سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۸

یک روز آفتابی

دلنوشته :
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------

روز نسبتا گرمی بود وآفتاب درخشان آسمانرا پر کرده بود روزی بود که میشد خانه سرد را رها کرد ودل  به دریا زد وبیرون رفت . شهر لبریز از اتومبیل وهیاهو جای پارک نبود ا ولین رستوران جا نداشت میبایست از قبل جا رزرو میکرد یم  ! یک ماهی فروشی بود نه بیشتر !  روبرویش برادرش کنار ساحل رستوران برزگتری را داشت بهر بدبختی بود اتومبیل را درجایی تنگ جای دادیم ووارد رستوران شدیم ! آفتاب ! میخواهم زیر آفتاب باشم پشت پنجره ها آفتا ب گرمی تابیده بود ودریا غوغا میکرد اما هنوز بودند بچه هایی که با لباس وارد اب میشدند واز هیچ امواجی نمیترسیدند ماهم نباید بترسیم اینجا خبری نیست  ! نه بابا خبری نیست همه هیاهو ست ! این را یکی از همراهان میگفت/ پشت یک میز پلاستیکی   روی صندلیهای پلاستیکی نشستیم مهم نیست مهم این است که میتوان از آفتاب پشت پنجره لذت برد سالهاست که من از این نعمت محرومم همه خانه های من پشت به افتاب کرده اند ودرعوض تابستانها آفتاب تا انتهای اطاقها میتابد  ! 
زیر لب میل داشتم  الفاظ آن پیر توانا را زمزمه کنم اما نمیشد  در خاطره ام به دنبال اشعار او میگشتم  نه اینحا  نه از پیکر تراشی خبری هست ونه از ساقی میخانه  / آبجو درون لیوانها یخ بسته  وظرفهای بزرگی از  ریگ ها ویا محصولات پرورشی  دریا  ! بخور / بخورا ین آهن دارد !! بوی نا  بو بدی به مشامم میرسید بوی روغن سوخته درون ماهیتابه  ماهی را برایم آوردند  !!!!اوه  این  ؟ که یک نهنگ است  ! نه ماهی  ماهی " سل "  ماهی سل باین بزرگی ؟   دیگران ماهی های سفار ش داداند که برای اولین بار من آنهارا میدیدم دندان داشتند  ! ترسناک بودند ! بگمانم همان سگ ماهی یا هما ن ماهی های زشت روی موزاییکهای بازار ماهی فروشها !  از ماهی من بوی غریبی برخاست ! بویی آشنا  درعین حال متعفن  آه .... حالا یادم آمد بوی همان اطاق بیمارستان خمایت مسلولین عیسی ابوحسین که درآنجا کار میکردم  اوف حال چگونه  با این خاطره باید اینرا قورت بدهم ؟ .
نگاهی به هیکل درازاوبیقواره  ماهی بدبخت که دراز به درازدرون یک دیس خوابیده بود انداختم  ...خوب از سر او شروع میکنم سرش خشک بود مغز هم نداشت  ماده بود درعوض در پهلویش چند کیسه تخم ماهی دیده میشد یکی از همراهان بسرعت برق آنهارا بلعید ایکاش ماهی را نیز می بلعید ومن راحت میشدم  آنرا تکه تکه کردم  مرتب درون بشقابم میخیون وشل ریخته میشد اوف نه .......
 همهرا مخلوط کردم و تکه نانی برداشتم وخوردم .  درانتظار دسر نشستم  یک تکه کیک خشک مانده با مقدار زیادی شکلات آب شده وچند توت قرمز ویک بستنی درکنارش وبا یکبرگ نعنا دکور شده بود  نه ! اینها برای من خوب نیستند .......قهوه مینوشم . گرسنه بودم  به دریا نگاه کردم همچنان میغرید گویی یک هیولا از دوردستها  بسوی ساحل میاید  وبه زودی از ژرفنای  اموج سر بیرون میکند .  
اوف برگردیم برگردیم آفتاب هم رفت باید برگشت درمیان اشعار  او وآوازهای او وبیماریش وانتظار بیهوده  .
بیاد چشمان باز ماهی افتادم  لابد میگفت " 
ای آد میزاد  تو درتن خاکی چه داری ؟ دشمنی درتو نشسته  بجای دوست .
دوست کجاست ؟ 
باید در لابلای  زوائد اندامم بگردم تا اورا بیابم مدتهاست اورا از قلبم بیرون رانده ام  او ته نشین خیال من بود  نه همزاد یک انسان .
پایان
 ثریا / 
 سه شنبه 25 فوریه 2020 میلادی / اسپانیا / برکه های خشک شده .......