رستوران بزرگ » مادام پیترو « دارای قسمتهای مخطلفی بود یک سالن کوچک که یک میز دوازده نفره درآن قرار داشت ونزدیک به آشپزخانه بود و با پرده های کلفت چین دار از سالن میانی جدا میشد در سالن وسط شش میز گرد ناهاری خورد در دو طرف قرار داشتند و در قسمت آخر نزدیک پنجره که از بیرون دیده نمیشد یک میز با دوصندلی جای گرفته بودنداین میز چهار گوش کوچک با دوصندلی همیشه خالی بودند اما آن میز دوازده نفره همیشه لبریز از میهمانانی که نمیشد آنهارا دید وتنها پیشخدمت مخصوص از آنها پذیرایی میکرد مادام پیترو گاهی دستی به نوک بینی اش میزد وبه ونوس میگفت ساکت آنها مستمعین بودند واستراق سمع میکردند . ملوسک دختر ونوس کم کم داشت بزرگ میشد نام اورا دریک کودکستان محل نوشتند دختر زنده دل شاداب وخوش خوراک بود ، از مهندس دیگر خبری نبود اگر هم میامد همیشه چند نفررا همراه داشت واکثرا هم مست بود برای ونو س او دیگر مرده بود همه هوش وحواس او دخترش بودوانصافا مادام پیترو اورا وبچه را مانند فامیلش دوست میداشت وگاهی فکر میکر این رستورانرا پس از مرگش به ونوس بسپارد در این تصمیم باقی بود.
روزی آن میز کوچک دونفره با دو مرد بسیار رعنا وخوش قیافه پر ون شد ونوس برای اولین بار بود که آنهارا میدید میزهای وسط اکثرا متعلق به سیاستمداران وارتشیان بود وآنها با چشمان دریده وحیز خود در ارزوی تصاحب این گل تازه رسیده بودند امااز ترس مادام وبادیگارهایش سر خود را به زیر میانداختند خود مادام یک پا پهلوان بود بهر روی آن روز یکی از پیخدمتها نزد مشتریان تازه رفت تا منورا بگذارد ودستور غذرا بگیرد اما یکی از آنها که روبروی نشسته بود وچهره اش بیشتر به آرتیستهای معروف سینما شبیه بود گت به آن خانم بگویی بیاید ، پیشخدمت گفت ایشان مدیر اینجا هستند نه گارسن آن مرد با وقاحت از جای بلند شد وبا اشاره دست ونوس را خواست که سر میز برودونوس به ناچار به همراه سر پیشخدمت جلو رفت وپرسید "
اوارمرتان چیست ؟
آن مرد با لهجه شهرستانی گفت "
خانم جان اول چند آبجو برایمان بیاور ویک بطر ودکا تا بقیه اش را بگویم نگاهی خریدارنه هردو مرد باو انداختند .
ونوس با کمال ادب گفت "
ببخشید آقایان اینجا تنها آبجو شراب وشامپاین سرو میشود سایر مشروباترا میتوانید در اغذیه فروش سر گذر بنوشید
ناگهان مرد از جای بلند شد وگفت هرچه دستوردادم بگو بیاورند بروند ازمغازه ودکا بخر ....
ناگهان سر وکله مادام پیترو به همیراه یکی از گارهایش یدا شد
دادا زد "
آهای دهاتی ، اینجا یک رستوران آبرو مند است نیمدانم کدام احمقی درب رستوران را به روی تو باز کرده است بلند شو بلند شوید وزود این محل را ترک کنید .
آن دو برخاستند ودر حالیکه همان مرد با لحجه دهاتی ودهانش بادی در میکرد گفت "
حال بشت نشان میدهم که من کی هستم
ناگهانااز سر آن میزهای دور افتاده مردی بلند شد وگفت "
اهه پسر عمو تو انیجا چکار میکنی ؟ زود زود برو بیرون تا من الان میایم
مردک که معلوم بود مست مست است کشان کشان خودش را بیرون کشید معلوم شد این تحفه تازه پسر عمو ی همان تیمساری است که ( خانه) دار است ورییس خانه آنچنانی وعضو ارشد ساواک .
بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / » لب پرچین « اسپانیا /
07/01/2018 میلادی برابر با 17 دیماه 1396 خورشیدی ./.