سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۸

با خود چه کردیم

ثریا /اسپانیا 

دارم گریه میکنم  برای آنچه که از دست دادیم زمانیکه تو با چشمان اشکبار ایران را ترک کردی ودرغربت تنهایی با قلبی شکسته در انتظار قیام بودی منهم در گوشه ای ودر غربتی دیگر برایت وبرای خانه اشک ریختم مدتها بود که سر زمین به دست پا اندازان شهرنویی وباج گیران وپا برهنه های ولگرد داشت در پنهانی زیر بنارا خالی میکرد دولتمندان تازه به نوا رسیده  همزبان با فحاشان وویرانگران بتو پشت کرده بودند با رفتن تو چراغ عمر ایران برای ابد خاموش شد  مدتها درانتظار تکانی حرکتی از سوی بیوه تو ویا باز   مانده تو چشم براه نشستیم خیر آنها تعهداتی داشتند ودراین راه دو قربانی دو نور چشمی  ترا تقدیم خدایان زور کردند تا راحت زتدگی کنند اوباشان کاسه لیسان مردانی که از برکت وجود تو صاحب کمالی شده بودند بر ضد تو شعار مینوشتند بی بی سکینه که واسطه و  پاانداز دول دیگر بود مشغول تبلیغات شد اگر دهنفر مرده بودند  میگفت یکصد نفر افسانه  ها ساخت وآن تخم حرامی را که از رابطه نامشروع یکی از مردانش  با یک زن هندی درکنج مطبخ تعلیم داده بود مانند روح عز اییل وپیک مرگ راهی سر زمین ما ساخت نوکیسه ها  فرار کر کردند اما بعد منافع اقتضا کرد که سپاه اسلام شوند شکمهایشان  باد کرد وهرکدام یک اسلحه دردست درانتظار خالی  کردن آن  به قلبی که نام ترا میبرد  زنان قلعه نماز خوان ومومن شدند    از مرگ تو شادی میکردند و بمکافاتش نیز رسیدند  . 
دارم گریه  میکنم در عزای عمر از  دست رفته ودرسوگ تو  آنقدر ترا دوست داشتم که جانم را فدایت میکردم هیچگاه هیج زیوری بر دستها  وانگشتان تو ندیدم تو از داشتن آن انگشتر نشان دار  محروم بودی چرا که سخت عاشق وطنت  بودی خوب شد رفتی ونماندی تا نکبت سر زمینت  را ببینی  امروز فاحشگی بیداد میکند دزدی وچپاوول یک امر عادی  است  میلیونها انسان گریخته یا کشته یا در زندانها بسر میبرند دلالان  وباج گیران ومزدوران کارشان سکه است  بازارشان حرف های بی ربط است اما گرم وپر درآمد  .
مردان بزرگ در سکوت نشسته اند خالی از هر خللی عده زیادی دقمرگ شدند ورفتند  حال من مانده ام با کوله بار تاریخ  من مانده ام با دردهای درونی  من مانده ام با بی خانمانی وهجرت ابدی  دیگر حتی  آرزوی دیدار خانه ابدی ترا نیز باید با خود به گور ببرم تنها عکس آنرا دارم شبها زیر پرچم تو میخوابم وهرصبح به تصویر تو درود میفرستم  دیگر آرزویی تدارم هیچ  روانت شاد روحت فرین رحمت همان پرودرگاری که به آن اعتقاد داشتی  حرمت تو  پایدار میماند ونامت جاودان شاه من .
---------------پایان 
ثریا /اسپانیا (لب پرچین ) سه شنبه 

همنشین آفتاب

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !
سه شنبه ۳۰ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
------------------------------------------------------------------------------------------
با مرد عشق ، هرگز تاج ونگین نباشد 
با آفتاب روشن  شب همنشین نباشد 

باور مکن  که باشد  اندر بهشت  رویی
در سینه ای که  دروی  دوزخ دفین نباشد 

با لج بازی آقایان احزاب چند دسته وچند پارچه گمان نکنم نخست وزیری بر صندلیش در مونکولوئا در ( اسپانیا )بنشیند  همه درفکر منافع خویشند ومنافع آنهاییکه در پشت سر مخارج تبلیغات آنهارا داده اند که البته هموطنان دست ودلباز ما دراین زمینه بسیار تحمل مخارج سنگین شده اند ! در دو دسته !!
نه کسی بفکرملت وخواسته های او نیست ، کسی از آن پرستا رخانه سالمندان که پیرزن بی دفاعی را بقصد کشت میزد بازخواست نخواهد کرد ، وکسی از دولتها نخواهد پرسید چرا در حین شمارش آراء در سرزمین ..... ناگهان ۲۸ نفر بر اثر خستگی جان خودرا ازدست میدهند آنهم  همه باهم ؟!  نه باور نکنید هرچه هست نقش است وبازی روی صحنه .
باید از تصاویری که رویهم انباشته شده پرهیز کرد وفرار،   بندرت میتوان  از انبوه آنها  به معنایی چیزی پی برد  همه امروز خودرا بنوعی به تصویر کشیده اند  که هیچکدام سر چشمه جوشانی ندارند بلکه جویباری حقیر هستند که تنها درمیان آنها سنگواره وشن  وماسه میغلطدد . نی نیست تا در آن بدمی هر چه هست خاشاک است .
دیگر باینکه از نیستان بریده شده ام نمی اندیشم در نیزارها باید با بقیه نای ها اخت بود وهم آواز  از فشار تنهایی گاهی به نمایشاتی روی صفحات مجازی مینگرم وزمانی میل دارم بروم تا اعماق وجود آنهارا بکاوم  تا شاید تخمه ای هسته ای بیابم ! نه ! همه خالی  وتهی از معنا  تنها یک سلسه  تصاویر  ویک نوار بلند سخن رانی  در حلقه های زنجیر شده  که هیچ حلقه به حلقه دیگری پیوند نمیخورد  همه تنها تصاویرند !  چیزی از یک معنا  که بند برپای تو  ودست تو باشد نیست  بجایش بتو افسردگی میبخشند  خودشان به آنچه میگویند بی باورند  واز معنای حقیقی |آن میگذرند  ومن در پشت جنبشها پی معماها هستم وبه دنبال معنای گفت ها ی آنها .

برای آن جوانیکه در زیر ذلت وبدبختی وگرسنگی  وبرهنگی  وسیلاب دارد جان میدهد  این تصاویر  آشیانه عقابهای بلند پرواز است که به آن امید واهی بسته است  دیگر هیچ تصویری درآن  نیمگنجد  دیگر به هیچ چیز نمی اندیشد  غیر از رسیدن باین  عقاب  دروغین وآشیانه ویران .

میگویند که در پس هر  تاثیر بزرگی  همیشه یک علت بزرگ نهفته است   وبرای همین بقیه را ناچیز میشمارند  همهرا بی تاثیر میکنند تا خود بزرگ باشند  نادیدنی وباور نکردنی  درکارگاههای خصوصی اندیشه خود  مشغول بافتن ریسمانی هستند تا برگردن دیگران بیاندازن تا کمتر فکر کنند کمتر بیاندیشند  همه با آن  طناب راه میروند تا به چاه ویل سرازیر شوند .
وما تاریخ را  با یک مشت  چرندهای  ساختگی بزرگ  میشناسم  و|آنرا علمی میدانیم  چون هر چه دروغ بزرگتر باشد  باورکردنش آسان تراست  امروز مردمان بزرگی را درآن میبنید که مثلا پدرشان بزرگ بوده است  گمان ندارد چه بسا خود او از بدو تولد بزرگ به دنیا آمده است   امروز هر کسی منکر گذشته وتاریخ تحول خود میباشد .

ومن چقدر  دوستان خودرا در بیان این تحول ها ازدست داده ام  دوستیشان تبدیل به دشمنی شده است  هنوز اهریمن از وجودشان دست بردنداشته  درالله ویهوه  ومیترا واهورا مزذا  با ته مانده های اندیشه هایشان نشخوار میکنند .

اکثر ما شبیه خدایان خودیم  ولو اینکه دست از ایمان کشیده باشیم  ویا خدایان شبیه بماهستند  ما آن نیمه بهتررا خدای بزرگ میدانیم ونیمه فاسد را شیطان  حال چرا اورا در اسمانها وکهکشانها میجوییم  نمیدانم ! 
گناه بزرگ ما خیانت است واین خیانت جنایت بوجود میاورد گناه ما دوست داشتن وعشق ورزیدن نیست ،کام گرفتن از شیرینی  های زندگی نیست  اندیشه های پلید گناه آفرینند  باید آن پوسته تلخ را ازخود دور سازیم وکمی انسانی تر بیاندیشیم .
من همیشه به دنبال پوست انداختن خویشم  از پوست اول به پوست هفتادمین رسیده ام  دیگر اندیشه هایم  خام نیستند  اما گاهی دل انگیز بوده اند  باز آن پوسته را کنده ام ودور انداختم .ث

امید وصل مارا  ، بیهوده  در سر افتاد 
با آفتاب  روشن ، سایه قرین نباشد 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا <<
اشعار متن : صوفی مازندرانی !

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۸

بن هستی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا « لب پرچین » !


روزی ورزوزگاری به دنبال چیزی میرفتیم ومیدانستیم که آنرا پیدا خواهیم کرد ، هرکدام چراغی دردست داشتیم  ومیتوانستیم تا انتهای هستی برویم  امروز در تاریکیها بسر میبریم درکنار دلقکانی که تنها یک شمع نیمه سوخته دردست دارند ومشتی جوان را مانند گوسفند به دنبال خود میکشند  جوانان بع بع کنان میروندبه دنبال چرا گاه بامید علفزار  .
آنروز ها لازم نبود خدارا جستجو کنیم  اورا درسینه خود داشتیم  دنیای ما ساختگی ومصنوعی نبود  وما هنوز به دنبال  سازنده خود نمیگشتیم  چون داشتیم خودرا میساختیم .
حاکمان  فردای نا پیدای ما  که برایمان نقشه ها کشیدند وباید یکسان بپوشیم یکسان راه برویم واندک فکر ی نکنیم افکارمان را به دست دلقکان ساخته شده داده اند  ودیگر میل ندارند بگذارند ما ازریشه آب بنوشیم  .
صفحات مرا بسته اندچرا که من درب  را به روی آنها بستم آنها از روشنگری ها بیزارند با کلمات تکراری وجملات لاتی وتکیه کلامهای تکراری نسل جوان را نشانه گرفته اند  حال جهان هستی میرود تا به پایان  خود نزدیک شود  وروشنی ها دردلها خاموش میگردند .
روزی در ژرفترین نقطه ها چیز روشنی میافتیم امروز هرچه هست تاریکی است .
 به حریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند 
که تو در برون چه کردی که درون  خانه آیی\
البته کعبه من همان  بهشت زیبای اهورا مزدا میباشد  آنها نیز جمشید را به صلابه کشیدند  فرهنگ  ایرانی با جمشید  زنده بود آنها میل داشتند که همه چیز را دگرگون کنند .
روزی دردرس تاریخ میخواندیم که نوروزورا جمشید بنا نهاد روزیکه چمشید تاج بر سر گذارد امروز اثری از آن  تاریخ نیست .
ناگهان از لابلای کوها ودشتهای پر مار ومارمولک وخاکهای آلوده خدایی هویدا شد  در یک توفان خشم  ودر رشک از این آنهمه زیبایی وبا خود  چیزهایی را آورد که فرهنگ ما با آن  بیگانه بود بنی بشر بنی عادت است حتی به آتش جهنم نیز عادت میکند وبه سختی دل از آن میکند  همچنانکه من باین  هجرت عادت کردم ودیگر دل کندن ازاین  چهار دیواری محال است در بیرون خورشید چشمانم را میسوزاند !
حال مردم این زمان  عده ای بی خدا شدند اورا پس فرستادند عده ای اورا درون سجاده هایشان پنهان کردند  وعده ای در لباسهای گوناگون به مردم ستم دیده وستم کشیده نوید پیروزی میدهند  ووعده فردایی که هیچگاه نخواهد آمد  آنها رو ح را نیز از بشر دریغ داشته اند .
دلقکان نوکران  وجیره خواران در لباسهای گوناگون به اشکال گوناگو مانند اهریمن که هر لحظه بشکلی درمیاید مشغو.ل فریب دادن دیگرانند .
فردا یی که خواهد آمد قبیله آدمخواران حاکم میشود لباسها متحدالشکل کتابها درون |آتش وهریک یک چیپس شیک اعلا زیر پوستمان تزریق میشود دیگر به کارت اعتبار ی نیازی نیست دیگر به کارت بیمه احتیاجی نیست دیگر لازم نیست درب با کوبه بکوبی یا زنگرا فشار دهی کافی است دستت را بهم بزنی در باز خواهد شد حاکمین در زیر سایه بادی گاردها ی اسلحه لیزری به  دست بر محکومین نظارت میکنند و همه دور یک دایره خواهند چرخید مانند ( همان فرش آبی )! وآنکه دارد از پای میافند فورا تیر باران میشود . این است فردای ما . 
حال ای انسان تا کی وتا کجا میخواهی فریب بخوری ؟!  گوهر جمشیدی خودرا ازدست داده ای دیگر چیزی نیستی غیراز یک برده بی اراده .ث 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی 

