یک دردنوشته / سه شنبه 26 می 2020 میلادی /
------------------------------------------
زمانیکه مرحوم رهی معیری میسرود که من هرگز جوانی نکرده ام واز دیگران حدیث آنرا شنیده ام ! با خود میگفتم که مگر چنین امکانی دارد ؟ خردسالی وسپس جوانی آنهم شاخ شمشاد وبا هنری نظیر آن مرد نازنین که کمال وجمال را باهم داشت .
هنگامیکه اورا درسن سی وچند سالگی دیدم گویی زمان با او سر عناد داشته ومیخواسته این گل را هر چه زودتر پژمرده واز بین ببرد حالت پیری را داشت که خمیده وپژمرده وبی حسرت وبی آرزو بود .روانش شاد شاید ازهمان اوان جوانی بیماری دراو راه یافته واو میدانست که دیگر عمر چندانی نخواهد داشت /
امروز با خودم فکر کردم که منهم جوانی نکردم گویی که پیر ی دانا به دنیا امدم برای رنج بردن ورنج کشیدن . گلی بودم که درمیان دسنهای نا سپاس وروحی بیمار پژمرده وپرپر شدم .
امروز تنها ارزویم این است که به همان زمان نوجوانیم برگردم اینبار میدانم چگونه باید زیست !!!وچه آرزوی محالی طی طریق دوباره با همان مردم همان فرهنگ همان دانش همان افکارا پوسیده وعقب مانده یا شور شور ویا بی نمک /.
چه بیخیال بودم گویی همه عمر آن زیبایی وجوانیرا خواهم داشت وهمه جا آنرا باخود خواهم برد !زمانی که پای بر پله های شصت گذارم درخانه پنهان شدم ودیگر هیچکس را ندیدیم کوششی هم برای اینکه شادابی وجوانی مصنوعی را بجای آن همه حسن طبیعی بگذارم نکردم . درب را بستم ومانند یک راهبه دورن اطاقم نشستم از همه بریدم وبه تماشای رشد گلهایم بودم که چه زیبا روییدن رشد کردند وغنچه دادند فضای زندگیم از عطر وبوی آنها لبریز بود تازه احساس خوشی داشتم که درب خانه را کوبیدند .......وسپس کورنا آمد واین حبس خانگی تا ابد ادامه خواهد داشت با انبوه فریادها وخشونتهای پر ستاران خسته ودکترهای خسته تر .
امروز دو دفعه از بیمارستان بمن تلفن کردند دفعه اول نتوانستم گوشی را بردارم به همه زنگ زدند سر انجام دوباره به خودم زنگ زندند این بارپرستای بود خسته وعصبی ! نام وفامیلم را گفت وپرسید مادرت هست یا پدرت ؟ گفتم خیر خودم هستم این نام وفامیل متعلق بمن است در آنجا درفرمهای پرشده نوشته که یک زنم !/
- بسیار خوب من وفت چندانی ندارم فردا راس ساعت هشت برای گرفتن خون خواهم آمد وتکرار کرد هشت صبح !!! سی سینیورا فهمیدم سر ساعت هشت با پوزه بند درانتظار شما هستم تا دوباره ساعتها پیکر مرا تکه تکه کنید تا رگی بیابید و......... اینهمه عصبانیت برای چی ؟! .....
حال میل دارم برگردم به همان زمان هر چند آن زمان هم دردهای خودش را داشت وببماریهای خودش را اما ...اما میان مردم خودم بودم همزبانان خودم وفامیل خودم......درد بزرگی است درد غربت از همه دردها بدتر اینکه درسر زمین خودت نیز غریب مانده ای . حسین الان کجاست / کاظم کجاست / رضا چی شد ؟ پسر داییم مجید کجا فت ؟ حواد برادرش وفری خواهرش واشرف زن آن یکی تنها عکسهایشان برایم مانده که خاک میخورند !خاله هایم کجایند عمو جانم سالهای فوت کرده پدرم ؟ اورا ابدا درست وحسابی ندیدم چند روزی قبل از فوتش وزمانی که خیلی کوچک بودم / مادر بزرگ بد اخلاقم /پدر بزرگم که همیشه سرش درون کتابش بود وچرت میزد وهیچگاه آن کتاب ورق نمیخورد ومادرم که با افسانه های مجله ترقی هفته ها سر وکله میزد حالا آنها کجایند ؟ من تنها هستم خواهرم زیر آوار بم با همسر وفرزندانش رفتند خواهرم ناتنی بود از ماد رجدا بودیم نامش صدیقه بود همسرش ریاست اداره نظام را داشت حالا اینجا من کی هستم ؟ چکاره ام ؟ ..... هیجکس یک تفیلی وسر بار جامعه پر برکت یک کشور بدبخت وفقیرتازه از زیر فشا دیکتاتور بیرون آمده که میل دارد هم اروپایی باشد هم سنتهای خودش را داشته باشد میان زمین وهوا معلق ./پایان .
ثریا / اسپانیا .
------------