پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۷

از زمانیکه ...

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !
05/07/2018 میلادی 


از زمانیکه | دوربین ها وارد  سیاست شدند ، سیاستمداران همه در  جلد یک هنر پیشه فرو رفتند ، 
از زمانیکه  دوربینها ها قاتلین ومتجاوزین را  نشان میدهند ، آنها تبدیل به یک قهرمان شدند !
از زمانیکه  صندلیهای سنتی ومبلهای قدیم جای خودرا به نیمکتهای پرشده از پشم شیشه وکاه شد  ، دیگر کسی  نتوانست آرام بنشیند ،
از زمانیکه غذای " گورمه " ببازار آمد ، دیگر کسی  نتوانست غذا بخورد 
واز زمانیکه پلاستیکها جلد همه  چیز را گرفتند مواد غذایی تبدیل شد به چند بسته پلاستیک تو درتو 
واز زمانیکه برده داری  مدرن بصورت " ریسایکل " مد شد در گوشه آشپزخانه ها چهار تا شش سطل زباله نشسته است 
و....دیگر گندمی از خاک نروئید، ودیگر درختان بادام شکوفه ندادندودیگر هیچ مرغی برای گذاشتن یک تخم فریادش  را به آسمانها نکشید ! 
تخم مرغهای مصنوعی ساخت چین واسرائیل  تاسقف چده شد !
از زمانیکه حقوق ودستمزد یک کار گر تمیز کن از حقوق من بیشتر است  ، آیا امیدواری یک هنر نیست ؟ !

از زمانیکه  همه چیز تغییر شکل داد  دیگر امید ونشاط  از زندگیها نقش بربست واز زمانیکه هنزمندان بزرگ ونورچشمی ما خودرا درمعرض فروش گذاشتند وپس از مرگشان پسرانشان دنباله روی آنها شدند ، دیگر ترانه ها ی انان وآوای خوش آنا تبدیل به زوزه گرگ شد و معنای خود را از دست دادند . 

حال باید درساعاتی معین خوش بود  ودلیلی هم نیست برای آنکه تو خوشحال نباشی ، همه چیز  هست ، آب ، ماهی ، گوشت ، نان ، وآفتاب پربرکت وسوزان ، چرا خوشحالی را به دور میریزی؟! 
حال روز گذشته به یک بازار سنتی بزرگ نگاه میکردم گویی شهر ارواح بود  بازاری بی مشتری همه بسوی سوپرها روانند ، دربهای بزرگ کلیساها بسته شد وزنی غمگین میگفت : دیگر کسی برای ویزیت سینیور نمی آید تنها برای تماشای توریستها  ساعاتی باز میکنیم  !  درعوض پرچم قوس وقزه "گی ها " در پایتخت به اهتزار درآمد وهمه چیز با هم مخلوط شد ، شراب وسکس .
وپس فردا شراب وشاخ گاو ! 

امروز من دراین گوشه مانند یک زاهد خود بین نشسته ام  ومیپرسم چرا مثلا دکتر هلاکویی با این وقاحت  گفته های مردرم بیمارش را روی پرده میریزد؟ او بهترین  راه را یافته است ، خود فروشی وبرکت از خود فروشان ، 
دیگر بوی صابون وعطرهای قدیم به مشام نمیخورند همه چیز گم شد ویا دنیا ی من تمام شد ، باید دربرزخ راه بروم ، بهشت گمشده را فراموش کنم ونزدیک جهنم در میان کوچه های برزخ گم شوم . 

 به او گفتم :
تو آدم بزرگ  ولایقی هستی ،  حتما میتوانی کارت راازپیش ببری ،  کاری کن که دیگر افکار  تیره وتار  وسرفه های خفه کننده  وکشنده  در اطاقهای منزلم  بسراغ من نیایند ،  مرا راحت بگذارند  فکری بمن القا کن که انسان عاقلی شوم  واگر میتوانی کاری بکن که  من بسیاری از وقایع گذشته را فراموش کنم  وآنهارا از خاطرم محو سازم ،  برای آینده کاری از دستم ساخته نیست غیر از نوشتن  وخلاصه اگر کاری بکنی که من کمی جوانتر بشوم  بسیار خوب خواهد بود ، !!!  واگر راهی میتوانی بیابی که من هنوز به دنیا  نیامده باشم  از تو بیشتر ممنون میشوم ، اینهارا به تصویر روی دیوار اطاقم میگفتم ، او که در عرش ملکوت نشسته واین ملت درانتظار اویند ! 
شب گذشته خودرا به دست موسیقی سپردم واز این دنیا بیرون شدم  موسیقی زمانی  اثر سحر آمیز  خودرا آغاز میکند  که دیگر امیدی نداریم وموسیقی  با زبان گذشته  با ما سخن میگوید .
زمانی فرا میرسد که انسان در سکوت وتنهایی خود  به سر حد جنون میافتد  وبه نواحی وحدود خطرناکی میرسد  میان عقل ودیوانگی  فاصله چندانی نیست  وبدون تردید در مورد اشخاصی ساده دل نظیر من باید آنرا کسالت وبیماری نام نهاد .
بهر روی در انتظار حادثه دیگری هستم ، خوشبختی هیچگاه درب هیچ خانه ای را نمی کوبد مگر تو به دنبالش بروی اما درمیان راه سدی وجود دارد نامش را هرچه میخواهی بگذار .پایان 
معرفت نیست  دراین  معرفت آموختگان 
ای خوشا دولت  دیدار دل افروختگان 

دلم از صحبت این چرب زبانان گرفت 
بعد ازین دست من ودامن  لب دوختگان 

عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت 
نا جونمردی  آین  عاقبت اندوختگان 

شرمشان باد ز هنگامه  رسوایی خویش 
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان 

خوش بخندید رفیقان  که دراین صبح مراد 
کهنه شد قصه ما تابسحر سوختگان ......" شادروان فریدون توللی "