داستان یک شعر

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » دلنوشته !
--------------------------------------------

روزی  درخانه  خانمی که از  بستگان همسرم نشسته بودم کتابی کهنه با جلدی زوار دررفته روی میزش دیدم آنرا گشودم  دیدم اشعار ( جناب شاعر  وسخن سالار بزرگ ) معنینی کرمانشاهی است ! آن خانم فورا دست به تجارت زد وکتاب کهنه را بمن فروخت بمبلغ ۷۰ تومان ! درحالیکه نسخه  نوی  آن در بازا ر سی وشش تومان بود ! 
اولین ترانه ها  واشعار این شاعر بود بنام « ای شمع ها بسوزید )! 
درمیان آنها  شعری یافتم که هنوز درذهنم جای دارد  وبرای دوستان  امروز بسیار بجا ساخته شده گویا دیروز هم بدینگونه بوده وفردا نیز همین خواهد بود .!!

گفت دیدی ، چگونه آزردم ، دل ساده وزود آشنای ترا 
گفت دیدی  که عاقبت کشتم ، روح آزاد و اوفتاده ترا 

گفت دیدی  چگونه  بشکستم ، اعتبار ترا  ز خودخواهی 
گفت دیدی که سوختم  آخر خرمن دوستی  زگمراهی ،

گفت دیدی که دوستانه  ترا ، با چه نیزنگ  راندم از یاران 
 گفت دیدی که پاک فرسودم  تن غم پرورت چو بیماران 

گفت دیدی که از تو ببریدم  عشق دیرین  نازنین ترا 
گفت دیدی باشک وخون شستم  رنگ وبو گل جبین ترا 

گفت دیدی که جمله نیکیهای تو  بادو دورنگی  زیاد بردم 
گفت دیدی که بعد از آنهمه  صفا ، کز تو دیدم روانت آزردم 

گفت دیدی که از سرت  برون  کردم  اندیشه وفا داری 
گفت دیدی  که درتو شد خاموش  آتش مهربانی و یاری 

گفت دیدی که در زمانه ما  معنی دوستی دگرگون است 
 گفت دیدی که هرکه این سودا دردلش هست مغبون است 

گفت دیدی که از حسادت وبغض  دوستی را نایده بگرفتم 
گفت دیدی که آنچه مدحم را  گفته ای  ناشنیده بگرفتم 

گفتم آری  ، یکا یک اینها را دیدم واعتنا نکردم من 
گله دوستانه ای هم هیچ از تو ای بی وفا نکردم من 

صبر کن  تا که عکس  کرده خویش  اندر آیینه زمان بینی 
من نباشم اگر خدایی هست  هرچه دیدم یکان یکان بینی
.............. تقدیم به دوستان ویاران امروزی / دیروزی وفردایی اگر باشد . ثریا

البته شاعر اشعار زیادی را به چاپ رساند ومداحی سیاری از این یاران امروزی برتخت را نیز نمو د بیشتر  دیوان اشعار اورا که خودش امضاء نموده در قفسه کتابهای من موجود است هیچگاه آنهارا باز نکردم ونخواهم کرد پس از آن ترجیح بند معروف برای آن روح ملعون دیگر اورا به زباله دانی تاریخ انداختم با آنکه یک خویشی نیز داشتیم . ث
دوشنبه ۲۹  اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی

رسیده بود بلایی و..

ثریا ایرانمنش  لب پرچین » اسپانیا !
دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی / برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
----------------------------------------------------------------------------------
شورش انتخابات همچنان ادامه دارد اقتصادی  که برای پیش برد مقاصد خود  بچه نوزادی را روانه بازارکرده بودن ناکام ماند بچه هنوز دررحم مادر باید بزرگ شود ! حزب تازه !!! 

بیشه ها با برگهایشان بر فرش 
عصرها و آفتاب  سردشان 
 درخیابانها ظهر ها ، بر سنگفرشها
گاری : انتخابات :  طنینش تا به عرش !

رسیده بود بلایی وبه خیر گذشت برای سومین  بار پس از نوشیدن یک لیوان بزرگ که تنها کمی از |انرا نوشیده بودم در کافه مشهو وبزرگ امریکایی « استار باکس » ! داشتم به دنبال کارت تولدی برای نوه نازنیم میگشتم که ناگهان نقش زمین شدم !!!  نفهمیدم چه شد وچگونه برخاستم تنها دستهایم  را که حایل بدنم کرده بوم ( ظاهرا یک امر غیر ارادی ) کبود شدند دیگر درپاهایم جای نمانده تا خورد شود  همه ناگهان ریختند یکی لیوان اب دیگر ی درپی دکتر دخترم فریاد میکشید نوه ام رنگش مانند کج سفید شده بود  ازجای برخاستم سرم گیج میرفت گویا بین دوقفسه کارتهای گوناگون و کیفه های مدرسه افتادم !! بهر روی زنی لیوانی آ ب دستم داد مردی که مرا از جای بلند کرده  بودبه همراه  همسر ودخترش نگران درکناری ایستاده بودند تشکر کردم وگفتم چیزی نیست حالم خوب است !!! سوار اتومبیل شدم وبخانه دخترم رفتم ودرآنجا ماندم تا اگر خون ریزی داخلی بود  کسی باشد مرا به بیمارستان برساند که خوشبختانه تنها کبودی روی کف دستهایم وورم باقی مانده ُ این  سومین  بار است که من قربانی این قهوه نا مرغوب میشوم ! 
یک عصر غمگین بود  دلم میخواست بیرون بروم هوا خوب بود اما نشد وآن عصرانه از بینی ام مانند شیر بیرون ریخت !!!  
درحال حاضر گویی از زیر یک بار سنگین بیرون آمده ام خسته ودردناک . 
حتی نتوانستم خودمرا به پای صندوق رای برسانم هرچند میدانم رای من بی اثر است مردم نگران این تند روهای جدید الورود هستند خوشبختانه تنها چند کرسی در پارلمان به دست‌اوردند اما همین هم خطرناک است ! برای ما خارجی ها بخصوص خطرناکتر است مگر عضو همان گروهی  باشیم که این ریشو هار اتغذیه میکنند .
هنوز نمیتوانم درست بنویسم هنوز مغزم درست کار نمیکند ( هرچند هیچگاه کار نمیکرده در غیر اینصورت منهم امروز سرمایه دار بودم  در همان خانه بزرگ مینشیتم درکنار پسر حاجی چادر سیاه میوشیدم نماز بیست وچهارساعته را ادامه میدادم وهمه کتابها واشعارم را به دست آتش میسپردم ودر آشپزخانه مشغول پیاز داغ سرخ کردن وبستن کوفته برنجی دورن یک پارچه بودم  بعد هم میان فروشگاه از شدت ضعف غش نمیکردم ! با همان خورش وپلو های چرب وچیلی شکمم باد میکرد وکمرم کلفت میشد وخودم چاق وچله باب دندان وامروز در همه شهرهای اروپا دارای خانه وویلا میشدم ونامی  نامدار بودم   !!!!  آزادی وآزادگی را انتخاب کردم |آ زادی که تنها درچهار دیواری خانه ام دارم نه بیشتر .ث


از پی  آن چشم های سبز سبز
 جنگل بی انتهای  سبز سبز

 از پس آن شیشه های  سبز کدر 
من ترا دیدم ، نشسته منتظر !

هیچ دانی  ای بخود  افروخته 
از لهیب اسم و جسم سوخته

بی  تو امروزم عذاب دیگری است 
 ای دوچشمت  آفتاب دیگر ی است 

ناگوار  این درد و این درماندگی 
مضک این بازی که نامش زندگی 

وبهار آمد  همانند همان پاییز بیقرار .
پایان 
اشعار متن :  برداشته از میم نیستانی 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۸

فردای ما

دلنوشته !
ما ، 
انسانهای امروز بی فردا هستیم وبدون دنیایی که ساخته بوده وپرداخته بودیم لانه هایمان  ویران خانه هایمان 
 برباد وخودما در یک کشتی شکسته روی امواج متلاطم اقیانو سها  سر گردانیم چشم به آسمانی دوخته ایم که هر لحظه وهر ثاتیه بشکلی دیگر  درمیاید دل سپردن وامید داشتن از حاکمان بیهوده است .این حاکمان برای سیر کردن شکمهای گرسنه و ساختار  های ما نیامده اند همه برای ویران کردن گذشته ا وتاریخ ماست  نگاهی به پاریس عروس شهرهای  دنیا کافیست بما بفهماند  که ما زیر سایه چه کسانی زیست میکنیم حاکم در قصر با شکوهش با جفتش مشغول تمرین رقص است  رقصی روی آب  .
سیلابهای ساختگی وناگهانی حیات گذشته وتاریخ مارا تهدید میکند در عوض خیارهای بتونی روی هم تلمبار وبالا میروند ورباط های صنعت مد ونو آوری  برایمان سرنوشت  تعیین میکنند عروسکان خیمه شب بازی در حال حاضر انددیشه ها ی مارا نشانه گرفته با لاطائلات  خود مارا سر گرم میکنند پادوهای پا برهنه وگرسنه را بکار گرفته اند . 

دیگر نباید بفردا امید داشت وبوی عطر قدیمی را درخواست کرد سیاستمداری  دریک فرمایش ابراز کرده اند همه فقرا کمتر از ثروتمندان  گاز  کر بنیک بیرون  میفرستند  تا هوارا  آلوده سازند ودر جایی  مردی پاهایش را به هوا برده تا با همان گاز شمع را خاموش کند ویا زتی با باسن خود هندۆانه هارا بشکند !!!

این آینده ماست دردست مردان وزنانی  که کله های  کوچک دارند اما با قدرت داروهای بدن سازی هیکل دیورا  دیگر کسی به ظرافت انگشتان دست وپاهای تو اهمیتی نمیدهد خیلی کوچلو هستی !باید ترا درون یک ویترین گذاشت وتماشایت کرد !! به هوای ما آلرژی داری وبه بوی ما وبه غذاهای ما . 

