الوده راه میروند . حال امروز حتی خوابهای  کو.دکی ونو جوانیم را ا نیز به دست فراموشی سپرده ام اما ....اما هنوز درخواب هم مرا ققلک میدهی . بس نیست ؟

حال ترا چه بخوانم ؟ ای پر تو درخشنده خورشید ؟  ای نور پنهانی ؟  ای گمشده ؟  نه نامی داری ونه نشانی  مدتی خانه های دروغینی برایت ساختند وگفتند تو آنجا ساکن بودی بعد رفتی  خانه خالی از هر نو بوی مطبوعی بود بوی گند ریا ودروغ را میداد  .

تر ابنام ای روح محترم گمشده بخوانم ؟ که بر سینه من نقش بسته ای ؟ نه اینها نام هایی نیست که باید بتو بدهم تو یک شیادی . جادو گری میل داری با این اسباب بازیهای گوناگونی که روی زمین رها کرده ای بازی کنی  بازیت درست است اما بعضی ها دیگر از این بازی  خسته میشوند میل به ا رامش ابدی دارند .

-----

در این فکر بودم که این میکرب  یا این  ویروس ایا روی پولهاواسکناسها  جای نمیگیرد؟ دسته دسته پولهارا از صندوق بیرون میکشند درون جیبشان میگذاردند دستشهایشانرا هم نمیشویند سوا راتومبیلهای آخرین مدل خود میشوند ومیروند ویروس را زیر پاهای ما جا میگذارند .

دلم برای همه چیز تنگ شده حتی برای  آن چرندیاتی که میگفتم یا مینوشتم  حال دراین زندان فکرم نیز بخواب رفته دستهایم پاهایم همه درخوابی عیق فرو رفته اند  حتی مییل ندارم به افتابی که بهاررا مژده میده سلامی بکنم وباو بگویم که یکسال است دراین بیغوله زندانی هستم با چند ملاقاتی سر پایی وبسته بندی شده طبق قاتونی که بعضی !!! از آدمها ساخته اند وبه آن خدمت میکنند نه به انسانها نمیدانند انسان چگونه موجودی است هر جانداریرا انسان خطاب میکنند هرحیوانی را نیز ارباب میخوانند .

مسیح هم گم شد حتی اندیشه ها نیز نمیتوانند اورا از آسمان  بر زمین بیاورند خانه هایش یکی یکی ویران میشوند خاطرات نیز از یاد ما میرود وخدا نیز

 وما بند گان ناچیز با  شبه غذاهای رنگ شده  آهسته آهسته جان میدهیم تا به خدا برسیم .  .پایان 

ثریا ایرانمنش 17/02/2020 میلادی 

 

هیچ نظری موجود نیست: