ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
اوف ، چه کاری کردم !
ای دست سرنوشت برای بشر هر کاری میکنم تا کینه شتری آن مرد از سرم دور شود !! من یک شعله آتش در دل دارم ، دست خودم نیست !
روز گذشته عکس خودم واورا در میان البوم دخترم دیدم عکس را از او گرفتم او از روی عکس کپی برداشت من عکس را بخانه آوردم میان خودم واورا با قیچی بریدم وعکس بچه را که دربغل داشت جدا کردم بقیه را که حاوی عکس او بود پاره کردم !! بسوزانم ؟ نه ریختم درون توالت وسیفونرا کشیدم !! آخ ، چه حال خوشی بمن دست داد یک آب خنک گویی بر آن شعله پاشیده شد .آن کس متعلق به سالهای اول ازدواجمان بود یک خانواده خوشبخت ، ومردی که که پس از سالها صاحب فرزندی شده بود ! ودومی نیز در راه بود ، اما من خسته بودم قیافه ام چندان از خوشبختی درونم خبر نمیدا د بلکه یک بدبختی ودلزدگی صورتمرا پوشانده بود !!
شب گذشته خواب دیدم میهمانی داریم واو مرتب دارد گوشت میبرد !!! ای وای ، از ترس بیدار شدم ، میدانم این قوم کینه عمر وکینه شتری دارند فرقی نمیکند زنده باشند یا مرده در هر حال تنها کاری که میتوانند بکنند ادای پهلوانان کتابهارا دربیاورند دستشان را پشت سر قفل کند بادی در سینه بیاندازند ومانند بادکنک روی هوا پرواز کنند مگر یک وزنه سنگینی آنهارا نگا ه دارد واین وزنه تنها درهم مخلوط شدن است ، مانند مافیا درون هم وباهم ازدواج میکنند چند غریبه وتازه وارد باین جماعت اضافه شده بود که یکی دیوانه شد ودیگر ی فراری وسومی زیر دست وپایشان له شد .
حال ، ترسیدم ، از انتقام او ترسیدم ، هرچه باشد او روحش را قبلا به شیطان فروخته بود هرچه را که میخواست به دست میاورد ، .... آه چقدر ترسیده ام ، از انتقام او ، او خوب میتواند انتقام بگیرد به همانگونه که گرفت ، اما این بار ؟! گمان نکنم که بتوانم راحت از دست و فرار کنم هر چند پاداش کار من یک گل سرخ بود که میبایست بر سینه ام میزدم حال ......
بیشتر عکسهارا پاره کرده ام عکسی که با علیا حضرت داشت درون یک قاب خاتم بود موقع اسباب کشی قاب خاتم از هم وا رفت مانند پودر شد عکس را تقدیم دخترش کردم که آنرا بر بلاترین نقطه اطاقش بکوبد وافتخار کند ! دخترم یا دختر ان عاشق پدرشان هستند بخصوص پدری که کمی هم خوش قد وبالا باشد ولوس !! من هنوز کینه دارم واین کینه پا ک نشدنی است .
درحال جنگیدن هستم در این میان سر بازی ندارم تنها هستم به همراه نوشته ها شعر ها که مانند جنگجویان برای من راه را هموار میکنند .
او خیلی ناچیز بود ، همه آنها ناچیزند تنها تنبان گشادی بر پا میکنند ویک تفنگ به دست میگیرند ویک شا ل بر کمر میبندند ودر کوهها به دزدی مشغول میشوند مانند راهزان قدیم ،و یا .......!
زنشانان سقز میجوند خالی بر بدنشان میکوبند ودر میان طلا وجواهر گم میشوند مهم نیست مردشان چه میکند . قوم وحشتناکی هستند ومن بیچاره از اوان جوانی تا حال درگیز این قوم هستم همان قوم الظالمین . .....
من بخوبی میدانم که روح او در انتظار ر وز انتقام است ، اما من به مبارزه ام ادامه میدهم ، او کثیفترین وآلوده ترین مردی بود که درتمام زندگیم شناختم نه دین داشت ونه ایمان اگر هنر پیشه میشد حتما همه اسکارهارا درو میکرد .
حال برای خودم نمیترسم ، برای دیگران است که ترسیده ام . ث
پایان
ثریا / اسپانیا / 08/10 / 2018 میلادی .........