ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
یک نامه برای جناب امیر عباس خان آفخر ور!
---------------------------------------------------
اگر مرحوم جناب امیر عباس خان هویدا بود تا بحال جوابی برایم نوشته بود !متاسفانه من نبودم که او به زندان رفت ومن نبودم که اعدام شد !یادش گرامی !حد اقل یک انسان واقعی بود .
بهر روی الان درسر زمین شما روز روشن است ودراین سر زمین شاید نیمه شب باشد ومن بیادم آمد که شب گذشته فراموش کردم شام بخورم با چند عدد بیسکویت به رختخواب رفتم تا کتابم ر ابخوانم .حال ضمن نوشیدن یک قهوه بسلامتی شما خودرا برای نوشتن آماده میسازم .
آنچه مسلم است من امکان برگشتم به آن سرزمین غیر ممکن است چرا که دیگر متعلق به آنجا نیستم تنها اندوه من مردمی اسیرودرمانده وکودکان بی \پناه ونیمی از هم کیشان منند که د راسارت کامل بسر میبرند ! دسامبر آینده چهل وپنج سال میشود که از ان سر زمین خارج شدم وتنها دو یاسه بار برای بعضی از کارها اداری مجبور به بازگشت بودم وآخرین بار هنگامیکه برگشتم آنقرد ازهم گسیخته وخسته بودم وبیزار که در فرودگاه مادرید اولین بوسه را از نظافت چی گرفتم بعد خودم را درون مغازه بادی شاپ انداختم یک ادوکلن خریدم وخوب خودمرا با آن آلود ساختم تا بوی تعفن سیگار وتریاک وسکس وریا ودروغ وننگ را از بدنم بزدایم وفورا خودم را به فرودگاه داخلی رساندم وسوار هواپیما شدم تا به این دهکده خودمان برسم بلی دهکده خودمان وکیف دستی ام را وسط راهرو انداختم ورویزمین افتادم وموزاپیکهارا بوسیدم . درفرودگا مادرید چمدان مرا برداشته ونگاه داشته بودند \پس از چهل و هشت ساعت چمدانی پاره به دستم رسید تنها درونش چند کتاب وچند دست لباس بود چیز قابل عرضی برای اقایان نبود آنهارا مجبور کردم چمدانی نو برایم بفرستندوهم اکنون بجای زیر پایی ازآ ن استفاده میکنم
دیگر ایران وایرانیانرا برای همیشه کنار گذاشتم تنها به چند دوست قدیمی که بعضی از آنها هم آهسته اهسته رفتند اکتفا کردم .
درون سینه هوایی دارم لبریز از درختان چنار وبلند خیابان \پهلوی / \پارک ساعی پارک شاهنشاهی وباشگاه وکلوب ایرانیان همین وبس خانه امرا دیدم که با بولدزر ویران ساخته اند ومیان ان برج علم کرده اند هنوز ده ونک درگوشه ای از ذهنم جای دارد وآن خانم سلمانی وخانه \پروانه که درانسوی ده درخیابان تازه سازی ساخته شده بود / به کوچه های آشنا سرزدم همه رفته بودند یا مرده بودند خانه ها همه مانند خانه اموات برگهای زرد درختان آنهار اپرکرده بودند مهندس فخیمی مهندس عزتی خانم فقیهی همان \\پیر زن مهربان همیشه چارقد میپوشید حتما او مرده خانه ناصر ملک مطیعی همهرا دیدم غمگین وسرخورده بازگشتم دیگر میلی به دیدار شهر نداشتم درکنج خانه دوستی نهان شدم تا موقع برگشتم رسید دوستان درآ\پارتمانهای ارمنی نشین گارنی وخورشید وماه زندگی میکردند عده ای هنوز خانه های خودراداشتند بین کانادا وایران دررفت وامد بودند عده ای در شهرک تا زه بنا شده هنوز به زندگی خود ادامه میدادند بین امریکا وایران ! اما برای من مشگل بود همسرم بنام من بی <انکه خودم بدانم پنج آپارتمان درشهرک اکباتان خریده بود من تنها قرارداد یکی را داشتم یک آپارتمان یک اطاقخوابه اما درطی یک سفر اجباری به برادرش وکالت دادم واوهمهر ا فروخت زمینم بی صاحب درکرج افتادو وباغبانی صاحب آن شد که \پسرش در دانشگاه نور دربان بود بنا براین تکلیف زمین معلوم شد !!! بادست خالی برگشتم اما خوشحال که سرم را بباد ندادم برای هیچ وپوچ همان روزهای \پرخاطره هرچند هم تلخ بوده باشند باز خیابانها / کوچه ها ودوستان گناهی ندارند ومردمی که مانند من سر درگربان خودشان دارند.