نه دیگر بفکر فردا تیستم هرروز  که خورشید طلوع میکند عکس آنرا درون دوربینم محفوظ داشته وشادم که روزی دیگر بسلامت سر ازخو اب  برداشتم وباز میتوانم کتاب اشعارم را بازکنم ویا به نوایی که  از دور دستها  می آید گوش فرادهم :
هر زخمی کز او خوردی صد خنده به درمان کن 
هر دردی از او بردی  مستانه  به مرهم زن 
ومن مستانه به همه لبخند میزنم 
پایان 
/توضیح :تازه  فهمیدم که یک ثریا ایرانمنش نیز در این سر زمین هست خانم دکتر نام اورا درکامپیوتر داشت بقیه اطلاعات محرمانه  بودند !!
حال  پنج ثریا ایرانمنش  داریم در امریکا  در انگلستان در فرانسه ودر اسپانیا !!! چه بسا در آلمان یا سایر کشورها !!!  
شنبه بیست  وهفتم آپریل  دوهزارو نوزده میلادی / اسپانیا 

آهوبچه

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 
شنبه  ۲۷أپریل ۲۰۱۹میلادی  

تو ای دخت ایرانی 
سخن با توست 
توای  نازک گل اندام  افتاده بر خاک 
ای نهال  فخر انسانی 
 ای درخت  پر شکوه  بارور 
 تو ای گمشده در این دین  بی ایمانی 
در این شهر غربت بی عزت 
نگاهم را بر تو دوخته ام 

تنها دمی باز کن چشم خویش را 
چه شد میراث فرهنگ درخشانت 
کجا شد سودابه  و رستم دستانت 
کجا رفت شیرین  با فرهادت 
کجا شد آن همه پندار نیکت 

نگاهی بر خود افکن 
درون کیسه جهل ونادانی  
سرا پایت  همه خون  انسانی 
رخت از رنج  آدمخواران شفق گون است 
دلت زندان  مکر  وشید افسون است 
رخت آیینه دار یک مجنون است 
دلت جایگاه مور است 

کجا شد شیر شیرین نگارت 
چشم فسونکارت 
چرا اینسان تبه گشتی خوار گشتی ؟
به زیر چادر بی اعتبار گشتی 
----------
هر روز شنبه ویکشنبه  ما افتخار این را داریم در ساعت هشت صبح به موسیقی کلاسیک به همراه ارکستر سنفونیک اسپانیا گوش دهیم واین تا زمانی  است که (آن مسلمین   تغذیه  شده از پولهای  جیم الف  )  رشته کاررا دردست نگیرند فردا روز سرنو شت است  این موسیقی بود که توانست تا امروز مسیحیت  را روی پا نکاهدارد این هنر نقاشی  وهنر مجسمه سازی بود در اسلام هجری این چیزها  حرام است هنر حرام اند رحرام است  حال دارم با آلگروی فلوبر گوش میدهم  شادی در آن موج نمیزند  وای به روزی که این سر زمین هم چهل سال به عقب بر گردد ! 
أنگاه باید مرثیه ای هم برای زنان امروز  این سر زمین سرود .پایان 
ثریا /اسپانیا /  ۲۷ اردیبهشت  ۱۳۹۸ خورشیدی 

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۸

معنای گم شدن

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا 

برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست 
آسمون برق نزن ، برق تو گیرا نمیشه 

هی خیال تو میاد زاغ دل وچوب میزنه 
توسینه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه .........؟

خواننده این ترانه هنوز زنده است و به یقین  ترانه سرا نیز زنده است ! اما آنکه آنرا با صدای گرمش دکلمه کرد وبر روی نواری برایم فرستاد سالهاست زیر خاک خفته  دریک گور بی نشان وگمنام !در نزدیکی خوابگاه ابدی فریدون فرخ زاد .

 قرار گذاشته  بودیم که در سوپئس یکدیگر را ببینم  تنها مکالمه ومکاتبه بین ما بود با تکنو لوژی جدید بیگانه بود خوشش نمی آمد اگر ا.ورا منع نمیکردند  هنوز دوات وقلم خودرا داشت که باجوهر بنویسد ! اما ترجیح میداد از خود کارهای بسیار سخت استفاده کند  نوشتن را دوست داشت  شاعر بود نوینسده بود مترجم بود اما خودش را در زوایای کتابخانه کوچکش در |ان دهکده پنهان ساخته بود سالها میشد که وطن را ترک کرده بود مردم را ترک کرده بود اما در سوگ وطن آ|ه میکشید وگاهی بقول خودش اشکی میریخت .
از هوا پیما  که یپاده شدم اورا پشت شیشه درانتظار  دیدم چشما نش به اطراف میچرخید من پشت شیشه ایستاده بودم هر بانویی که رد میشد میگفت ( ثری جان )  ایستادم اورا خوب برانداز کردم  چرا این مرد با این جثه عظیم وچهره زیبا ترک زن وفرزند کرده ودر یک گوشه دنیا تنها میان کتابهایش  میغلطدد ؟ چه دلیلی برای ترک دنیا دارد  ؟ سر انجام  نومیدی را درچهره اش دیدم واز درب بیرون آمدم .....
نگاهش بمن واقعا اعجاز \اور بود گویی باورش نمیشد  ، این تویی ؟ بلی ! منم  چرا ؟  اّ ه تو چگونه پااین هیکل ظریف واین قامت واین دستها  توانستی خزه ها وجلبکها وعلفهای هرزه را کنار بزنی وکشتی را بسوی مقصد برانی ؟ بدون هیچ پشتوانه ای ؟  من گمان میکردم الان یک زن چند صد کیلویی با قدی حدود دومتر  رو برو خواهم شد !  حال یک عروسک  را در کنارم میبنیم عروسکی ساده دل وساده پوش ! خندیدیم ! باو گفتم من معنی زندگیم را گم نکردم  همچنان درراه خطر رقص کنان جلو رفتم  من خودم را یافته بودم  وبه همان اندازه مست میشدم  اما گم نمیشدم  ونشدم میبینی که درکنارت ایستاده ام .
درتمام مدتی که قطار مارا بسوی شهر میبرد او مرا مینگریست  موهایمرا دم اسب کرده ودرپشت سرم انداخته بودم  یک بلوز سفید توری ویک دامن سورمه ای یک ساک کوچک ویک کیف دستی  بیشتر چیزی با خودم حمل نکرده بودم چمدانم مستقیم به مقصد میرفت .
مرا تا هتل همراهی کرد وسپس گفت برای شام به دنبالت  خواهم آمد تا شهر ژنورا ببینی زیبایهایش را  برای شام به یک رستوران شیک رفتیم من برایش اشعار مولانار امیخواندم او دستهایش را به زیر چانه گذاشته گویی داشت یک شئی شکستنی را مینگریست واز دست زدن به ان پرهیز داشت  سپس  خیابانها را گشت زدیم وبه یک  بار مخصوص  شب زنده داران رفتیم تا به موزیک جاز گوش کنیم ........
خدار شکر که چندصد فرانکی درون کیفم داشتم ونمیگذاشتم ا و خرج کند .
فردای آن  روز به یک آسایشگاه سالمندان رفتیم تا جمال زاده که بیهوش وبی گوش در آنجاافتاده بود ببینیم هرچه با او حرف میزدیم تنها نگاهی مرده بود که پس میگرفتیم دلم سوخت ، گریستم واو گفت این عاقبت همه ماست .
خیلی میل داشتم از زندگی خصوصی او با خبر شوم روزی زیباترین زن تهران همسر او بود وبا هم جلای وطن کردند حال \ان زن نیز از دنیا رفته فرزندی هم نداشتند تنها پسرکی را به فرزند خواندگی  قبول کرده بودند او هم در شبانه روزی بود ، به مدرسه اش رفتیم  به کلاس های که در|آنجاد درس میداد  به کتابخانه کوچکش رفتیم که خالی از مشتری بود تنها چند دوست نزدیک او دور یک میز داشتند بحث های سیاسی میکردند !!! چای نوشیدیم او مرا به فرودگاه برد در فرودگاه نان و\نیز سویسی سفارش داد وگفت تین |اخرین میهمان من باش  ...... وخدا حافظی کردیم  تا دیدار بعدی  تا برگشت من  ! 
آه بلی ... با اتومبیل خواهم آمد  وترا به دور اروپا  خواهم برد ! \اه بلی حتما این کاررا بکن .

تلفن زنگ زد ، دلم فرو ریخت  ..... صدایی با لهجه نیمه خارجی ونیمه فارسی  گفت که  شب گذشته موسیو .....در گذشتند !! 
سکوت کردم چیزی نداشتم برای گفتن  خودش تنها به دور اروپا رفته بود بی \آتکه مرا ببرد .
یک عمر  با اخلا ق  وکتاب ونوشتن  خودش را سرگرم کرد کاسب نبود اقتصاد نمیدانست چیست عاشق خواندن ونوشتن بود  دنیا اورا دور انداخته بود  دنیا به هو چیان وشارلاتنها بیشتر احتیاج دارد  آنها برای دنیا بیشتر مستی میاورند  او اندوه خودرا پنهان میساخت  وهمیشه خندان بود  از پس  زمانی که به ژرفای  وبلندای  زندگیم  میرسم  میبنیم که برنده هستم چیزی را از دست ندادم تنها اشیائ زائدی بود که به دور ریختم  من هنوز مانده ام  با حقیقت خودم  وعشق که خورده خورده جمع کردم  این یکی را درقمارخانه جهان نخواهم باخت برای خودم نگاهش میدارم  دراین جهان کوچکترین  باخت  ، کوچگترین زیان ، درد میاورد  من کاسب نیستم  وقمارهم نمیدانم .
هنوز خیلی مانده تا مانند بقیه در قمار بازی قهار شوم .
پایان 
ثریا  «لب پرچین » ۲۶ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ششم اردیبهشت / 
---------------------------------------------------------------------------------
از ساعت چهار بیدارم  او بیدارم کرد ! گفت برخیز وبنویس  بنویس بنویس وفریب شارلاتها وهوچی هارا مخور  آنها علفهایی هستند بر روی اب وزود به همراه جریان آب در گل ولای دفن میشوند . 
راست گفت حتی \ان قامت راست  وبلند با اندیشه های بزرگ و|آن همه شعور نتوانست  این مردم را به سر حد  کمال  برساند حال ؟! .... بهتر  است فراموش کنم . ثریا / اسپانیا / جمعه .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۸

شدم خراب

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ”اسپانیا !

اینجا کسی است پنهان  دامان من کرفته !

