دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۹

شکست ناپذیر

 دلنوشته 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 

در میان درگاه اطاق بین حمام  واطاق ایستاده بودی تنها نور چراغ  راهرو از پشت به تو می تابید  دست خودرا به دیوار گرفته ودست دیگرت   درمیا ن زمین واسمان رها بود  موهایت مانند مارهای مدوسا دور سرت را احاطه کرده بودند ومن از همان  موها ترا شناختم  ترجیح دادم که چراغ را روشن نکنم  تو ساکت ایستاده بودی ومن بتو مینگریستم ناگهان سنگینی پیکرت را روی تختخوابم  احساس کردم موهایت دردهانم فرو رفت مانند یک بچه بی پناه مرتب میگفتی " یعنی ما شکست خوردیم ومن درحالیکه آن موهای مزاحم را ازدور دهانم دور میکردم  گفتم : نه ماشکست نخوردیم  شکست متعلق به شکسته خوردگان است که درمیانه راه همه چیز را رها میکنند مانند همان بنایی که خسته میشود وزنبیل کچ را وسط راه میاندازد بی آنکه بداند این کچ تا چه حد برای همه خطرناک است ؟  نه ما شکست نخواهیم خورد  مانند بچه ها سرت را درمیان ملافه ها پنهان میکردی  تا اشک ترا نبینم  خندیدم  بیاد آن جوک معروف افتادم " مرد که گریه نمیکند "  بسیار صدمه دیده بودی ومیبینی  وآخرین انرا روز گذشته روی فیس بوک اززبان  یک همشهری خودت خواندم در قالب طنز اما طنزی  تلخ بود  ما همه عادت داریم  ره دیگری را بزنیم هیچ یک دل همراهی نداریم همه ما راهزنیم از پیر وجوان ازمرد وزن  گویا تو ومن این درس را فرا نگرفته ایم  ویا خوشمان نمی اید راه دیگر ی را بزنیم /

حال این پیامبر دورغین   از سر زمین موعود برخاسته  دروغیست  پست وفریبی بزرگ  همه میدانند اما  چادر ارباب هر  روز بزرگتر میشو.د وهموطنان من نیز به زیر آن  میخزند  تا از تشنگی وگرسنگی نمیرند  هیچکس سهمی ا زخودش را به دیگری نمیدهد بلکه سهم دیگری را  نیز میدزد روز گذشته دریک کلیپ دیدم زن جوانی  غذای فقیری را که جلویش گذاشته بودند برداشت وبرد آن زن هنوز جوان بود میتوانست کار کند اما آن مرد نا بینا هنوز نمیدانست غذا جلویش هست  ما هنوز روش  دانا یی را درست  فرا نگرفته ایم تا توانا شویم  هر چه را که بر پنجره های اخبار کذب بنشیند مانند ایه های کتاب مقدس تکرار میکنیم  .

هیج غمی برای دیگران نداریم وبرای زندگی  دیگران  ارزش قائل نیستیم چشم به دست ارباب داریم زمانی که ارباب سیر شود بهر روی ته مانده سفره اش هست که آنرا پیش پای ما میاندازد  و....شلاقها به صدا درخواهند آمد . واین صدا صد البته درد اور تر  است .


درسکوت بمن گوش میدادی  ومن گویی برای کودکی لالایی میخواندم  چراغ را روشن کردم .....نه اثری ازتو نبود تنها خیال تو بود که پای براطاق  تنهایی من گذاشته بود . پایان 

ثریا. اسپانیا نهم نوامبر 23020 میلادی /

 

هیچ نظری موجود نیست: