ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا.
-----------------------------------
هر صبح ! چون زبانی تلخ وگل آلوده
مزه ابرا
احساس میکنم
میدانم وبخوبی میدانم که پرندگان همه مردنی هستند
هر صبح طعم تلخ لیوانی اب گرم را
به زیر زبان میبرم
وچون .کرمی تنیده در پیله خویش
از ابریشم خیال کلافی میبافم برای هیچ!
-------
همه میدانیم وبخوبی میدانیم که رفتنی هستیم دنیادر میان دستهای غولهای یک چشم که هران تیکه مدفوعی را برداشته شکل میدهند وبرروی کره زمین رها میسازند دارد آخرین نفسهایش را میکشد وبخوبی میدانیم که چلچله ها همه فراری شدند ومرغان سیه پوش بر روی درختان چنار به قار قار نشستند .
بخوبی میدانیم که همه ما مردنی هستیم تنها پرنده مردنی نیست همه درراهروی انتظار به صف ایستاده ودرانتظار فرمانیم . پیش بسوی اتش .
امروز صبح در پیامی که پرویز صیاد هر هفته بر روی یو تیوب میگذارد نقشی دیده میشد که دران هزاران معنا داشت ظاهر به چینی نوشته بود اما معنای دیگری داشت آنرا کپی کردم برای روزهای اینده .
مادر ایران دمرو خفته وچین با او مشغول معامله است مادررا مفت فروختند دستهای ما درزنجیر بود .
آنقدر نشستیم وبه عکسهای قدیمی نگاه کردیم که فردا را فراموش کردیم آنقدر نشستیم درعزای دیروز گریستم که فردایمانرا گم کردیم دیگر فردا روزی دیگری برایمان نخواهد بود فردا وفرداها همه گم شدند .
هنوز مردان مبارز !!! ما با گرفتن یک برنامه ازیک تنوره از خلیفه عباسی سخن میگویند ! دیگری از شیخ میسراید سرمان گرم است اینها / این دلقکهای نو پا شکل گرفته هوس سرداری وسروری دارند مهم نیست با دست کی ودرکجا !.
گرسنگانی سیری ناپذیر نظیر همانهایی که امروز برای ما سینه سپر کرده وجلو آمده اند .
زمانی که باین شهرک ویا این دهکده مهاجرت کردم دلم خوش بود که دیگر مجبور نیستم بانوان را درلباسهای گرانقیمت .نعلینهای هزار پوندی ببینم دراینجا میتوان حتی با پای برهنه روی ماسه راه رفت اما دریغ ودرد که ناگهان سر وکله وخروش مردان وزنان کوره پزخانه بلند شد وصاحب خانه شدند با فرهنگ خودشان بزرگ این شهر شدند ما کم کم درگوشه تاریکی خود خاموش ونهان شدیم عده ای فرار کردند عده ای به سر زمینهای دیگری رفتند اما من ماندم تا تماشای این اعجوبه ها کنم وعجب آنکه زنان ومردان دیروز هم به آنها ارج میگذاشتند شاید میترسیدند زبانشان دراز بود وچاقوهایشان تیز وهمه کارشان واسطه گری بود !!!
امروز دیگر کسی نیست خودم هستم با دو گوشهایم که درونشان پنبه گذاشته ام دیگر با صدای زنگ تلفن از جا نمیخیزم که شاید پیامی خوش باشد میدانم دیگر در انتظارهیچ خبری نباید باشم خبر یعنی بد تنها انسانهای احمق درانتظاز خبرهای خوش مینشینند
دیگرنمیتوانم بنویسم که من یک صدف ساحلیم که در کنار دریا مغرور نشسته ام ! بمن خواهند خندید باید بگویم یک صخره ام که نمیگذارم گرداب مرا برباید .
کتابهایم همه برگ برگ شده اند میتوان میانشان گوشت وسبزی گذاشت واز آئها دلمه درست کرد!!!!
---------
بر من بزرگواری پیامبرانرا ببخش .
غیر از غم هر آنچه را که بمن وام داده ا ی
بستان . به دیگران ببخش
چراغ خانه امرا خامو ش مکن
شمع را در گوشه ای
پنهان کرده ام
وهرر وز اینه ها را بزرگتر میکنم
تا تصویرم را گم نکنم
نام تو زوزی بر نگین دلم نشسته بود
امروز آنرا بیرون کردم وبجایش گلی نشاندم
گرچه شعرم بی بهاست
اما برای خودم پر بها وسنگین است .
پایان
ثریا ایرانمنش/ 22/ 05/ 2020 میلادی / اسپانیا