گویا فصلها نیز دچار پریشانی حواس وجابچایی شده اند درشمال وجنوب برف میبارد وزمستان خودرا به نمایش میگذارد 
برایش  نوشتم : میخواهم برگردم  بههمان خانه به همان زمان  درجوابم نوشت :
دیگر خبری از آنهمه امنیت واحترام نیست همه چیز. زیر لچکها وسر. بند ها پنهان شده عقلها گم شده اکثرا از این شهر فرار کرده به کوهستانها ویا دشتها پناه برده اند تنها (بازار) است که کار میکند  دیگر نمیتوانیم به گذشته برگردیم .
تمام شب این اشعار در ذهنم زیر. ورو میشد :
ز پا فتادم ورویم به منزل  بمنزل است هنوز 
شدم خراب و چشمم به ساحل است هنوز  :
کدام ساحل  ؟ کدام خانه وکدام مننزل  تو محکومی تا آخر عمر در. همین اسارت بمانی ودرهمین تبعید .
در یکی از خبر نامه ها خواندم که بزرگترین بازار خرید جهان (ایران مال) افتتاح شد چشم سر مایه  گذاران لوازم آرایش ومدیستها  روشن  اگر نان نیست برند لاکرچی گوچی هست واگر آب فاسد وغیر قابل نوشیدن است درعوض صف اتومبیلهای ساخت چین  روح شما را سیرا آب میکند  وهتلهای هفت ستاره برای اعراب خوشگذران به همراه دختران بیچاره وگرسنه ایرانی  این مال ظاهرا با نام یک ایرانی  ساخته شده  اما خوب  میداأیم  که چه دستهای  ناشسته ای در کار این بنای عظیم واین هیولا در کار بوده  است .
من خاکم را سر زمینم را دوست دارم  منهای  مردم در گذشته  نیز مردم آن با آنهمه ادعا وخود فروشی چندان راست گو نبودند  دروغ ریا فریب  واز همه بد تر تعارف های دروغین  جزیی جدا نشدنی از فرهنگ پر بار!!!ماست به بی شرف میگوینندد شریف  به کچل میگویند زلفعلی وبه کور میگویند چراغ  علی  این خاصیت  ماست  اگر خودت بودی با طبع راستین برایشان خطرناکی ویا احمقی بنا براین حتی اگر بهشت هم بشود امکان زندگی من در آنجا صفر است  نه نمیتوانم با این ریا کاران به یک جوال بروم  اما بوی خاکم مرا میکشد خاک  بم آفتاب  بی حیا و داغ جنوب  سواد ومعلومات ما درون کتابهای بسته است میخو انیم اما درک آنرا نداریم خصلت وفترت ما از ازل با دروغ و ریا بنا  نهاده شده است .
داستانی را از مرحوم رضاشات نقل کرده اند که روزی تیمور تاش نخست  وزیرو قت  در مشهد طی یک دیدار  از پرورشگاه بعرض میرساند که این بانویی که امروز  بر گونه  من سیلی زد یک زن بیوه جادوگر وجاسوس است  رضا شاه  در جواب  میگوید  ممکن است جاسوسی اورا باور داشته باشم اما تو ازًکجا  میدانی او یک ساحره وجادوگر است ؟سعی کن همیشه مطلب را واقعی ببینی  خوب نتیجه آنهمه راستی وخدمت را همه به چشم دیدیم امروز تنها روح اوست که نکران خاکش میباشد نه پس مانده ها و تفاله هایش . 
روانش شاد الان جسد او کجاست ؟!پایان 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” پنجشبه ۲۵آپریل ۲۰۱۹ برابر با ۵اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی /اسپانیا!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۸

باز گشت


  • ثریا ایرانمنش «لب پرچین »اسپانیا !
کم کم دارم به قعر فراموشی فرو میروم  تا به اوج شنوایی برسم  وسخن گفتن با خود  وبر ضد این دیار برخاستن !
روز گذشته درحالیکه بشدت میگریستم از خدای خودم خواستار شدم دوباره مرا به همان آپارتمان کوچک  گوشه کنزیکنتون ( فیتز جورج آونیو ) بر گرداند  اولین  آپارتمانی که چهل سال پیش به قیمت ماهانه سیصد پوند اجاره کرده بودم  چقدر سعادتمند بودم بچه ها هنوز خیلی کوچک بودند ومن از اینکه توانسته بودم از دست دیوان فرار کنم خوشحال بودم گاهی به میهن سر میزدم با جت بویینگ ۷۷۷ وگاهی بسرعت برمیگشتم  ناگهان خانه تبدیل شد به یک هتل فراریها سرازیر شدند مجبور شدم خانه را تخلیه کنم وبه کنج کمبریج فرار کنم آنجا هم راحت نبودم اطرافم را وخانه لبریز از آدمهای ناشناس وناشناخته وفامیلهای دوردستی که به عمرم ندیده بودم ودیو تنوره کشان وخرناس کنان کنارم نعره میزد  باینجا آمدم ....آه چه راحت شدم دیگر ویزای به کسی نمیدادند  دیو هم رفته بود . اما روزی که به لندن برای یک چک آپ نزد دکتر نازنینم که اهل ایتالیا بود رفتم  ، بمن گف هر چه زودتر برگرد  رفتی خطرناکترین جای دنیارا انتخاب کرده ای  نه برای سینه تو ونه برای استخوانهای ظریف تو جای مناسبی است برگرد .
من برنگشتم راه برگشت نداشتم  ریشه کردم یک ریشه سست وبی بنیاد  حال با خودم ضدیت پیدا کرده ام  هرچه گفتنی ونا گفتنی بود نوشته ام  میل دارم برگردم  دیگر جای ماندن نیست اینجا فرقی با آن سر زمین فلک زده من ندارد مردمش همان مردمان بیسوادند که ادای روشنفکری وپیشرفت را درمیاورند همه تنبل مفتخور ودزد وزیر سایه پدر بزرگ که همه را رهبری میکند  حال دیگر به صندوق آرا هم نزدیک نخواهم شد  حال خاموش مینشینم وبه زرفترین   وبی بنیاد دترین نقطه های زندگیم میاندیشم هرچه نوشتم حقیقی بودند  درنوشته ها یم  مانند کف دریا  سبک وتهی بودم  وگاهی مانند امواج دریا  پرخروش  وچه با سرعت بسوی طوفان درحرکت بودم ! .
حال خاموشم  به معمای واقعی خاموشم  تنها درگوشم  خروش طوفان   را مانند نعره یک نهنگ که میل دارد مرا ببلعد میشنوم . میخواهم فرا کنم میخواهم برگردم .
من میدانم  لال بودن و خاموش بودن یعنی چه  اما آنهاییکه دراطرافم بودند سکوت مرا  وخاموشیم را بنوع دیگری تعبیر میکردند  وآنکه مرا شکنجه  وعذاب میداد  از درد مرا لال میساخت  درد ی را که  هیچ کلمه ای قادر به باز گوی آن نیست  آواز من خاموش شد چین خوردگی در چهر ه ام پدیدار  گشت  از درد نه تنها پیکرم  بلکه کلماتم نیز بخود میپیچند  کلمات وعبارتهای که  پرا زچین وچروکند .
تنها یک چیز در مغز من صدا میکند  ! میخواهم برگردم بخانه اولیه خود  بخانه ایکه انتخاب کردم . مهم نیست آنجا دگرگون شده وجایگاه مناره ومسجد واذان است بمن ربطی ندارد من درسکوت همیشگی  خویشم .
میخواخم برگردم این تنها چیز ی است که مرتب تکرار میکنم .روز گذشته زمانیکه از خیابانها رد میشدم چشمانمرا میبستم تا  تکرا ر  مکررات  را نبینم خانم دکتر دستی به ساق پاهایم  کشید وگفت نمیدانم جرا اینهمه آب زیر پوست توجمع شده  کیست بزرگی ابی زیر زانویم هست که باید خالی شود  باو نگفتم که از شدت نفرت نمیتوانم حتی پرده هارا بازکنم وخورشید را ببیننم گاهنی طلوع خورشید را  به درون دوربین گوشیم میفرستم همین نه بیشتر وبه شمعدانیهای باغچه ام مینگرم که با چه سرعتی رشد کرده اند وبه همان سرعت خواهند مرد خاک اینجا همین خاصیت رادارد . اینجا دزد بازار است واربا ب مافیا هستند باید زیر سایه آنها زیست وباید بلد بود با آنها  بنوعی عشقبازی کرد کار من نیست این چین وچروکها ی بر چهره  نمایان ریا وتزویرهاست  حیله ها وزرنگی ها  همه تاخوردگیها نشان خم شدنهاست .\این تا خوردگی وچروک لباس نیست تا بااطو صاف شود آتش داغ میخواهد . نه فرقی با سر زمین ملاها ندارد تنها روبنده  وچادر نیست . که آنهم بمدد  آقایان بسرعت برق اول بصورت توربند وکلاه وسپس ردا وارد بازار خواهد شد . 
میخواهم برگردم همین ، نه بیشتر ونه کمتر .نیمی از وجودم را در آنجا  بجای گذاشته ام میخواهم درکنار آنها کامل شوم . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا . به روز شده چهارشنبه ۲۴ آ\ریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۸

یک روز بارانی

ثریا / اسپانیا / سه شنبه ۰۳/ آپریل -۱۹.
یک دلنوشته !

یک روز تاریک وبارانی است ساعت ۱۲ با دکتر وقت دارم اکو گرافی دارم از پایی که چند سال پیش بر اثر یک غفلت شکست ومن  آنرا رها کردم کچی گرفتم وتمام شد . نه نشد استخوانهای درون زانویم خورد شده اند ودرد مرا به فریا د وا داشته است .
مهم نیست دردهای بیشتر ی هم هست عکسی  که نازنینی برایم فرستاده بود امروز گذاشتم روی اینستاگرام واقعا باید به ایرانیان جایزه داد یک بام و چند هوا  ! پسران وختران شاید زیر سن چهارده سال  غرق توالت لباسهای عجق وجق  مثلا برند !!! با کلا هایی عجیب وغریب  این نسل مول این زاده شغالان و نوکیسه گان امیر خان  با کدام جوانان رابطه پیدا کرده ای وبا کدام  یک از این مولها میخواهی وطن را نجات دهی ؟! عده ای که ترا وطن فروش میدانند چرا تحریم نفت را پیشنهاد دادی واین نسل هم که گویی دررویا بسر میبرد کارش می زدن و....کارهای دیگر است برایش مهم نیست وطن کجاست خانه کجاست ! 
 حالم گرفته شد.
بارانمیبارد باید به دنبال پوتینهایم بگردم  اوف آنهار ایافتم درون صد جعبه رویم انباشته  نه مارکدار نیستند  گران خریدم اما از تیماج درست شده اند !!! تیماج یعمی مالیدن چرم آ|بشده روی پلاستیک  من نمیتواتم مانند التون جان یکهزار جفت کفش داشته باشم ویکهزار عدد عینک وبروم بوتینک ورساچی هزارو دویست بلوز آبی بخرم وآنهارا درون اطاق تلمبار کنم وبشما بگویم که : من اینم ! من دارا هستم ! قبلا گرسنه بودم حالا ثروتمندم میتوانم  هرکاری دلم بخواهد بکنم حتی روی  میله برج ایفل نیز تاب سواری کنم ! این خاصیت دنیای ماست وجنگ اقتصادی . توریستی . 
نه پوتین های ما کمی گران بودند چون فروشگاه گران بود میشد آنهارا به قیمت بیست یورو هم خرید اما من هشتاد یورو دادم بابا د و غمیش فروشگاه تنها فروشگاهی که دراین شهر پس مانده های بقیه شهرهای دنیارا میاورد وبا قیمت خون پدرش میفروشد ! بوتیکهای مارکدار وصاحب برند قلابی در سوی دیگر هستند بامن  فاصله زیادی دارند  هرچند البسه وکفشهای انها نیز درهمین جا ودرانبارهای مخفی به دست کارگران  پناهنده دوخته میشود اما فورا مارکی برپشت آن. میچسپانند و|انرا به قمیت یک ماه حقوق بنده میفروشند !!!!
کجا بودم وکجا رسیدم  نه بیشتر نمیشود از این دنیا ومردمش گفت تنها باید تماشاچی بود وشب را فورا به رختخواب رفت وصبح زود بیدار شد تا کامروا باشی !! حد اقل چاقو کشان ودجالان اطرافم نیستند خود شانس بزرگی است  از دیده ها نهان شدم شبهایم با |اواز شجریان وسیمین غانم وفرشته تمام میشود وروزهایم با خواندن اراجیبف دیگران و چرندنویسی خودم به پایان میرسد  روز گدشته لیستی به دخترم دادم برای خرید  همهرا که نوشت گفت پس غذا چی ؟ گفتم غذا ؟ تو از کدام غذا حرف میزنی ؟ از مرغهای بو گندوی میکرب دار گوشتهایی که معلوم نیست متعلق به کدام جانورند وماهیانی که دردریاچه های مصنوعی بصورت مصنوعی رشد میکنند ؟ نه عزیزم حتی تخم مرغ هم اجازه ورود بخانه مرا نداردمیوه وسبزی آب بس است کمی هم نان اگر ا ز \ارد واقعی باشد نه از سپوسهای گوناگون مثلا ارزن وکلی هم درباره خصوصات طبیعی آن بحث نمایند .  نه گرسنه نیستم  هیچگاه نبودم . همان آب وسبزی برایم  کافی است من از نسل حیوانات اهلیم نه وحشی ! نگاهی بمن انداخت که تاسف در آن  خوانده میشد اما مهم نیست . ثریا / 

