پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۹

تجاوز

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا 
--------------------------------
نوشت :
 تجاوز به من  از یک چادر نماز شروع شد !  هشت ساله بودم  در آن زمان  کمتر کسی  چادر سیاه می پوشید   مگر زنهای خیلی مسن و یا کسانی که به مکه و کربلا رفته و باخود  این پارچه های سیاه را می اوردند و از ان  چادر عبایی می دوختند و یا چاد ر مشکی!
برای زنان جوان و دختران  خانواده چادرهای / وال / چیت نازک و یا کرپ دوشین بود !اکثرا با روسی ویا  بی هیچ حجابی راه می رفتند .
اما دربعضی مراسم مانند سفره های نذری یا روضه خوانی ها یا آمدن بزرگواری از عتبات عالیه   - می بایست چاد ر پوشید .
.
روزی قرار بود به جایی برویم که به درستی بخاطر ندارم خانه کی وکجا بود اما میدانم فورا برای من چادر نمازی  را تهیه کرده و بر سرم کشاندند شاید سفره انداخته  بودند  بهر روی  من هم چادر را با بدبختی بر سرم کشیدم و روانه آن خانه بزرگ شدیم  مردها در آن سوی حیاط  وزنان در این سو درمیان هم میلولیدند  جایی را نیافتم تا خودم را  جا بدهم بهر روی در گوشه سفره در انتهای تراس ویاان فضای باز  نشستم درهمین موقع چشمم به آن سوی حیاط افتاد ودو چشم خیره  و باز را به روی خود دیدم  آشنا بود  چشمها چهار عدد وسپس شش عدد  شدند  یکی برادرم بود  بقیه از دوستان وفامیل  خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم  و نشستم .

اما احساس میکردم هنوز آن چشمها روی من سنگینی میکنند  پشتم را به انسو کردم  این اولین بار  بود که چادر سر کردن من  مرا دچار  وسوسه مردان کرده بود  یک بار دیگر هم  با دختر خاله ام ببازار میرفتیم به ناچار چادری پوشیدم  دختر خاله نگاهی به همسرش انداخت  وچشمکی باو زد  وسپس مرا باو نشان داد چیزی نفهمیدم   و موضوع فراموش شد 

بهر روی ان شب به خانه برگشتیم تمام شب   آن چشمان دریده هنوز مرا تعقیب می کردند .
شبی میهمان داشتیم  همه میهمانان در حیاط  جمع بودند  من پس از نوشتن مشق های شبانه ام   رختخوابم را پهن کردم و شام نخورده به درون رختخوابم خزیدیم  خیلی خسته  بود م.
ناگهان درب اطاقم باز شد و من شبح مردی را دیدم که یک کلاه شاپو بر سر داشت  درخانه ما رسم نبود مردی با کلاه وارد اطاق ویا خانه بشوند  قبلا کلاه هارا از سر بر می داشتنند اول  خیال کردم دچار تخیل شدم اما صدای کلید کردن درب اطاق بمن فهماند  که نه  اطاق تاریک بود تنها نوری کمرنگ از لابلای پرده های توری  به درون  می تابید  ان شخص ناشناس بمن نزدیک شد وسپس دست روی دهانم گذاشت وگفت خفه شو والا میکشمت  داشتم زیر دست وپا های او جان می کندم نفسم بند آمده بود احساس کردم دستهای او به جاهای دیگر بدن من رفت  واو بافشار ی تمام  بمن تجاوز کرد  ومیان  کارش زمزمه میکرد که چرا اول خودم نباشم ؟  سپس رویم را پوشانید واز اطاق بیرون رفت  من آن دستهای سنگین وان بو وآن نفس را بخوبی می شناختم  صاحب همان دو چشم بود .  پس از رفتن او درمیان رختخوابم میان درد و رنج و خون می گریستم ..  ؟! او  برادرم بود ...دیگر بقیه ندارد !
دنیای من تمام شد پیر شدم /
امروز معلم  یک مدرسه ام  دیگر  نمی گذارم  اشکهایم سرازیر شوند  با یک تصمیم  حاد جلوی آن هارا می گیرم  در فصل نامه مدرسه دستوراتی داده شده  که یکی از آنها  مارا  به قدرت تشویق می کند قوی باشید و محکم  و مقتدر  من اقتدار خودم را حفظ کرده ام  به دختران کوچک نگاه  می کنم  همه بی گناه هستند من هم روزی یکی از همین فرشتگان  بودم  کوچک وبی گناه  در طی گفتگوهایم  گاهی برایشان  مثال گرگ و روباه و سپس انسان دوپا را که از همه وحشی تر است میاورم  و فریبکاری انسانها را  میان ما پیوندی عمیق ونا گستنی  ایجاد شده  گاهی در این فکرم کدام درنده ای چشم  بد به این نازنینان  و فرشتگان بیگناه می دوزد  و امروز عروسی یک دختر هشت ساله را با یک مرد سی و پنج ساله دریک خبر دیدم .
ما بره های قربانی هستیم که پروردگار برای نرینه هایش خلق کرده است !پایان 
ثریا ایرانمنش . 2020 / 09/03 میلادی برابر با 13 شهریور 1399 خورشیدی ! اسپانیا