سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۹

این چه بهاریست؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
همه شب دراین  امیدم که نسیم صبحگاهی 
 به پیام آشنایان بنوازد آشنا را 

ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم 
مگر  آن شهاب  ساقب مددی دهد -خدارا
حافظ شیرازی .....

 این دل به سادگی معروف بود وبه  خوش دلی ! دلی که همه میگفتند واخطار میکردند  " خطر ترا تهدید میکند "  خطر ترا احاطه کرده است بااین همه ساده دلی نابود خواهی شد !  آنها سا ده دلی مرا با ساده لوحی یکی پنداشته  ودراین گمان بودند که فریب میخوردم وبخیال خود فریبم میدادند ! 

من این دل ساده را خوب نگاه داشتم  وتا اینجا کشاندم اورا ازهر تباهی ونکبتی دور ساختم  تنها عشق  را در میان آن به ودیعه گذاردم  ضرری هم نکردم  خطری هم نبود کسی هم مرا تهدید نکرد .
تنها به ابیاری همین احساس  مشغول بودم  گوشهایم را به روی هر آوایی ویا نوایی بستم  وتنها به اواز شبانه آن دل ساده گوش سپردم  برایم ترانه میخواند  لالایی میگفت وچه  صادقانه اشک میریخت . به اشکهایش مینگریستم که مانند قطرات خون بودند  اما میگذاشتم نا بگرید  رهنمای خوبی بود  ساده دلی با حماقت فاصله زیادی دارد  ساده دل احمق نیست  تنها دل را ازتمام تباهی وآلودگیها پاک کرده وخاکستر مرده هارا نیز بباد داده است اما احمق نیست .

نمیدانم کدام فیلسوف گفته بود که " سده دلی یعنی حماقت !!!  بطور قطع ویقین خود یک احمقق بوده من تنها دنیارا از پشت عیک پاک خود میدیدم غباری را بر دل نمینشاندم  وگاهی به او نهیب میزدم که " جلوتر نرو  فریب مخور واو صادقانه بمن جواب میداد که پایت را محکم بگذار زمین الوده است وزیرش خالی .
بدان کوچه وخیابان پای مگذار و به خوان جمعیت رو مکن که همه  سحر است  وافسون وفریب - بگذارهردو پاک باشیم هم تو وهم من  وپاکیزه بمیریم .

گاهی بیتابی میکرد آرزوی پرواز را داشت  وبمن ندا میداد که مرا رها کن تا بسوی دلداری بروم  اما قفل زندانش را محکمتر میکردم .
تا اینکه 
پیامم داد که  : هرچه بوده تمام شد تنها پرواز مرا بخاطر بسپار . 
                   ---------------------------------------------
 او آمد با هزاران زبان  ودر شهر ولوله بود  بیداری افق  وبیداری افکار .
او شهری به شهری میگشت  افق به افق را درهم میپیمود  همچنان از دوردستها  واز خویش بیرون شده 
آوای خوش سر داده بود  : افتاب نزدیک است  :
ولوله درشهرپیچید و..... 
کم کم شکل گرفت او بزرگ شد بزرگتر شد  تا یکپارچه  خود به سرودی مبدل گشت .
پیشوایان تسبیح به دست  به دنبالش بودند  واز آفتابی سخن میگفتند که شب تاریک را بخاطر میاورد 
و.... من خاموش واز خویش بیرون شده  به خلوت چوبین ایوانم تکیه داده بودم .تنها یک تماشاچی بودم 
احساسی نداشتم  ودر طر ح پیچاپیچ سخنها ی گهر بار افسونگران قرن  با بی حوصله گی برگی را درمیان دستهایم میفشردم سر به هیچ پرستگاهی  نگذاشتم  ومیدانستم پایان این شب شبی تاریکتر است  خوابها گرانبها بودند  واو همچنان گردونه به دست  به دور شهر ها میگشت  وولوله ها پراکنده شدند  وهمه چیز درتاریکی فرو رقت  همچنان که با سرعت برق روشن شد با همان سرعت اورا خاموش ساختند  عده شان زیاد بود  جریان باد نیز ادامه داشت  به هرسو خاشاکی را میبرد  وعشق را که پایان زندگی وخود مرگ است .....ودیگر به آوای دل هم گوشی فرا ندادم گذاشتم درشبهای تیره تنها بنالد .ث
گفتیم سخنها   وشنیدیم  سخنها 
افسوس  چه گفتیم ؟ و دریغا چه شنیدیم 

این  مانده  بیادم که درین عمر سبکبال سیر
چیزی که از آن یاد توان کرد - ندیدیم ......پژ مان بختیاری 
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2020 / 04/ 21 میلادی برابر با دوم اردیبهشت 1399 خورشیدی.