خرقه سالوس

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 


 صوفی بیا که خرقه سالوس بر کشیم 
وین نقش زرق را خط بطلان بسر کشیم 

نذر فتوح  صومعه  در وجه می نهیم 
دلق ریا به آب خرابات  بر کشیم 

دیگر خبری از می وخرابات  ووجه نقد نیست هرچه هست ریاست و هرچه میبینی رو به فناست .
درگذشته جنگها در میدان جنگ اتفاق میافتاد جنگها برای حفظ اراضی میهن بود مردان واقعا رشید واز جان گذشته بودند  واگر حمله ای از کشور مخاصم میشد پناهگاهی بود  وقراردار بین المللی ابن بود که به آثار. باستانی حمله نشود .
امروز پناهگاهان همه جایگاه اتومبیلهای لوکس شده اند مردان  وزنان دیوانه خورجینی از باروت ومواد منفجره حمل مبکنند وناگهان بی آنکه متوجه باشی خودت وخانواده ات  روی هوا هزار تکه شده ای دیگر مردان به حفظ اراضی میهن نمی اندیشند همه دچار گنگی مغز  خرفتی شده اند ملیت معنا ندارد وآنکه این سودا در. سرش هست مغبون است !. 
اخباررا که نگاه مبکنی دلقکان سیاسی مانند عروسکهای دست پرورده با نخ بالا وپایین میشوند دهاتشان گویی بی معنا  باز میشود همه نوشته  ای دارند که باید از روی آن بخوانند  همه باید مراعات حال بینندگان وشنوندگان  محترم !!!را بنمایند رای تو اثری ندارد گفتار تو بی معنی  است ودرجایی برایت خطر جانی دارد  دنیای گنده لاتها  چاقوکشها ومردان ریا کار . عبا  به دوش ونعلین وردا پوش است .
به کجا میروی ! این سئوالی بود که مسیح از پیتر کرد وگفت مردان  من بتو احتیاج دارند برگرد امروز مسیح نیز افسانه شده به اشکال مختلف گاهی جوان زمانی پیری رنج کشیده وبدبخت از تیری أویزان است و جوانان از خودشان میپرسند   چگونه نتوانست با معجزه خودرا نجات دهد ؟ حال چگونه میخواهد مارا نجات بخش باشد جواب حاضر است او بخاطر گناهان ما جان سپرد !!کدام گناه؟گناه زاده شدن ویا آن افسانه شیرین ننه وبابای عریان ما درون بهشت خیالی ؟ .

در آنسوی مردان وزنان با شستشوی  مغزی در انتظار ظهور ناجی خویشند بی آنکه به دستها وپاهای قدرتمند ویا انرژی درونیشان بیاندیشند ناجی !!!کدام ناجی ؟؟؟آدمکشی دیکری خواهد  آمد که تشنه بخون است وبا خون مست میشود همچنانکه لاتها ی فرنانده امروز  سر زمین من مست باده خونند .
نگاهی به یک ویرانه لبریز از گل که تنها دو ستون بر جای مانده بود ومقداری ظروف و البسه گلی دریک گودال -بخود گفتم که :
این است سر زمین من  اما نه کمی بالاتر چشمم به بازاری افتاد که تنها میتوان در نقاشیهای گذشته آنرا یافت ومحراب ومسجدی که مرا بیاد تالارهای  بزرگ بزمی میانداخت  نه این سر زمین من نیست  من آواره دشتهای بی کسی ام ونشخوار کننده آن علوفی که در گذشته به زور نمک وشکر قورت داده بودم .من کجایم ؟ من کی هستم !؟ 
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد 
عشق پیدا شد وآتش بر همه عالم زد 

مدعی خواست که آید به تماشکه راز 
دست غیب آمد وبر. سینه نامحرم زد 
پایان 
ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) ۲۳آپریل۲۰۱۹میلادی برابر با سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !اسپاتیا .

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۸

خواب !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا !

خواب ! ای هدیه  خداوندی  زمانی که درب همه شادمانیها به رویم بسته میشود  واز درد زبانم در کامم خشک میگردد  خسته وافسرده میشوم  تو برمن چیزه میشوی  درآن زمان است که همه عقل وشعور وچیره گی خودرا بر هستی از دست میدهم وتسلیم تو میشوم .
خرفت وگنگ میشوم ُ  تو بادستهای لطیف  چشمان  خیره شده مرا بهم میبندی  وچشمانی دیگر به رویم باز میکنی که  روزگاری شیرین داشت در عشق فرهاد .
چشمانی  که چون ماهی کور  در دریا  تنها به زیر لرزش ابها میغلطد وفرسنگها راه را می پیماید  تا به دنیای دیگری برود  تو آنها  را میبندی  چشمانی که درتاریکی برق عشق را  ومستی را در زوایای اطاق میبیند  .
چند روز گذشته که مجبور بودم برای دردهای ناشی از کمبودهای وارداتی !!  به پزشک مراجعه کنم  اولین حرف پزشک این بود که : 
چقدر زیبا هستی ؟  به قنادی  رفتم تا چند شیرینی ونان بگیرم  دخترک پشت دکه مرتب بمن نگاه میکرد وسپس گفت خیلی زیبا هستی  معلوم است که در جوانی چه آشوبی بودی !!!  بخانه برگشتم به طرف آیینه رفتم لب همان لب بود ! چشم همان چشم بود / موها همان  موهای سالهای بر باد رفته بودند اما من زیبایی درخود نمیدیدم ! 
با خود فکر کردم شاید  آخرین شعله شمع باشد که دارد  بلند میشود / قد میکشد  / میرقصد وزیبا میشود اطراف  را نورانی میکند .وسپس خاموش میشود . 

ویا ....ویا برق عشقی است که بردلم نشسته و کسی را از آن  باخبر نیست  . آیا او برگشته ؟ از آن دنیا برگشته ودر قالب دیگری نشسته ؟ او که دریک تصادف ناگهانی !!! جان سپرد راننده زنده ماند اما او رفت با آن دستهای زیبایش / قدرت کلامش وبیانش که همه را مسحور میکرد با آن جسارتش وکتابهایش را که همه بی آنکه به دست چاپ بدهد درگوشه ای درون یک کلاسور سفید جای داده بود بمن نیز توصیه میکردنوشته هایت را برای خودت نگاه دار  آنهارا به دست چاپ مده چرا که روح این ملت مرده است ملتی ناتوان بیروح وتنها مانند آیینه انعکاسی از دیگران را دارد .

زمانی که رفت  نه گریستم ونه مویه کردم شاگردانش دوستانش همکارانش  خاک تربت اورا بر سر ریختند من مانند یک درخت خشک بر جای ایستادم میدانستم برخواهد گشت  خود او به این تناسخ اعتقاد داشت ومیگفت روزی برمیگردم .

آیا برگشته ودر سیاره دیگری بین اقمار دیگری زندگی میکند دریک منظومه ؟ اطرافش را ستارگانی درخشان گرفته اند ومن دراینسوی زمان در یک گوشه خارج از منظومه خود ایستاده واورا مینگرم دستها همان دستها ، بیان همان بیان وصدا همان صداست جسارت وقدرت بیان هم اوست .  او میاموخت  این یکی هم میاموزد  او بر ضد ظلم بر خاست این یکی هم بر خاسته   او بنام مهر کینه دردلها پخش نمیکرد این یکی هم دلی مهربان دارد  ونیروی ابتکارش  بی نظیر .

نگذذاشتند که او  همراهان  خودرا با آفتاب  آشتی دهد  در روز  دراز روشناییها نگذاشتند  افکاررا پرورش دهد آنقدر اورا فشار دادند تا دم فروبست  وچشم بر هم نهاد  حال چشمی دیگر باز شده است  وچشمی دیگر گشاده شده است  تا ازنو ببیند  وبنمایند  تا گام به گام  همهرا با خود همراه سازد  پاهایمان برای رفتن با او نیاز به قدرت دارند  او چراغ را به دست گرفته  وبه جلو میتازد  دیگران تنها به چراغ دستی خود که  اطرافشانرا روشن کرده است  مینگرند وتنها یک گام پیش وپس میگذارند  وهرکجا  که توانستند مارا بکوبند .
امروز ما روی آبهای سر گردان راه میرویم وزیر پاهایمان برق آتش  دیده میشود  نمیدانیم چگونه پاهای خودرا به جلو برداریم  سپیده میدمد از خواب بیدار میشویم  خوب شب که گذشت امروز هم میگذرد همین دم غنیمت است !!! درتاریکیها  راه میرویم وبه آینده  خود نیز شک داریم  فردا دیگر بین ما نیست دیگر فردایی نخواهیم داشت .
هنوز فرق چشمان کف پاهایمان وفرق سرمانرا نمیدانیم  ودشمن همان چشمان مغر ماست  که میبیند اما کور میشود  پاهایمان را  زیر تابش آفتاب   گرم میکنیم  آفتاب که غروب کرد شب میشود  وما درکور وسوی شمعی دوباره به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهیم بی هیچ افتخاری . 

اگر به تناسخ وبرگشت ارواح اعتقاد داشته باشیم  باید بگویم او برگشته است ومن از این بابت شادمانم شاید این زیبایی ظاهر نشات از همان طپش بی امان قلبم باشد .کسی چه میداند ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  دوشنبه ۲۳ آپریل ۲۰۱۹ برابر با دوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ خورشیدی !
اسپانیا .

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۸

سیرک بزرگ

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .
اول اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .

نازنینم !
 آهسته زیر لب تکرار میکنند 
 وقتی  تو روی چوبه دارت  ، خموش ومات 
بودی 
 ما :
انبوه کرکسان تماشا  
با شحنه های مامور  ُ مامورهای مغرور
همسان وهمسکوت  ماندیم !
خاکستر ترا  باد سحری ُ هرکجا برد 
مردی از خاک خواهد  روئید !...........

