ترا شب گذشته بالا آوردم .ترا استفراغ کردم
هر چه باشد پا اندازهای حجله مریم بانو دیگر پیر. شده بودند ترابه قیمت خوبی از بازار جهانی خریدند ترا خوب تربیت کردند افساری از طلا بر گردنت انداختند حا ل دلشاد باش که سر دسته زنان قلعه مجاهد ترا درکدام حجله جای خواهند داد ؟.
زهری شیرین داشت به کامم مینشت (مردی از میان برخاست ) نه پسرکی خود فروش لباس پدر بزرگهای ما را پوشیده بود وا دود افیونی که در ساغر می انداخته بود مارا بخوابهای طلایی رهنمون میشد .
شب گذشته ترا بالا آوردم در درون یک لگن لبریز از مدفوع
شادمان باش روزی سر نوشت تو نیز مانند آن نازنین مرد که بجرم وطن دوستی تکه تکه شد تو بجرم خود فروشی قطعه قطعه خواهی شد درون یک گونی ترا به دست امواج خواهند داد .
درحال حاضر میان فواخش مردانیکه که مانند تو خودفروشند خوش باش واز زندگیت بحد کافی لذت ببر دود را تا حلقوم زنان وسر دسته قلعه بفرست وباش تا صبح مرادت بدمد ’.
ثریا / اسپانیا / بیست وچهارم مارس 2018 میلادی میلادی