پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۷

که مرا حادثه بیخانه کرد

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

ما همیشه  چشم به پشت داریم  نه رو به جلو ُ امروز میان دو احساس متضاد  دارم با خودم میجنگم ُ این جنگ بهر روی برنده ای دارد وآن تبعید ابدی من است ُ باید برای دادن  رای به انتخابات \پارلمانی  برویم واین یک قانون است ُ  حال  امروز فکر میکردم که درایران گذشته  ما هیچگاه رای ندادیم ! صبح بلند میشدیم  ودر روزنامه ها میخواندیم که فلان بانو یا آقای روزنامه نگار وکیل ونماینده مجلس شد ؟! اهه! 
فردا شهردار سناتور میشد ! پس فردا فلان نویسنده سناتور انتخابی میشد !۱ نه اینچا خا ازاین خبر ها نیست برای هر فرد قانویی وضع شده وهر فرد موظف به اجرای آن است مگر آن پدر خوانده ها که درهمه جای دنیا فراوانند مانند الان سر زمین مصادره شده من به دست حسن بنفش ویا بقول آن مرد حسن قطیبه !  نه آنجارا رها کن  قانون من بزن تو بخور وقانون زور است . اما اینجا قانون بر همه جا حاکم است حتی در بیمارستانها تا زمانی که \پای من در در راهروی  بیمارستان است  همه \پرستاران ودکترها مسئول جان منند مگر اتکه خودم بیرون بیایم باید کاغذی امضا کنم که خودم با پای خودم بیرون رفتم اما درییمارستانی خصوصی مانند همه جا ی دیگر ......بهتر است درز بگیرم .

بین دو احساس ایستاده ام چرا سر زمینمرا ازدست دادم ؟ چه کسی مسئول آن بود چه کسانی وچرا باید آنقدر ضعیف و بدبخت باشیم که کشورهای دیگری برای ما تکلیف روشن کنند چشم به دست انگلستانی دوخته ایم که بوی گند ان عالم را برداشته ویا امریکا که خود دارد ا زهم میپاشد ُ چرا امروز همه از آن کارگران گرسنه کارخانه جات حمایت نمیکنیم ومیگذاریم جلادان آنهارا شکنجه بدهندآنهم با نام ؛ دین  چیزی که دیگر دراین عالم خریداری ندارد ! چرا حمایت خودرا از فلان آرتیست جهان صرف میکنیم  اما سر زمینمان را فراموش کرده ایم !  و چرا چیزی را بنام « قانون » نمیشناسیم ؟ چه وقت چشمان خودرا باز میکنیم وبیدار میشویم ؟ کی ؟ چه موقع ؟ تنها افاده ها طبق طبق  نسل گذشته را دیدم افاده هایشانرا بخوبی لمس کردم زخمهایشان هنوز درروی پوست لطیف ونازک من  بجای مانده عجب آنکه بچه ها خانه ها چشم به دهان ننه جان یا باباجان دوخته بودند وبه همان چشم بمن مینگریستند ُ یک غریبه ! از ولایتی دیگر ! از دینی دیگر !  حال نگاهی به دربار پر بار اربابتان بیاندازید یک ارتیست درجه سوم امریکایی را روی سرشان گذاتشه اند . 
نه ُ من از خاکم فرار نکردم  ذرات آنرا مانند سرمه برچشمانم میکشم ُ من ازدست شما مردم فرار کردم وبسوی غرب گریختم وخانه کردم ُ خانه ای که نه متعلق به من است ونه اختیار زمین آنرا دارم بچه ها همان بچه های کارند با شکل دیگری نامش چیز دیگری است ! 
شب گذشته چنان درخواب غر ق بودم  که بیدار نشده ناگهان خودرا دروسط راهرو دیدم ! کجا میروی ؟ 
مدتی طول کشید تا حواسم  را کاملا به دست اوردم ُ چه خوابی میدیدم ؟ نمیدانم ُ هرچه بود یک فرار بود - فرار ازکی ؟ وکجا ؟ نمیدانم  خوشبختانه دیگر آنقدر رشد کرده ام که دچار تزلزل شخصیت نشوم اما نمیتوانم فراموش کنم که کی بودم ! کجا بودم ! چه ها کردم ! همه خاک شدند خاکستر شدند وتنها چند آلبوم\پاره  با عکسهای رنگ ورورفته  بجای مانده است  ومن تنها  ُ تنهای تنها  دریک خانه به دور خودم وقانون میگردم ! 
دوستنان ؟ کدام دوستان ؟ ا زدوستی سخن میگویی که از پشت کاردش را تا دسته در قلب من فرو کرد ؟ از خواهری حرف میزنی که همه عمر باو کمک کردی وسر انجام  اموالت را بالا کشید؟  از دوستی سخن میگویی که چهل سال با  او دمخور بودی ناگهان اوارا درجلد یک سوسمار ی دیدی که بتو حمله ورشده  چرا که نتوانستی مانند او سجاده  ریارا بردوش بکشی .  تونشستی از عشق گفتی ُ از مهربانی سخن راندی اینها برای تو نه نان شد ونه قبض برق را پراخت کرد ! فرزندان ؟ همه رفتند بسوی لانه خود وکاشانه ساختند ُ نوه ها ؟ آنها زبان ترا نمیفهمند ! باید زبان آنهارا فرا بگیری ! سهم تو از زندگی همین است یک سقف سفید با دیوارهای گچی وگلدانی با گلهای پلاستیکی  ُ.
روز گذشته گنجه امرا باز کردم  ُ لباسهایم همه اندازه ام بودنداما زیر کاورها  کفش های قیمتی درون جعبه ها ُ پاپوش من یک جفت کفش ورزشی است با شلوار ویک پلور ویا گرمکن ! این زندگی راحتی است  زنده بگور دور از هیاهو وخالی ازهر احساسی .ث
پایان 

گفت ؛ دیدی زیر تیغ دشمنان  رونق فرش بهارستان نماند ؟
گفتکش  اما زجامی یا دکن 
کز سخن  گل در بهارستان  فشاند 

گفت - در بنیان استغنای ما  آتشی فرهنگ سوز انگیختند 
گفتم -  اما سالها بگذشت وباز  دست دردامان ما آویختند 

لفظ تازی  - گوهری گر عرضه کرد 
زادگاه گوهرش  دریای ماست 
درجهان ماهی اگر تابنده شد 
افتابش بوعلی سینای ماست 
............
باز هم نباید امیدرا ازدست داد .
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
اسپانیا / ۲۲/نوامبر دوهزارو هیجده میلادی !