پیر مرد با اب وتاب  گویی هنوز مزه خورش قیمه وچلو کباب زیر دهانش  بودند با لب ولوچه اویزان آنچنان تعریفی از غذاها وگردشهای دور  رودخانه  که بمدد تاجران نو پای همایونی انجام پذیرفته بود که حالمرا بهم زد  فورا  آنرا خاموش کردم  ُ حتی دشمن امروز با دشمن افناده خود چنین نکند که شما نامردان انجام دادید .
بهر روی پادشاه پیر بخت ما با سایر تاجران دست اندر کار اقتصاد توریست وجهان گردی وفعلا وقت ندارد سری بمردم ایران بزند تنها به آنها پیام میدهد ودستمال به دستان گرد شمع وجود ش  برایش سیرک به راه میاندازند .
برایت نوشتم اگر تو هم  درآن سیرک شرکت کرده بودی وپرچمی به دست گرفته در خیابانهای نیویورک راه میرفتی بی آنکه غم ملتی را بخوری  شاید همان گردنهای چروکیده با دستمال گردنهای ابریشمی ومرواریدهایشان گرد وجودت پروانه وار جمع میشدند . تنها نمیتوان بدون دست خالی در اسمانها پرواز کرد باید اقتصادی محکم پشت ترا بگیرد ویا دستهای نامریی وآهنین مانند همان بزرگ پرده داران همایونی !
امواج  مردم ایران همه سیه پوش وعزا دارند  وشما فتنه گران دراین سوی جهان درفکر بلند کردن یک پرچم مرده  .خوب بمیرید  ، بمیرید ای حریفان که شمارا با چند لامپ نئون سفید ویک کف سفید بسوی دین فرا میخوانند دراین سو صد ها عید ناگهان باهم فرا رسید عید فطیر! عید رضوان ! وعید پاک ! کسی عزای شمارا نداشت مشگل خودتان است به همان چراغ نئون وکفن سفید بچسپید تا مراد خودتانرا بگیرید وبتوانید کیسه لویی ویتانرا پرنمائید .
چه بهاری است   پرودگارا  دراین دشت ملال انگیز .  لاله ها وآینه ها بجای چهره گلهای بهاری عروسان نوجوان   خون را  نمایش میدهند  وآن فروریخته بناهای  بزرگ وپریشان  درباد  همه از می خون شهدا !!! مدهوشند .
ای حریفان تبه کار  ، ملتی به زیر درد وبیماری  وسیل و  مشتی جانی ناشناس درمیان خون  جان میسپارد وشما؟  نامتان زمزمه مستان مدهوش میباشد  .
نه ! این فصل دیگری نیست شاعر  !!! این فصل نیز مانند همه فصلها میباشد فصلهای خونین وسرما وبرودت بیرون ودرون  


قایقرانان در آبهای سرگردان خوب میرانند و زورق خودرا خوب به ساحل امن میکشانند  از هیچ تند بادی هم هراسی ندارند ! کلمه بزرگ اقتصاد درپشت سرشان ایستاده است !!!  جان ومعنا همه از بین رفته اند  بادبادنهارا با وقاحت تمام بر افراشته اند  وما چرا غصه آن ملت را بخوریم که شب درتخوابهایمان بیدار بمانیم ؟ ما هم درخیزابهای خود کشتی خودرا میرانیم شاید به مرغزاری رسیدیم  شاید به شاعری برخوردیم وشاید آن مرد را که فریاد انالحق را بردار کشید دیدیم !  وشاید سیمرغ را بر فراز  قله ها بلند سر انجام تماشا کردیم  با جان ومعنای آن  با آتش نهفته دردرون  ما دریانوردانی هستیم که  توفان ونسیم را خوب میشناسیم  وبا آغوش باز بسوی امواج میرویم  وچشم به راه سیمرغ می نشینیم  ما خودرا به پای این حقیران جیره خوار وفقیران ومرده خواران نمی اندازیم . ما خیزابها را  خوب میشناسیم  ودگرگونیهارا نیز . 
روزی باد بانهای شما در هم پیچیده خواهدشد وقهر وغضب ملتی شمارا نیز در برخواهد گرفت درآن زمان باید خودر در لانه سگهای هاری که امروز از شما حمایت میکنند پنهان کرده واستخوانها باقیمانده آنهارا بلیسید .
زهی تاسف بریا آن ملتی که هنوز در فریب نشسته است  .

گر چه از وعده  احسان فلک  سیر شدیم 
نعمتی بود که از هستی خود  سیر شدیم 

نیست دراین سبز چمن گلبن من امروزی 
غنچه بودیم دراین باغ  که دلگیر شدیم .........صائب تبریزی 
پایان 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . به روز شده درتاریخ : 
۲۱ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با اول اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۸

شب وحشت !

یک دلنوشته  بی خاصیت !!!

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا !

نام ایران را  لگد کوب  دغل بازان مساز. 
ملتی را  برده وخوار . ریا کاران مساز 
 شب بدی بود شب وحشتنناک  صدای طبل طبالان  اندکی سکوت نمیکرد  گوشی را به فشار درون گوشم فرو کردم از ترس میلرزیدم صدای مرگ بود صدای نیستی بود  هرچه بود توام با منافع بود کسی بخود او نمی اندیشید هر مجسمه ای که از او ساخته بودند متفاوت بود گوییا مجسمه ساز نقش برادر یا پدر پیر خودرا در صورت او نقش داده بود حال با صدها کیلو تور وساتین  نوار وطنابهای ابریشنی اورا بسوی قتلکاه میبردند   من در زیر لحاف میلرزیدم  خاطره خوشی  از این عزا دا ی های د روغین   مسخره ندارم . 
کًجا شد آن آرامش  ؟ در سرای ما اگر غم بود  کین و خشم و وبیزاری نبود  شادی باطن اگر کم بود  مرگ وماتم وزاری نبود  قتل وکشتار سیه کاری نبود  وزندگیها این تفاوت عظیم بین فقر  نداری  وگدایی وثروتهای دزدیده شده را نداشت  ودوستی ها رنگ بیوفایی را نداشت .
در آن نغمه سرای  آزادی  وآزادگی  بینوایی کمتر راه داشت  وگوهر. علم را  پایانی نبود  حال هر روز به طرف سقوط فکری واندیشه های گم شده  وبیخردی سوق داده میشویم .

شب بدی بود  شب ترسناکی بود 
وامروز  ؟؟? همه چیز پایان گرفت وفردا جشن رستاخیز است وما با چه بیهردی دل به این افسانه ها داده ایم فرقی نمیکند امام شیعیان باشد ویا رسول رستاخیز . پایان 
شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۸

نازنینم

ثریا / اسپانیا/ همان جمعه مقدس !!

نازنینم !
من  امریکا را از زمان جان  کندی شناختم !تا آن روزها  امریکا تنها روی نقشه جغرافیایی بود که معلمین ما خیلی تند از روی آن میگذشتند .

زمانیکه  ژاکلین کندی به همراه هسرش وارد کاخ شدند  من شیفته زیبایی وسادگی وبرازندگی ژاکلین شدم  وبا خودم فکر میکردم  که زمانی بزرگ شدم حتما مانند او همسر رییس جمهوری میشو م ومانند او لباس میپوشم ومحبوب القلوب خواهم شد  شهربانوی ما با کلی شیشه های رنگی که به خودش آویزان کرده بود از چشمم افتاد .

کندی را کشتند بعدها فهمیدم که به دستور معاونش  بود که با همان پیراهن خونین همسر. کندی درون هواپیما سوگند رسمی  را به اجرا در آورد ژاکلین بدون پول ودارایی وجواهرات با دوبچه مجبور شد همسر آن قاچاقچی معروف شود  هنوز ژاکلین برای من نمونت یک بانوی اصیل وزیباست .
بعد ها بزرگتر شدم امریکارا شناختم مردمش  را دیدم به شهرهایش سفر کردم اما اروپا ی کهنه را بیشتر پسندیدم وساکن شدم  جزیی از آنها شدم دیگر تنها یک انسان بودم که اهل هیچ کجا نیست .
چند روز پیش که دریک کلینک پزشکی بخاطر پای شکسته  ام خانم دکتر میپرسید اهل کجایی  گفتم کرمان  گفت وه آنجا زاده شده الان اهل اینجا هستی اسپانیا  گفتم بلی ظاهرا همینطور است بیشتر عمرم دور اروپا وامریکا گشته ام ساکن نبودم مرتب جا عوض میکردم  اینجا مردمش شبیه خودمان هستند اگر قرار. باشد دروغ بگویند به راحتی آبخوردن آنرا بر زبان میاورند  اما تعداشان  کم است .
خیلی به خاکشان عشق میورزند ومن فرزند خوانده آنها هستم  بعضی از کوچه ها ها تنگ وخیابانها وجویبارها مرا بیاد کوچه باغهای خودمان زیر درختان گل اقاقیا میندازد  امروز همه این درختان  گم شدند محبوبه شب /اقاقیا/ودرختان  بهار نارنج دیگر آن بوی سابق   را درمشام  جانم احساس نمیکنم تنها  ساختمانها سفید مانند قفس پرندگان رویهم تلمبار شده اند  دیگر آن امنیت شبانه  نیست ومن خانه  نشین شدم بچه ها پرواز کردند ورفتند باید آنهارا روی اینستا یا توییت .بیابم ویا با واتس آپ از حال یکدیگر با خبر شویم  سیما هست اما صدایشان کمتر است  . 
خیلی کوچک بودم  ویا جوان که شوهر کردم وخیلی زود بچه  دار شدم وچه زود بیوه شدم تازه میخواستم معنی زندگی را بچشم که مجبور شدم کار کنم  .نه !برای خودم دل نمیسوزانم  برای دلم  میگریم که تنها ماند . روحم را نگاه داشته ام   خوشحالم که در اختیار خودم میباشد .
 تو ؟! تو همان آشنای قدیمی هستی که ترا صمیمانه دوست میدارم .همین ! نه بیشتر ! اگر گاهی نظری ویا تذکری بتو میدهم تنها تجربیاتم هستند نه بیشتر .
برایت آرزوی موفقیت کامل دارم /ثریا 

آیین رضوانی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !

پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت 
نا خلف باشم اگر من بجویی نفروشم !

امروز روز دردناکی برای جامعه مسیحیت میباشد وامشب شب  شام غریبانه است ! اما صبح زود روی گوشیم  تبریک روز بزرگ رضوان را دیدم !!!  وروز گذشته نامه ای دریافت کردم که آیا ایران آینده  بهایی خواهد شد ؟ درجواب نوشتم صد درصد هم اکنون درتهیه وتدارک جا بجایی پایتخت میباشند وشیراز پایتخت خواهد بود  بقیه را دیگر نمیدانم تجزیه میشود واقوام مختلف میروند تا یکدیگر را بکشند  ویا به زور باید بهایی شوند !
مفصل داسانی روی تابلتم نوشم سایه ابری آمد  همه را برد !!! همه چیز مارا زیر نفوذ خود گرفته انذ حتی تعداد نفسهایمانرا نیز میشمارند ! بنا براین تا جاییکه فضا دارم مینویسم  چند صفحه تازه  به این دستگاه  اضافه شده  میتوانی به صفحه جدیدبروی !!! خیز قربان با این کثافت آسوده ام .

