پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۷

ایرانیان وقربانی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین » 
--------------------------
دو خاطره !


چند روزی است  که دوخاطره ذهن مرا بخود مشغول داشته است ، ودر این فکرم که ایرانیان  همیشه به دنبال قربانی هستند همچاننکه سر گوسفندی را میبرند وخون آنرا بر صورت ودست وپاهای خود بعنوان نبرک وبر سر وپیکر خود میمالند  بعید نیست که میل دارند انسانی را نیز به همین گونه سر ببرند .

خاطره اول -
در آن سالها که هنوز درایران  بودیم ودوران خوش !! را میگذارندیم یک سلمانی درانتهای کوچه  ای  بن بست بود که خانمی  یکی از اطاقهایش را  بعنوان سلمانی دکو.ر کرده وهمه اهالی آن محل به آن سلمانی میرفتند ، طبیعی است که درحمام زنانه وسلمانی همیشه حرف  کسی را میزنند ، درمیان  آنها  نیست ومرتب نام خانمی را میبردند که معلم است به  بقیه کارهایش کاری ندارم .

روزی از خانم سلمانی سئوال کردم ایشان نام کوچکشان فلان است ؟ گفت بلی مگر میشناسید ؟
گفتم دردبیرستان فلان هم مدرسه بودیم اما نگفتم همکلاسی بودیم وایشان چگونه یقه سفید تور دوری شده مرا از روی روپوشم کشید وبر گردن خودش آویخت وبه بقیه گفت این یقه من بوده که اودزدیده است !!!!

روزی بر حسب اتقاق خانمرا د یدم ، نه چیزی در او عوض نشده بود همان باد کردنها وهمان دهانی که گویی ساز دهنی میزد  من خیلی  محتاطانه وبا ادب پرسیدم که شما دردبیرستان فلان بودید؟
گفت ، بلی ، شمارا هم خوب میشناسم اولا فامیلتان این نیست وآن است بعد هم ما همکلاسی نبودیم دوست هم نبودیم ورویش را برگرداند .
خیلی طبیعی بی آنکه به یقه اشاره کنم گفتم
 درحال  حاضر من فامیل همسرم را دارم ومیدانید  که بعد از ازدواج همه هویت خودرا ازدست میدهیم ومیشویم خانم فلانی  تنها ممکن است که روی سنگ قبر نام فامیل مان  را درون یک پرانتز بنویسند ، مهم نیست برای من هم افتخاری نبود که همکلاسی شما باشم نیمه کاره بیگودیهارا از موهایم باز کردم ودیگر هیچگاه به آن سلمانی نرفتم .

خاطره دوم -
همسرم دربستر بیماری بود وداشت با مرگ دست وپنجه نرم میکرد مجبور بودم برای فروش قسمتی  از طلاهایم به لندن بروم به مشهورترین جواهر فروشی لندن مراجعه کردم که نه وطن بودند درحالیکه بغض گلویم را   میفشردگفتم این ده عدد سکه ده پهلوی   را  به همراه  این انگشتری ها میخواهم بفروشم همسرم بیمار است ، ایشان از سر سیری نگاهی به آنها انداختند وسپس گفتند آنهارا بگذارید وفردا صبح تشریف بیاورید منهم با اطمینان کامل همهرا گذاشتم وفردا صبح ایشان انگشتری هارابمن پس داددند وسکه هارا به مبلغ سه هزار پوند خریدند وتازه فرمودند که من بخاطر انسانیت این کاررا کرده ام .
هنگامیکه مرگ همسرم فرا رسید من چک سه هزار پوندی را به دوستی دادم  تا مراسم کفن ودفن واجاره مقبره را انجام دهد وهنوز خوشحال که انگشتر یها هست اما ....د دراین فرصت همه نگین های آن عوض شده وبجایش شیشه کار گذاشته بودند.......

درهمین شهر چند خانواده  که مامور جیم الف بودنداطراف مرا گرفتند بخیال آنکه همسر من یک گنج گرانبها برایم باقی میگذارد  وشبانه به همراهد عکس من راهی زتدگاهم شدند تا ببیند ا کسی دیگر هست ؟!
پسر داییم تلفن کرد وگفت این افسر با یک زن جوان ویک خانم مسن ویک مرد مسن دنبال فامیل هستند مگر تو چکار کرده ای درخارج ؟ آه از نهاد م بر آمد ! گفتم هیچ دارم بدبختی هارا تکه تکه میکنم  وکنار میگذارم تا ببینم اول از کجا باید شروع کنم >
پسر داییم با نارحتی گفت :
پدرم خیلی نارحت ونگران  هستند .( البته نکرانی ایشان  برای حرمت فامیلی بود نه اینکه  نگران شکم گرسنه من وبچه ها باشند ) !!!!

گفتم بایشان بگویید جای نگرانی نیست نه قاچاقچی هستم ، نه فاحشه گری میکنم ونه خودرا فروخته ام دارم خیاطی میکنم وکاری هم ندارم چیزی هم از شما نمیخواهم .
چه فروتنانه  و خوش باور درانتظا رکمک هم نوعان بودم تا دراین مصیبت دست مرا بگیرند ومرا تنها نگذارند !!!
این فرهنگ ما ایرانیان است /نه تقصیر جیم الف است ونه تقصیر شاه جنس خودمان خورده شیشه دارد وتقلبی هستیم . دزدی ودروغگوی وچپاول وتهمت  را ازدوران کودکی در خانواده یاد میگیریم  ، من بسیار از خداوند خودم سپاسگذارم  که درمیان دستهای خوبی تربیت شدم  ، اگرچه بهترین نامم " خر " باشد ! .پایان
پنجشبه 27 اردیبهشت 1397 خورشیدی / اسپانیا