اینهارا براین نوشتم که برنامه آخر شمارا با تی شرت آخرین مد ورنگ سال رنگ لباسهای زندانیان گوانتانامو را دیدم که نیمی از گردنبد اهورایی رانیزبی اعتنا بیرون انداخته بودید . خوب برای چندمین بار بشما نگریستم وبه حرفهایتان گوش فرا دادم به همه حرفهای آن اپوزوسیون زوار درفته گوش میدهم بعضی چیزهایی را که نمیدانستم حال فهمیدم ! شمارا دور از آنها کنار گذاشتم بامید یک ناجی ویک فرستاده از طرف کی ؟ سیمرغ ؟ پدر زال ویا سهراب پسر رستم ؟ نه هیچکدام . گاهی شمارا دوست میداشتم گاهی چیزی دردرونم فریاد میکشید که این یک فریب بزرگ است بزرگتراز آن ملای بیسواد نگاهی به دوستان واطرافیان شما میانداختم کامنتهارا میخواندم دربین آنها چیزهایی میافتم . بوی از ریا به مشامم میخورد [برای خودش کار نمیکند برای دستگاهی کار میکند برای اشخاصی او به تنهایی قادر نیست خودرا بسازد وملتی را نه ! ] او رضا شاه نخواهد شد نوه واقعی رضا شاه دارد بریج بازی میکند ! او تنها نیست حواسم بسوی شهرکی درفرانسه رفت / آنها زیرک ترازآنند که بتوان درکشان کرد حتی نخست وزیر بازنشسته وازمیدان بیرون رفته مارا نیز خریدند باده هزارو وپانصد دلار ُ شاید این یکی از انها باشد کم کم این امر در فکرم بزرگ شد گمراه ترشدم وامشب نیمه شب هنگامیکه به آخرین تصویر شما وان لبخند کج وآن چشمانی که درحلقه میچرخند وبیک نقطه ثابت نمیمانند نگریستم نهیب زدم که هی ! بیدار شو ! چقدر میل داری فریب بخوری ؟ دست اخرترا یک ماچه الاغ مینامند نه یک انسانی که دل میسوزانی . چقدر میل داشتم میتواستم کمکهای خودرا به آن بچه های خیابانهای سر زمینم میرساندم چقدر میل داشتم انبوه لباسهای نپوشیده و\پوشیده امرا به زلزله زدگان میرساندم / چقدر میل داشتم که بلند میشدم وپوتینهایم را میپوشیدم وراه میافتم وبه یک یک زنان وکودکان معصوم وبیگاه غذا میرساندم چادری بر پا میساختم واعانه جمع میکردم وبرای آنها حد اقل اشی میپختم وبه دهنشان میریختم نه اینهمه بنشینم وقصه های هزارویکشب را بشنوم وسپس بخواب روم / امروز حتی کمکهای انسانی ما باید تحت شرایط وقانون ویک بنیاد باشد ! مانند حمایت از سرطانیان !؟ که من حتی پالتوی ویزون خودرا به آن بنگاه برای حراجشان بخشیدم !!!پول آن به انگلستان وبنیاد اصلی زیر نظر ولایتعهد رفت ایشان درکارهای خیریه !! همیشه پیش قدم میباشند ! نه دیگر خسته ام میلی ندارم حتی بیاندیشم ایران را باخود آورده ام درون سینه ام درون قفسه کتابهایم ودرون سینه بچه هایم میباشد دیگر هیچ چیزی را از یک هموطن باور نخواهم کرد/ هیچ چیز خاطرات زیادی دارم / روز گذشته عزیزی بمن پیام داد که تو در آن زمان با آدمهای خوبی دررفت وآمد بودی انسانهای بزرگی بنویس از خاطراتت بنویس / بنویس چگونه همسر ودختر آن شاعر بزرگ گنجه لباسهایت را غارت کردند درحالیکه تو درتختخواب درحال تب بودی بنویس چگونه دختر خواهر همسرت خانه اترا جلوی چشمانت جمع میکرد وسپس بتومیگفت پولش را برایت خواهد فرستاد وزمانی که برگشتی تا پول بیمه چندین ساله اترا بگیری گفت دایی جان بیمه را کنسل کرده چون ازتو وکالت داشته همه ان فرشها ومبلمان گرانبها وتابلوها وظروف کریستال که طی سی سال جمع <اوری کرده بودم به یغما رفت / بنویس حال دلم برای کدام یک بسوزد همه زایده غرب ایران بودند غربی که همیشه گرسنه است وسیر نمیشود وخودرا\پهلوان میداندحال زلزله دارد آنرا تکه تکه میکند .
وصاحب طاق بستان وبیستون است !!! بلی بعد ازاین میروم برای نوشتن خاطراتم . بهتر است .
شمارا با قانون اساسی وکنگره مهمتان به یزدان پاک میسپارم موفق و پیروز باشید /
البته هنوز شمارا دنبال میکنم برای خبرها اما دیگر آن نیستم که بودم . حتی خودم نمیدانم کیستم .
با احترام فراوان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
اسپانیا ۲۵ نوامبر ۲۰۱۸ میلادی برابر با پنجم آذرماه ۱۳۹۷ خورشیدی !