بیاد ندارم چه ها نوشتم اما سخت عصبی بودم من دریک خانواده ای پای به عرصه وجود گذاشتم که نیمه بودند نیمی مسلمان زاده ونیمی زرتشتی  تصمیم گرفتم بسوی اجدام بروم همان رفتا روخوی \انهارا به ارث برده بودم حال باید تسلیم مردمی شویم که دست استعمار برای استحمار ما باو لقب امام زمان وآخرین امام داده شده  است در شیراز به دنیا آمده درحیفا پناه گرفته است وهمان بانک داران چند صد ساله وزمینخواران وزمیندارن اورا  آن معبد  مرموز را اداره میکنند برایمان نان میفرستند گوشت  خودمان  را بخورد  خودما میدهند مگر نوکر آنها باشیم .
چندین بی خانمان وآ واره وگرسنه را جمع کرده تعلیم داده اند  داده اند وآنها میخواهند  مارا تعلیم بدهند !!! روزیکه وارد این سر زمین شده شاید تنها یک بهایی بود امروزنزدیک به هشتصد هزار بهایی در سر تاسر این سر زمین وجود دادرد بمددد مسنجرها وبیت های عظیم !! .
بلی دستی همه نوشته های مرا پاک کرد ومن مجبور شدم دوباره باین دستگاه فکسنی با این خط نکبتی که روی آن است پناه ببرم  وبنویسم که  ای مولانا برخیز وفریاد کن که مکانم لا مکان باشد بگذارید بمیل خودمان عاشق باشیم وبه میل خودمان خدایی را که درسینه نهان کرده ایم بپرستیم چرا باید با دستور شما ها باشد ؟ کلیساهارا بنوعی ساخته اند  مثلثی شکل که بعدها بتوان از آنها بعنوان معابد ومساجد استفاده کرد ( هرچه باشد ایشان اول مسلمانند ) ! الواحشان وگفته های طلاییشان با خطوط درهم فاخر عربی نوشته شده ( حیرانم  که این انگلیسها  کجای اعراب رادوست میدارند ؟ ) !معلوم است !!! .
چه تدبیر ای مسلمانان  که من خودرا نمیدانم 
 نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم 

نه شرقیم  نه غربیم  نه بریم ونه حریم 
نه از کان طبیعتم  نه از افلاک گردانم 

نه از خاکم نه از بادم  نه از آبم نه از آ تش 
 نه ازعرشم نه از فرشم  نه از کونم  نه از کانم 

مکانم لا مکان باشد  نشانم بی نشان باشد 
نه تن باشد نه جان  باشد  که من از جان جانانم 

خوب این جان جانانرا بگذارید درون سینه هایمان پنهان داشته واورا بپرستیم . 
روز  گذشته به تماشا ی فیلم ( آوای برنادوت نشستم ) پس از \ان دراین فکر بودم که مردان خدا ومردان دولت ومردان اقتصاد که هرسه دستشان دریک کیسه است چرا گفته های این دختر جوانرا فقیر را باور نداشتند ؟ یا خود دروغگویانی بیش نبودندبرای فریب مردم ویا چون دختر ک فقیر وندار بود حرفش نیز خریداری نداشت چه بسا اگر دختر یک دوک  وشه زاده بود حتی نخهای شلوارش را بعنوان تبرک میبردند !!! بدینگونه مردم را دربرابر سئوالها قرار میدهند سپس میگویند دین کور کر ولال است  بیشتر سئوال مکن !!!!
منهم دیگر سئوالی ندارم ! 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » جمعه ۱۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۳۰ فرودردین ۱۳۹۸ خورشیدی !..

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۸

زنگها به صدا در میایند

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا !

میزبانی که زجان سیر کند میهمان را 
چه ضروروتست  کّه آراسته ساز د خوانرا 

هر که بیحد  شود  ار حد  نکند پروایی 
چه غم  از محتسب شهر  بود مستانرا 

ما خدا را  در خانه خود زندانی کرده ایم  ودرونمان تاریک است ، سالهاست که خدارا در زندان مکر وریا وفریب زندانی کرده ودست وپاهایش را با زنجیر نا بخردی بسته ایم .
هنوز نمیدانم  آیا کاتدرال  نتزدم فدای اقتصاد ورشکسته فرانسه شد ویا دستی نادان آنرا به آتش کشید  نمیتوان این شعله های بی امانرا که مناره های  چند صد ساله را از جای کنده وبه هوا پرتاب کند تنها یک مشعل باشد ! 
حال ما درکنار معجزه ها نشسته ایم خدایرا بر زمین |اورده اورا مصلوب کرده وکشته وبر جسدش اشک میریزیم من مسیحیت را از آن روی احترام  میگذارم که کپی ناقصی از است از میترائیسیم ما  حال در زیر باران مردان سیاه پوش جوانانرا بر میخ میکوبیند ونمایشی تاسف انگز بر پا ساخته اند هرچه دردناکتر  بازدهی بیشتری دارد   این مردان خدا از هیچ جنایتی روی گردان نیستند .

همه عمر به دنبال یک رویا بودیم یک خیال  ویک افسانه  پایان ناپذیر  وبر ضد حقیقت  وفراموش کردیم |ان خدایی را که بر اورنگ  خود سوار وبر قله البرز اسطوره ای  شتابان  بسوی ما سرازیر میشود اورا درنیمه راه کشتیم وبر جسدش  مویه کردیم .

امروز  جاده ها وشهر هارا میگردیم به دنبال خدایی که روزی در آنجا راه رفته جای پای اورا میجوییم .
من سالهاست که چیزی را یافتم که دیگران از درک آن عاجزند  وبا آن   هستم وبه آن اعتقاد دارم  از زیباییهای ساختگی خسته ام  زیباییهای مهار شده  وپراکنده دراطراف  که هرگز نمیتوان \انهارا یک جا جمع کرده وگرد وخاک آنهارا روبید .
درهمه خیال خویش  راهی رفته ام وشعری زمزمه کرده ام .  وباین  زیبایی یافته شده نام خرد اندیشی دادم .چیزی را دیدم که خودم هستم وبه ان معتقد .
چیزی را درون سینه ام دارم  که هیچ قدرتی  نمیتواند  رنگ آنرا ببیند ویا آنرا ازمن بستاند  چیزی که نه نیاز به آیینه  دارد ونه خودنمایی .
امروز روبرویم بجای یک خطوط زیبا ونقش آفرین که همه عمر با آن مانوس بودم خطی نا مانوس وزشت وکریه مانند همان گروهی که نامش الشبه یا الخبیث ویا ال غیاث است زشت ومکروه وسیاه چاره نیست برگی جلوی من گذاشته اند باید آنرا پرکنم ! حالم را بهم میزند .

هر چیزی دراین دنیا هست  سرودیست  که محصوص خود میباشد  خط ما نیز بسیار زیبا ومانو س بود حال درمیان اروح پلیدی ها وسیاهی ها  باید نقشی بیافرینم شیرین ودلپذیر  دلم با حواسم سازگار باشد وترانه سر دهد متاسفانه هرچه میبینم  ساخته شده از سنگ خاراست . پایان  

کاش یکبار به سر منزل ما میامد  
آنکه  بر تربت  مار ریخت گل وریحانرا 

پیر را حرص دو بالا شود از رفتن عمر 
بیشتر گرم کند  جستن  گوی  چوگان را 

بسکه در لقمه من سنگ  نهفته است  فلک 
بی تامل  نگذارم  به جگر دندانرا ........؛: صائب تبریزی ؛ 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین »  ۱۸ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۹ فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی / اسپانیا !

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۸

نقدهارا بود آیا ...

یک دلنوشته ویا دردنوشته !
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”اسپانیا !
با تابلت آی پد  مینویسم کم وکاستی را ببخشید بخاطر بعضی دردهای عضلانی از نشستن روی صندلی عاجزم !!!
بلی !  داشتم مینوشتم که : 
نقد ها را بود که آیا عیاری گیرند 
تا همه صومعه دا ان  پی کاری گیرند 

گمان نکنم زندگی ما در دست همین صومعه داران وعیاران میباشد ! شب گذشته دوباره کانال من وتو همسر وهمدوش بی بی سکینه  آن نمایش مهوع آور بفرمایید شام را ترتیب داده بود آنهم با تشکل آدمهایی که ابدا بهم نمیخوردند زنی سالمند به همراه یک ملکه نوکیسه ودو دانشجو!!!البته همه اینها با کمک همان دکانداران وصادرات وواردات در شهر ونکور مقر دزدان  شکل گرفته بود . آن بانوی میان سال کمی فربه ومعلوم بود ًکه رنج روزگار بر او چه جا پایی گذاشته بود وهانا خانم که ملکه  این جمع بودند با آن مبلهای وحشتناک طلایی نماد نو کیسه گری  ا ا وافاده وایراد گیری ایشان از مد متعارف دیگر بیرون بود  ومن دراین فکر بودم چرا حالا این نمایش تهوع آوررا کذاشته اند  !؟ در حالیکه  نیمی از مملکت زیر آب مردم به نان شب محتاج  گروه گروه تروریستهای مزدور برای حمایت از علی چلاق واردخاک ایران شده اند وبوی جنگ تا زیر بینی ها را گرفته در چنین موقعیتی چه چیزی را میخواهید  ثابت کنید ؟!
هیچ یک فرهنگ منحط !
حافظ بر خیز  که امروز ما نیز ما نند دوران  تو در عصر تباهی وتیرگی وننگ وفساد زندگی میکنیم  یعنی تن به مردگی داده ایم چرا ما نباید  با ملتهای  دیگر همگام وهمسو باشیم ؟ چرا باید  همیشه تو سری خور بدبخت واجیر باشیم !  بلی فرهنگ فرنگ رفتگان  وفرهیتگان را دیدم  حتی  راه غذا خوردن را نمیدانستند اما ادعا ها زیاد بود !

شب گذشته از صدای طبالها بمناسبت عزداری بسرعت به درون تختخوابم خزیدم گوشیها را درون گوشم گذاشتم ......گر عارف حق بینی  چشم از همه عالم بند 
چون دل بیکی دادی ......

چون ساقی مستانی می بالب خندان خور  
چون مطرب  مستانی نی با دل خرم زن  /نی زن -نی بادل خرم  زن 
عزاداری اینها وحشتناک تر از همه جاست با صورتها پوشییده وکلاههای کوکلس کلانی که هر سال نوک آن دراز تر میشود تنها کاری که از من بچه ننر بر میاید این است که خودرا به زیر لحاف پنهان کنم  وگوشهایم را بگیرم .

کو دلی تا درد من بداند  کو همزبانی  تا ز راه مهر  با من تنها  سخن گوید؟
هیچکس نیست  تا دامنش را بگیرم  وبه پرسم که :
من دراین غربت تنهایی  چه میکنم  ؟
مادرم کو ؟
پدرم کجاست ؟و یاران را چه شد ؟
مهربانی کجا گم شد ؟
عیسی مسیح  !!!!جمعه  برایت شمعی روشن میکنم شاید تو بتوانی جواب اینهمه سئوالهای مرا بدهی !!!پایان 
نوشته شده  :  چهارشنبه ۱۷ آپریل ۲۰۱۹ برابر با ۲۸فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی !!!اسپانیا -

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۸

نتردام

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !

چشم باز کردم ُ شعله های آتش را روی شیشه تلویزیون دیدم چگونه  دورد وآتش به هوا میرفت ومردم  بیخبر به تماشا ایستاده اند  بازکجا را  آتش زده اند وبه دم کدام گرگ آتش بسته اورا درون  مزرعه ها وشهر  ها  روان ساخته اند ؟ ! .
نه این تاریخ ۸۵۰ ساله فرانسه بود که میسوخت  نتردام دو پاری یک کاتدرال بزرگ نتردام عروس  ونماد فرانسه !
تارخ  دارد به پایان میرسد تاریخ زمین وزمان  حال ویکتور هو گو سر از خاک بردارد وشاهد وقوع آتشی باشد که همه خاطرات را از اذهان پاک میکند وناپلئون بونا پارته  تاج گذاری عظیمش را در |آنجا انجام  داد 
سینه اتشگاه آن نار است  کز وی یک شر ار 
شامگاهی  لحظه ای  دردوادی ایمن بسوخت 

تاریخ را دارند به پایان میبرند   دنیای نویی را باید شروع کنند  وازنو بسازند همه چیز بوی کهنگی گرفته آقایانیکه  ما نمیبینیم ونمیشناسیم اما موجودیت انهارا احساس میکنیم دست روی نقطه های حساس تاریخ گذاشته اند .

