ثریا ایرانمنش : لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
سخن از زلف تو گویند دل وشانه به هم
مینمایند دو گم گشته ره خانه به هم
حرمت کوی تو گر شیخ وبرهمن یابند
نفروشند دگر کعبه وبتخانه به هم ..........."ص. اصفهانی "
امروز بیشتر در فکر بیمارانی هستم که در کنج بیمارستانها روی تختخوابها افتاده اند پرستاران مهربان تراز پزشکانند ( این را من درزمان بستری بودنم دربیمارستان احساس کردم ) گویی از تو میپرسند که : چرا زنده ای ؟ وچرا با مرگ مبارزه میکنی اما هرصبح با چهره خندان پرستارانی روبرو بودم که برایم صبحانه میاوردند ویا تختخوابمرا عوض میکردند ویا برایم دارو وسایر لوازم را میاوردند با چهرهای لبریز از شادی ولبخند مرا زیبای بی همتا خطاب میکردند !!! برایشان شکلات میخریدم آنها گله داشتن که چرا این کاررا کرده ام وظیفه آنها پرستاری از من است وبه هنگام ترک بیماراستان همه را بوسیدم وگریستم به راستی دوستانی مهربانی برایم بودند اما....پزشکان با خلق تنگ / خسته / عصبی / نام ونشانم را میپرسیدند! امروز بفکر بیمارانی هستم که بدون پزشک تنها با کمک پرستاران مهربان ( نه همه) دارند بین مرگ وزندگی دست وپا میزنند .
سکوت همه جارا فرا گرفته گویی در شهر مرده ها نشسته ای تنها جیر جیر پرندگان وآوای مرغ حق است که بگوش میرسد وصدای اتومبیل پلیس های گشتی !! روزهای دردناکی را میگذارنیم در وحشت وترس اگر درمیان جنگها بودیم ویا بمبارانها میدانستیم با صدای آژیرها باید به پناهگاهها برویم آنها را درفیلمها دیده ام ! اما دراین میدان مبارزه مرگ آژیری ندارد وناگهان میافتی بیخبر .
دراین زندان هول انگیز دیگر طلوع هر صبحی بی معنی است واذان سحری نیز معنای راستین خودرا ازدست داده است .
خاطره هارا غبار راموشی دربرگرفته وباغ کودکی نیز فراموش شده است وآن شهر زیبای شگفت انگیز جوانی با دیدن مردان وزنان فرتوت امروزی ترا بیاد قطار باد پایی میاندازد که باید از راه برسد .فریادها بی صدایند وپاسخی به همراه ندارند من سالهاست که خودرا زنده بگور ساخته ام وشب وروزم را نیز از یاد برده ام برایم چندان هول انگیز نیست اما ازاینکه نتوانم خود برای خرید روزانه ام بیرون بروم برایم دردناک است مانند یک طفل علیل غذاهارا پشت در میگذارند با دستکش وپوزه بند وتو با دستمالهای الوده به مواد ضد عفونی کننده درانتظار نانی هستی برای قوت روزانه ات .
نه درپاسخ این گفته ها جوابی نیست . هدفی نیست . حرفی نیست . تنها شبها کسی درمن از وحشت تنهایی بخود میلرزد وهمه هستی را طلب میکند اماجوابی برایش ندارم .
باغ خشک زندگی سوخته وخرمن هستی در آتش افروخته چیزی نیست تا برایش افسانه بگویم بیاد بیشه های سرسبز با برگهایی زردشان وغروبها که افتاب بر لب بام میرفت امروز بیاد آن افتابم .
که خود آفتابی بر لب بامی بیش نیستم دیگر بفکر آن چشمان بادامی در کویر هم نیستم نه نام ماههارا میدانم ونه میل دارم بیاد بیاورم ( تقویم جلوی رویم ) با خطوط کج ومعوح بمن میگوید که امروز چه روزی است وبه چه کسی باید تسلیت بگویی کمتر تهنیت .
شاعر بزرگ روزگار ما در اشعاری مستهجن نفرت از مارا در اشعارشان آورده است اشعارش مانند نثری که میان انهارا پاک کرده باشی خود گنده بینی ومنکر همه چیز وهمه کس .وخود شیفته این از خصوصیات ماست .
قهرمان ما داماد شاه اولین خیانتکار از اب آمد وقهرمان امروز ما تتلو است ویا مادونا !
وآن مرد هر صبح یکشنبه با تابلویش برایمان افسانه میگوید معلمی که برایمان خطوط مرزی را تعیین میکند درون خانه اش .
ودیگری بما هشدار میدهد اما صدایش را پیوسته قطع میکنند ونیمه کاره باید سخنانی را که میرود راه درستی را بما نشان دهد تکه تکه میشنویم .
همه گوینده وناصح شده اند ! وهمه سیاستمدار وسرزمین درحال مرگ وما دروحشت مردن .
پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 آپریل 2022 میلادی برابر با 8 اردیبهشت 1399 خورشیدی!