یارمنست او........
یار منست او هی مبریدش آن منست او هی مکشیدش
آب منست او نان منست او مثل ندارد باغ امیدش ..........«مولانا شمس تبریزی «
زمانی فرا میرسد که همه چیز همه اشیاء همه دربها وهمه دیوارها بتو میهمانند که وقت رفتن است نگاهی باطرافت میاندازی چشمهای گرگ ها بسویت خیره شده چشمان معصوم میش ها بسته است تنها چشمان گرگها وکرکس ها وقارقار کلاغان و ناله بی امان کبو تران ترا احاطه کرده است وتو با چه سر سختی هنوز به زندگی چسپیده ای ؟ نوری کم سو دراعماق وجودت سوسو میزند نوری که نامش آرزوست .
دراین فکری که درمیان این زندگی ریسایکل شده وبین این مردم وجنگهای آینده ونوکری اربابان ناشناس چه آرزویی ممکن است داشته باشی ؟ اما بشر همیشه مانند سایر حیوانات ومخلوقات میل دارد زنده بماند ولو با کشتن دیگران .
خوشبختانه درمن این خوی درندگی نیست با همه این احوال سخت به دیوارهای کچی چسپیده ام میلی ندارم جدا شوم تازه اطاقهایم را تزیین میکنم جای اثاثیه را عوض میکنم وامروز صبح متوجه شدم عینیکی که با آن میخوانم یکی ازشیشه هایش افتاد وعینک شکسته خوب خوشبتانه جایگزینی برایش یافتم کامپوتر بکلی گویی دچار انقلاب درونی شده همه چیز او درهم ریخته باز ازرو نمیروم وباز هر صبح زود لیوان آب را برمیدارم ودر کنارش مینشینم وبا او درد دل میکنم .
از عمل جراحی منصرف شدم وحال باید بروم پیمانی را را امضاء کنم که مسئول مرگ وزندگیم خودم هستم بکسی مربوط نیست بیاد نوه ام افتادم که تنها پنج سال دارد اما سری نترس وبی کله است روزی پدرش درکنار او نشست وخطراترا برایش توضیح داد که رفتن بر لب پرتگاه چه معنا میدهد ساعتی بعد که حرفهای پدرش تمام شدند رو باو کرد وگفت : زندگی خودم وپیکر خودم میباشد به هیچ کس مربوط نیست . دیدم به راستی که نوه حلال زاده خودم میباشد وراه مادر بزرگ را پیش گرفته حال زندگی من است میلی ندارم روی تختخواب بیمارستان به دست قصابان بی تجربه آنهم دراین ده کوره تکه تکه شوم که هیچ چیز نمیدانند تنها از روی اینترنت کارهارا فرا میگیرند . دردی است جانگذاز در سینه ام که مرا میگدازد ومیخورد ومیرود حسی است بیگانه در وجودم که آنرا نمیشناسم وروحی در پیکرم که سرگردان است .امید خوب است غنچه ای است که درقلب انسان شکفته میشود من امیدواریم را ازدست نداده ام وهنوز امیدوارم ودرطلب آرزوها ! ث
پایان / ثریا ایرانمنش »لب پرچین « / اسپانیا . 0601/2ی018 میلادی