آتشی زینسان  کجا باشد که در هر مجمری 
صورتی  دیگر پذیرفت  .وبه دیگر فن بسوخت 

حال با چه شدتی  میل داریم هسته ای را درزمین  خالی بکاریم  ودر  خاک فراموشی بنشینیم  خدا  چرا نتوانست خانه اش را از گزند حادثه نجات دهد   اما خودش چون باد برما بوزد  ومارا میپراند تا رشد کنیم دوباره بمیریم  واو تماشا کند  وبشگفت آید .
شاید هم بما رشک ببرد ومارا فورا از ساقه بچیند ویا ازریشه بخشکاند .

او برای ما آتش آورد وآب را  وحقیقت را  ما بادرا کاشتیم طوفان درو کردیم وآتش را بجان  تاریخ  انداختیم .و حقیقت را بکلی گم کردیم . 

کجاست آن خدایی که روزی اورا ستایش میکردیم  بخاطر همه زیباییهایی که بما بخشیده بود ؟ حال آتش الحا د وکفر را بردامن خانه های خودش وسپس بر جان بندگان ستم دیده اش انداخته است .
 ما راهی شهر های دیگری میشویم  که شاید خود خدارا در|آنجا ببینیم  که راه میرود   تا ازبخشش ناچیز ما رفع گرسنگی کند .
وما ؟ دوباره از او شوق یافتن را فرا گیریم !

او کجاست ؟ چرا ما اورا نمیبینیم  تا از زیبایش مست شویم  اورا ببوییم  تا بوی گل سرخ وعطر  یاس ا بدهد دست اورا ببوسیم  واز شیرینی دستهای او  نیرومند شویم ؟!

او أتش را میفرستد / آب را میفرستد تا کباب شویم وغرق شویم  وبیخران درکاخ هایشان از پنجره ما موریانه هارا تماشا کنند  وشکم وروده هایشانرا انباشته  خودر انیزومند سازند . 

ما با خدای خویش درجدالیم و زیر پوست ما مویرگهایمان پاره شده خون خودرا  میبینیم . 
ما در  آستانه   زمان نوینی هستیم  بنا براین خدایی دیگر برایمان خواهند آورد  وزنانی که دیگر پایین  تنه نخواند داشت   آ ن زمان خدا اندازه اش به اندازه ما خواهد بود دیگر نه نامی از رستم میماند نه از اسفندیار ونه کوروش ونه شاه لیر  هر چه هست تازه است هوارا با لوله ها به درون ریه های آهنی خود میفرستیم وهر گاه باطریمان ضعیف شد مارا به کار گاه خواهند برد تا دوباره سیم ها و فازهای مارا تعویض کنند ویا بکلی اوراقمان نمایند .
بلی !ما در آستانه چنین دنیایی قرار گرفته ایم وهرچه کهنه است باید از بین برو.د وحتی پاپ ! این آخرین پدری است که درواتیکان حضور خواهد داشت .
و....دیگر نه شعری ونه شاعری ونه آوایی از حنجره ای ونه  موسیقی از پنجره ای  بسوی ما جاری نخواهد شد .  در انتظار آتشی دیگریم وسیلی دیگر .پایان 

اشگ ودرد ناله شد ودرچشم وجان وسینه ها 
لاله وسوسن  شد و در مجمر  گلشن بسوخت 
پایان 
ثریا ایرانمشن « لب پرچین «  اسپانیا / سه شنبه ۱۶ |آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۷ فرودرین ۱۳۹۸ خورشیدی !
اشعار متن : رشید یاسمی : 


دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۸

نامه به یک دوست

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا 

شتاب میکنم  تا زندگی کنم 
وقادر نیستم که بایستم 

غم من  در آندم که بسوی ابدیت میروم
 در حقیقت  نشان مهررا میجوید 

به وجود خویش مفتخرم  چرا که ارزنده ام 

دوست من 
سپاسگذارم که جواب مرا میدهی  با همه گرفتاریها  که برای خود درست کرده ای  در حال حاضر بین همه پدیده های عالم ترا یافته وانتخاب کرده ام  وبا اطمینان میگو یم که روزی پیروزی از آن توست  اما باور کن تا چه حد غم نگیز است که باجبار کاری را انجام دهی .
در حال حاضر نه فرصت  نه میلی به بازگشت به آن سر زمین نفریو شده ندارم  هیچ چیز را بجای نگذاشتم که به دنبالش بروم همه هستی ام بچه ها بودند که به دندان گرفتم ودر یک سوراخ موش تنها از ترس مامور زنداأیم پنهان شدم  روز ها وشبها  تنها نشستن  وبه از خود گذشتگی اندیشیدن  در آندم که او معجو نش را میجوشاند تا سر بکشد ووارد دنیا ی پلید خیال واوهام شود  ودر انتظار مدح وثنای دیگران بود -من در کنار کودکان بی  پناهم پنهان بودم  همه ما از آن ساعت که در جلد مستر هاید میرف وحشت  داشتیم   زمانی  که از این دنیا رفت حتی قطره اشکی هم فرو نریختم  تنها برای جوانیم بود که دل میسوزاندم  شاید هنوز به سن سی سالگی نرسیده بودم که دیوار مهیب غربت وتنهایی وبی فردایی جلویم قد کشید امروز  دیگر به آن روزها
 نمی اندیشم  اندیشه ام را رها کرده ام تا به هرسو که میل دارد برود   میدانم که روزی اندیشه ها مانند حیات ما تحت کنترل قرار خواهند  گرفت   پس بگذار  پرنده افکارم را رها کنم تا جلوی پنجره احساس بنشیپد وآوازی سر دهد .
من با همجنسانم چندان جوششی ندارم ودوستان وفادار من از تعداد انگشت های یک دستم کمترند اما با مردان بیشتر احساس راحتی میکردم حد  فاصله معیین بود  دوست بودیم نه معشوق ومعبود  شاعر /نویسنده/مترجم /کارمند/ خواننده  نوازنده  همه نوع آدمی بخانه ما میامدند حتی ژیگو لوهای خوش لباس برای عرضه کالاهای خود اما من انتخاب خوبی داشتم امروز هیچکدام نیستند همه از این جهان رفته اند کتابهایشان  نامه  هایشان  کارتهایی که بمناسبتهای مختلف ببرایم میفرستادند  درون کشو ها خاک میخورد بعضی ها سخن رانیهایشان را روی  نوار ظبط کرده ویا آثارشان را برایم بصورت یک کادو میفرستادند .
حال تو جای همه را کم وبیش گرفته ای نه بعنوان معبود نه عاشق  نه معشوق نه برادر ونه حتی پسر بعنوان یک دوست همدل وهم زبان  رویایی در سر نمیپرورانم تنها در جاهایی جلوی دیگران میایستم من باید بنویسم این تنها وسیله ای است که مرا زنده نگاه میدارد  مهم نیست ارباب چقدر بهره میبرد مهم این است که بمن انرژی میدهد   نقطه روشنی در گذشته ام نیست که امروز بعنوان یک خاطره شیرین  آن را نشخوار کنم هرچه بوده تلخی ناکامی بوده که امروز اثر خود را بر جای گذاشته اما من بی هیچ واهمه ای به جلو میتازم از چیزی ویا کسی  واهمه  خوف ندارم  د ر این مدت دربدری  آوارگیها  بدترین هارا ازکسانی دیدم که با دست خودم لقمه در دهانشان گذاشتم ولباسهایم را به آنها بخشیدم ...مهم نیست دوست من قصه طو لانی حوصله این صفحه کم  تا بعد ترا به یزدان  پاک میسپارم بازم از تو سپاسگذارم  .ث
ثریا ایرانمنش /اسپاتیا / ۱۵آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۶فروردین ۱۳۹۸خورشیدی /

 در پیش نگاه من  این جلال وشکوه مسخره 
این تلالوی روزهای  نا خوش آیند  
این تکریم  دنیای پر زرق  برق 
این خانه های بزرگ ودلفریب   این ضیافتها 
هیچ است -هیچ 
من باین بالماسکه مسخره ابدا نمی اندیشم 
---------------ثریا 

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۸

هردردی از او بردی ...

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ”
 اسپانیا!

گر تکیه وقتی  بر تخت سلیمات ده 
ور پنجه زنی  روزی  در پنجه رستم زن 

یا پای شقاوت   را بر تارک شیطانه نه 
یا کوس سعادت  را بر عرش  مکرم زن 

سلطانی اگر خواهی  درویش مجرد شو
نه رشته بگوهر کش  نه سکه بدرهم زن ......فروغی بسطامی ...
زمانی انسان دارای زندگی آسوده ایست  میتواند  چیزهای احمقانه بر زبان  جاری سازد  ودر پی اشیائ غیر ضروری باشد وخودرا  تسلیم آسودگی خیال کند وپریشانی را از خود دور سازد.
بانویی در توییت  توییت کرده بود ًه (حاجیه خانم چه وقت این عزیز کرده شما خودش را تکان میدهد وتکلیف همهرا روشن میسازد )؟ سیل فحاشی جیره بگیران ویا فماشان مزدور که تنها به آینده نامریی ونا دیده خوشند بسوی ایو بنو روان شد ودستور رسصد آنرا پاک کنید !!.
روزها پریشانی فرا رسیده امانه آن مردگنده هنوز نمیتواند خودش را جا بجا کرده تکلیفی برای آن ملت بدبخت روشن نماید پولها تا زمان اعلام ولایتعهدی ایشان در بانکهای امریکا  واروپا محفوظ وکار میکنند بنا براین ایشان  تا روز مرگشان  همچنان باید این لقب را حفظ کنند هم سی آی ای وهم پولها ه ایشانرا دارند میلی ورغبتی هم به پادشاهی بر آن مردم آن  سر زمین بیمار ند ارند الیته هستند کسانی مانند ما ًکه از آمدن ایشان نا خوشنودیم  حاجیه خانم کارشانرا خوب انجام  دادند بعد هم مزد خود را گرفتند 
ما ایرانیان بسیار بد بخت  هستیم او نمیتواند بسادگی پولها واتومبیلهایش را کنار بگذارد بادیگاردهاش را مرخص کند  وبه سونات های بی نت ما گوش فرا بدهد  ویا آرام آرام راهی را در پیش بگیرد وبسوی عذابی عمیق پیش برود  او تنها میتواند گذشته اش را مرور کند وحاجیه خانم قصه برای نوه هایش بگوید خودرا در قالب شهرزاد به کودکان ومردمان نادان  قالب نماید .
او هنوز در شکوه وجلالش  راه میرپد  او به درون نگاه نمیکند  تنها تابش نور خورشید را بر شیشه های رنگین  میبیند . 
حال اگر این ملت سخت  مشتاق  آنهاست  ومیل دارد جاده همسرش را  دوباره بکوبد  آنها (پدر وپدر بزرگ) نخواهند بود بلمه تفاله هایی از انگورهای فشرده در ته خم مانده میباشند ومن دراین فکرم آیا ایران روزی روی
آرامش را خواهد دید ویا معصومه  وسکینه  ومینا وفاطی وپونه روی  جاده با چوبه های آتش زا در انتظارند ؟.

چون خاتم کارت را بر دست اجل د ادند 
نه تاج به تارک نه ونه دست به خاتم زن 
یا خازن جنت شو  گلهای بهشتی چین 
یا مالک دوزخ شو  های  جهنم زن
پایان  /ثریا ایرانمنش  ”لب پرچین” اسپانیا !