ثریا ایران منش «لب پرچین » . اسپانیا
.شب است و دلم هوای گریه دارد
این گریه بیصدا در گلوی من و هزاران مرغ بیقرار که دیوانه وار روی شاخه ها در پروازند ادامه دارد واز بیم دام و تور صیاد دیوارهای بتنی را سوراخ کرده. میل دارم به اعماق زمان فرو رود
.دیگر میان شب و روز ما فرقی نیست دیگر بین صبح صادق و کاذب نمیتوان یکی را تشخیص داد
مرد تنها پرهیاهو و انسانی واقعی. از بیم جان پنهان است همه راههایی که به زباله دانی چرندیات ختم میش به رویش بستند. زمانی قدرت اقتصاد غلبه کند دیکتاتوری ظهور میکند امروز فاحشه های پیر و بوگرفته روی آب شناورند ومردمی میخواست ومیتوانست دنیای بهتری را بما ارمغان بدهد در گوشه ای به تماشای این زباله های روی آب مشغول است. او درچه فکری است
شب ما تاریک تر از همیشه است و اینده ما حتی از زمان جنگ بدتر حتی از دوران طاعون سیاه نیز بد تر است پیر زن درون قدرش نشسته و خاطرش آسوده است عمله هایش اطراف قصر را میشیند اگر لازم باشد با داروهای سمی ضد عفونی میکنند. تحفه جانشینش تعداد مردگان را میشمارد باید کم شوند. دنیا تنها متعلق به اوست و بس ارقام راست دروغ را مانند ارقام سهام به سمت شوندگان و بینندگان میرسانند برده ها مشغول بردگی هستند تا ملافه کثیف ارباب را از زیرش بردارند وملافه های دیگر بری شبهاتی عشق آو با پسر بچه های کوچک تازه رسیده آماده سازند دستگاه کشتار مشغول شقه کردن پیکر ادمهاست تا برای تغذیه رایگان به چین و ماچین فرستاده شوند
.من هنوز بیدارم اما بغضی در گلو دارم
پایان ثریا ایران منش .سه شنبه دوازدهم ژانویه دوهزار و بیست و یک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر