ثریا / اسپانیا / " لب پرچین « !
با زبانی دیگر با تو سخن میگویم ، آنچنان این اپوزسیون پیر واز کار افتاده مرا احاطه کرده بودند ، وآنچنان از آن پیر مرد بیزار بودم ، که شاه را با خانواده اش از ایران بیرون فرستاد تا جمهوری اعلام کند با آن پتوی کذاییش ، وآنچنان عاشق شاه وخانواده اش بودم که برای قربانی شدن نیز حاضر میشدم واگر کسی توهینی به آنها میگفت میل داشتم اورا دوشقه کنم ، در مدرسه دوران دبیرستان این بازی طولانی شد وبین من وتوده ایهای ومصدقی ها همیشه دعوا بود اکثریت با آنها بود واقلیت با من وتنها حامی من ، ناظم مهربانمان بود که مرا درپناه خودش میگرفت ، بانویی از قبیله خود ما .
واز باز یهای روزگار وقضا وقدر وهرچه که باید نامش را گذاشت یکی از بزرگترین سر دمداران آن حزب منحوس سر راهم قرار گرفت خوشبختان طول ازدواج ما کوتاه بود ، نیم بیشتر او در زندان گذشت ومن هنوز به شاه خود وفادار بودم ، حتی او هم نتوانست مرا از آنچه که بودم به بیراهه بکشاند .
شاه که که رفت منهم رفتم ، دیگر دنیا برایم تمام شد درخارج وارد هیچ بازی نشدم هنوز هم فضای مجازی نبود با همه قهر کردم ودر یک سکوت نشستم .
باین سر زمین که آمدم وضع عوض شد مامورین دوره دیده سپاه وبسیج وقاریان قران روانه شدند ومشغول تبلیغ از آن سو مجاهدین نیز مشغول فعالیت خود بودند ، بنا براین جایی برای من نبود نه رستورانی ، ونه مغازه ای ، چرا که همه را انها قبضه کرده بودند
اپوزسیون وسیع شد گاهی به نعل گاهی میخ ، وپشت سر آن تو وارد شدی اول خیال کردم که یک نویسنده ومحقق هستی ، آوف ازآن عکسی که ترا دهان به دهان آن دخترک هرزه با دود تریاک دیدم ، حالم بهم خورد ، وعکسها پشت سرهم وگفته ها یت که ناشی از ونشته ها بود همچنان پیامها ، باز دراین گمان بودم که شاید دستهایی درکار است که راه پیشرفت ترا میگیرند ، اما نه ، تو یک بیمار روانی بود ی ، آدمی خود شیفته وعاشق خود ، معتاد ودر عالم هپروت میزیستی ، از شاهزاده حضرت ولایتعهدی پاک دل بریده بودم وامیدی نداشتم و هنوز هم ندارم ، همه گفتند تو یک شارلاتی ، من گفتم نه!
همه گفتند تو یک ماموری
من گفتم ، نه!
تا اینکه رابطه تو و همسرت ومریم جان روی پته افتاد ، پرده ها بالا رفتند و تو عریان شدی ، لخت شدی بی هیچ پوششی .
در اینجا حالم را بهم زدی ، بکلی ترا بالا آوردم دیگر میل ندارم نامی از تو بشنوم ویا عکسهای محتتلف ترا در رسانه ببینم ویا گفتارت را در پشت دوربین ، مانند یک سم ترا بالا آوردم خوشبختانه مسموم نشدم ، به دنبال نیمه گمشده ام رفتم وآنرا یافتم ، آن همراه من در روز یکشنبه با گفته هایش گویی یک سیلی محکم بمن زد :
» پرچم تو این است ، خاک تو اینجاست وحقوق تو از اینجا تامین میشود تو دراینجا کار کردی وسلامت تو به دست پزشکان اینجاست فامیل تو ما هستیم ! « .
این سیلی مرا ازخواب بیدار کرد اما هنوز نیم من در آنسوی جهان باقیمانده است .
ایکاش میتوانستم منهم به هنگام مرگ بگویم سینه ام را بشکافند وقلبم را برای کویر و |ارک بم |هدیه ببرند ودرآنجا دفن کنند ، اما این کار امکان ندارد قلبم را نیز باید باخود ببرم ، شاید درآن دنیا توانستم روح بزرگ شاه ایران را ببینم وبگویم که این قلب همه عمر برای تو وسر زمینم در سینه ام بالا وپایین شد .وطپید میبینی که بزرگ شده است چرا که تو ووطن را در میان گرفته است .
و.... تو ؟ نه بقول آن " مرد "عددی نیستی با آن دوستان که روی صفحات بالا میاوری در آن زمان است که من هرچه خوردم بالا میاورم ! .
این نیمه حقیقی من است به سود آنچه که باطل شد عمل میکند هرچند مدتی گم شده بود ومیسوخت .
حال در دوزخ حقیقی خود در خاکروبه های حقیقت خودم هر چند دور افتاده و گندیده باشد میچرخد . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /24/ 07/ 2018 میلادی برابر با 2 امرداد ماه 1397 خورشیدی !