جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۹۷

آخرین کلام

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا 
----------------------------

مرد ، میگفت ،  خورشید  از آن زاویه خواهد  تافت ،
" نقطه ای را با سر انگشت  نشان میداد ) 
ما بدان سو نظر کردیم :
نقطه ای سرخ  ، ار  فضای مه آلوده شب میسوخت 
......................
همه خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدیم 
شدت گریه چنان بود  که خندیدیم ......  شادروان " نادر نادر پور " از دفتر صبح دروغین !
----------------------------

 گمان نکنم که دیگر این سر زمین  ، شکلی بخود بگیرد و دیگر عمری برایش باقی بماند ، با این جانوران و خوک پروران  ، اگر  خیلی همت بخرج دهند ، شاید چیزکی درحد  سر زمین مراکش ویا الجزیره  بوجود آید .
هنوز هستند عده ای  که آن بره بر سر یعنی چه گوارا برایشان  یک قهرمان است ، اا نمیدانند که این قهرمان چگونه قهرمان بزرگ  شد وچگونه به دست همتای خود وهم ریشش کشته شد .
مگر کشرر  |کوبا | مدرن شد ؟ کشوری بدبخت مردمش آواره  وبیمار روحی  وخمار شبانه ویا فرار به سوی سر زمین رویاها ، دوستان ایران زمین کشورهایی نظیر گواتمالا ، پرو ، ونزوئلا و سر زمینهای  مسلمان نشین آنسوی قاره ها میباشند ،  حال چگونه میتوان با این دوستان واین مردم واین نوحه خوانیهای  درونی و بیرونی مثلا مانند حتی این اسپانیای دست دوم اروپا شود ؟ ....اینها هم برادر ناتنی  آن سر زمینند ، داشتند رشد میکردند و به اروپا نزدیک میشدند  بخاطر ارتباطات خانوادگی با شاهان اروپایی دستی بیرون اوردند ، اما  مجددا  آن خوی دیرین آنها مانند آن گرگ زاده  آنهارا به بیراهه کشاند  برگشتند  به همان خصلت خود " راهزنی "  کسی آمد و دزدها را باخود آورد و کسی دیگر میاید " مافیا" را باخود میاورد ما هم دراین میانه دستی از دور بر آتش داریم وهر ان دراین  گمانیم که چه بسا  روزی درون آتش بیخردی این ملت کباب شویم  ، بچه هایمان که کباب شدند !  تنها یک چیز را میدانند  آنکه از ما نیست ، با ما نیست !!! 

خوب ، حال باید خوابهای کودکی را  با اندوه پیری  تعبیر کنم ،  وعکس گلهای زیبای  شکفته درون خانه امرا در آبهای متعفن وبد بوی وراکد  تماشا کنم .
 وآه بکشم که درختان را از ریشه بریدند  وشاخ هایش را شکستند ، بجایش درختان هرزه " چینی" را نشاندند  .

برای نم نم باران ، عاشقانه بگریم  وچون مهره های همان " رزاریو " را که به دستم دادند  ساکت ومنجمد در جایم بنشینم  دیگر رفتن بسوی جنگل وتماشای آن و چهچه بلبلان برایم یک افسانه شده ، حسرت نشستن دور یک میز با چند هم زبان و خوردن و نونشیدن یک قهوه برایم یک آرزوست ،  همه زیر چتر اسلام   در شادی ولادتها و شهادتها بسر میبرند .

خوشه های تازه انگور  را که در تاکستان  کوچکم ببار آوردم  حال باید سر گردان و در کوی و برزن  سر زمینها به دنبال " کار" باشند  ، کاری نیست ، تا چپاول ودزدی وقاچاق زنان و مواد مخدر و خرید  وفروش زمین و خانه  و اسلحه  و دست دردست مافیا تا دندان  مسلح داشته باشند کاری شرافتمندانه پیدا  نخواهد شد ، فاحشه خانه ها هرروز وسعت پیدا میکنند  و مغازه های لباس فروشی مشغول فروش لباس مخصوص و آلات سکس میباشند ، مردم همه دچار این بیماری سکس شده اند ،  ویا زاغهای سیاه پوش  با تصویرهای واژ گون خود  درب زندانها را بما نشان میدهند ..

دیگر هرچه بود تمام شد باید نشست و انتظار مرگ را کشید ، احساس را در دل کشت  ، اینجا یک قطره باران در یک گودال  درست مانند سنگی در روی یک سنگ است ، 
تاکی جنگلهای سر سبز شمال را بخاطر بیاورم و بوی کاج را نفس خود بنمایم ،  و تاکی باید بامید غروب  آفتاب شوم بنشینم  تا طلوع صبح فردای روشن که نمیدانم آیا روشن است یا تاریکتر به رویاهایم ر وبال بدهم ؟.

مهم نیست در کنار باغچه مرده ام که از بی آبی  تبدیل به یک تل خاک شده است  باز خوش فراغتی است که میتوانم این قصه هارا برای شما بنویسم  ، غمنامه  با زهر اشکهای شبانه  و خوردن  و سپس رو به دیوار دراز کشیدن و....مردن. پایان 

ای آنکه  در صبح نگاهت  میتوان دید
همچشمی خورشید و باران را !

 مهر تو  چون  پیروز گردد بر ملال تو 
خورشید ، از هم می درد ، ابر بهاران را 

ای آسمان ، چشم تو  آیینه دار من !
کز  بازتاب  خنده  در اشک زلال  تو 
آفاق چشمت را  پر از رنگین کمان سازد ، 

کی میتواند  تا پس از  باران جوان سازد !
 روح مرا ، این باغ پیر روزگاران را ؟/......." نادر پور "