دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۸

جدال با اهریمننان

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا 
--------------------------------------------

جدال با اهریمنان زمانه  پایان ناپذیر است زمانی در انتظار یک ناجی بودیم امروز دیگر ناجیان در لباس سکه های پنجاه  سنتی ویکصد دلاری ملبس به لباس جنگ میباشند  دیگر درانتظار هیچ پهلوانی نباید بود  ودیگر هیچکس قهرمان نخواهد شد  همه گروه  رستاخیز خودرا از دست دادند ودرخدمت ارتش فلزی وکاغذی در آمدند .

هر کسی روزی حق دار به جدال خود پایان بخشد  وخودرا درتاریخ گم کند  دیگر در اشتیاق زندگی  نوینی نخواهیم بوددهرچه هست جنگ ونیستی وسیاهی وتباهی است  چند دلقک روی صحنه برایمان بازی میکنند وسرمان گرم است  کسی آنهارا به تاریخ متصل نخواهد کرد وتاریخ آنهارافریاد نخواهد نمود  دلقکان درپشت صحنه  یکدیگر را خواهند کشد .
واین است‌ آخرین  گزینش ما .
من میل ندارم بگویم شکست خورده ام در چهارراه حادثه زندگیم  حتی باید بگویم برد بامن بوده قهرمان شده ام مردان زندگیم مرا تاراج کردند  اما تنها چند سکه را بردند خودمرا نتوانستندنابود کنند من با تاریخ همراهم و اسطوره ای ازآن خواهم شد .
من درپی سیمرغ خویش بودم باو امید بسته دل خوش کرده بودم سیمرغی درکار نبود  کلاغی بود که بر درختان فرسوده ومرده بی برگ تنها قار قار میکرد واز این صدای خودش لذت میبرد  او چهره اهریمن را درضمیر خود داشت وبر چهره خود نقاب نجابت زده بود .

او آن سیمرغ پرمعنا نبود که با بال زدنها نسیمی در هوا پراکنده خواهد ساخت واز آن نسیم  ما بهرمند خواهیم شد او زوزه میکشید  وهر جا که خبری بود او میل داشت خودرا معنا نماید  تنها بادی میوزید وتمام میشد .
حال ما به بادبانهای شکسته دریک کشتی سوراخ  آویزانیم  وتنها با تصاویر وکلمات میخندیم ودلخوش میکنیم  باد وطوفان کشتی مرا به سراشیبی سقوط میبرد اما ما از باده غرور سر مستیم وهمچنان دایره به دست میزنیم ومیرقصیم  ودراین گمانیم که بادباانهارا بر افر شته ایم .

هیچکس معنای جان رانفهمید  وهیچکس نتوانست قایقی بسازد تا مارا به ساحلی امن برساند  جاشوانی که دریانوردی را نمیشناختند  تنها طنابهارا محکمتر میکشیدند  وما چشم به افق نامریی دوخته بودیم .
من در قایق ارام خویش  آهسته آهسته میرانم  بابانهایم محکم  وخود دریا فراخ را آزموده ام  از هیچ موجی هراس ندارم  میتوانم ساعتها روی آب  ساکت بخوابم  ودیگر در پی سیمرغ روان نخواهم شد  چرا که او بی معناست تنها یک افسانه است  که درپارگی بادبابهان بهم پیچده وگم شده است .
نسیمی وزید آرام  ونرم کهنه میسوزاند وتن  به طوفان میسپرد  بادی بود که از دوردستها وزیدن گرفت  رام شد مهار شد  سپس به اصل خویش برگشت همان طوفان ویرانگر  که هیچ معنایی نداشت  و
معنا  وزندگی  نباید  هیگچاه  فراسوی مرزها باشد وبتازند او تاخت وسپس وا مانده درنیمه راه ماند.
او معنای تاختن را نیز نمیدانست .
حال دیگر در پی یافتن کلمات مقدس نیستم درپی چیزی هستم که بمن نیرو بدهد . توفان  را درقفس زندانی کردم  خود دریا نورد شدم . قفسم نیز مقدس است  باید  بر این باور بود که هیچ توفانی اهلی نخواهد شد .
در ته تاریک کوچه ، یک دریچه بسته شد 
 انتظار  بی سرانجام  بد انگاران گذشت 

جای پای ماند وزخمی  سبزه زاران   را به تن 
جمعه جانانه گلگشت  عیاران گذشت 

تا بگورستان  رسد -  دیدار  اهل خاک را 
ماهتاب پیر  لنگان از علفزارا ن گذشت .........« نیستانی » 
پایان 
 ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » / اسپانیا / ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !