ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا
یکشنبه ششم سپتامبر 2020 میلادی !
----------------------------------
شبهایی که شام نمی خورم یا کم میخورم نیمه شب بیدار میشوم میل دارم با نوشیدن آب شکم خودرا سیر کنم اما بی فایده است ! به وب گردی می پردازم فضولی در اخبار بی سر و ته دنیا به کسی میاندیشم که با چه حرارتی روزهای خستگی ناپذیر دارد میدود برای کی کار میکند ؟ برای چی ؟ برای این مردم ؟ دلم می خواهد جلوی او را بگیرم اما او همچنان می تازد بی هیج هراسی سر انجام به کجا میرسد به میان مشتی حرام زاده .....
در میان وب گردیها چشمم به یک نام اشنا افتاد ! اهه این همان دحتر کوچولو یی بود که با خواهرش بخانه ما میامد ونوه عموی بچه ها بود حال شده رویال هاینس !خوب البته مدتی در یکی از شهرهای عربی نشین و کنار خلیج با یک بچه لرد اشنا شده فورا حامله شده بچه لرده هم ازاو زرنگتر بود اورا گرفته بخاطر بچه وبامید انکه پسری داشت باشد از قضای روزگار دختر شد وبچه لرده هم اورا طلاق داد وبا دخترش اورا راهی دیار فرنگ کرد ! این همان دخترک سیه چرده بود که مادرش اهل برزیل و ساکن ومقیم امریکا دریک مطب دندان سازی سکرتر بود وپدر ش اهل سر زمین غرب ایران باد در استین مانند همه مردم آنجا که ما تافته جدا بافته ایم ! واصل و رشته مان باز به بازار گره میخورد ویا به یک ملای ده !
حال دخترک بر بالای صفحه اینستا گرام خود حروف رویال هاینس را ثبت کرده است !!! نو دیده قبا دیده بقیه اش باشد خوب آرزو بر همه عیب نیست بخصوص که امروز دنیای مایک دنیای خر تو خری است متاسفانه ماهم هنوز!!!! حضور داریم .
هنگامیکه مادر این دختر به ایران آمد سخت ترسیده بود با دو دحتر بچه لاغر سیه چرده تنها دوست مادرش من بودم با هم به تالار رودکی میرفتیم باهم ناهار می خوردیم با هم شام می خوردیم سخت از آن خاتواده دلخور بود آخر هم نتوانست دوام بیاورد برگشت به امریکا یک پسر هم تحویل همسرش داد و رفت باز درهمان مطب دندانساز مشغول کار شد وسخت دلتنگ بچه هایش ومن دیگر خبری از او نداشتم .
در انگلستان از دست نواده های خاندان سلطنتی اعراب مجال نشستن نداشتیم حال خود ما نیز به انها پیوستیم مهم نیست .
سپس به تار شهناز گوش میدادم بی رقیب بود وآن یکی آن بداهه نواز لعنتی خوب از روی دست این مرد بزرگوار کپی می کرد اما با سیم زیر می نواخت و خوب سازش را کوک می کرد نازک و محفلی و منقلی !
خواب از چشمانم گریخت به روزهایی فکر میکردم که به همراه آن دوست از دست رفته ام گاهی در جشنها ی مذهبی کلیسا شرکت میکردیم اگربا او میرفتم جایم در ردیف دوم بود بود اما خودم تنها میرفتم جایی برایم نبود همه گشاد گشاد می نشستند یا کتابی و دفتر ی کنارشان می گذاشتند که اینجا رزرو است من می ایستادم یا یک صندلی شکسته در گوشه ای پیدا می کردم و تنها به موعظه های
آنها گوش می دادم چیزی از ما کمتر نداشتند همان افسانه ها همان قصه ها وهمان دعا ها کار ی نداشتم تنها بودم بچه ها همه رفته بودند اما متاسفانه هیچکدام رویا ل هاینس نشدند تا من هم در کنج کلیسا جای مخصوصی داشته باشم ! .
حال عضو یک کمیته مذهبی هستم برایم هر هفته دعا می خوانند منهم نذورات خود را به آنجا می فرستم برای بچه های سرطانی و بیمار وبی خانمان و گرسنه .و....خودم از سر تنبلی شبها گرسنه می خوابم !
یک گله ویک چراگاه
و همه با یک اعتقاد ! آزادی .
بی اعتقادان به سختی کیفر خواهند شد
بت های کهن درهم خواهد شکست
واز سنگهای انها
معبدی بالا می رود که سقفش اسمان لاجوردی است
و خورشید قندیل محراب آن خواهد شد .........." شاندارو پتوفی "
------------------------------------
این بود قصه بی معنای ما تا بعد !
ثریا / اسپانیا /