هیچ نفهمیدم تنها کم کم میدیدم همه آن وسائلی که مرا باو مرتبت میکرد از میان میرفتند تلفن قطع شد وسایر پیامگیرها
جدا شد از من جدا شد نه از بقیه حق هم داشت پشت میز هفتاد ایستاده بودم حال دیگر آن گرمای آغوش نبود آن مهربانی نبود چه کسی چه افسونی بگوش او خواند که درعین بیماری مرا رها کرد درحالیکه روزهای متمادی در انتظارش بودم
آه تو خواهی آمد سر انجام روزی خواهی آمد من اولین بار پس از چند سال روی تخت بیمارستان خوابیده بودم آنقدر قدرت نداشتم که آب بنوشم چشمانم را میبستم وفکر میکردم او خواهد آمد مرا به دریا خواهد برد تا زیر آفتاب گرم جان بگیرم آه مادر
برو خود را در آب زلال دریا بشوی خودرا درحالیکه مد دریا کنار میاید مبادا ترا در بر بگیرد وچه بسا هزاران موج سینه بی کینه ات را نشان بگیرد وآسیمه سر ترا به درون بکشد برو خودرا ازلکه ها کثیف بیمارستان پاک کن ببین چندین کشتی که همه غارتگرند
اما تو. همیشه آواز زنده دلان را میخوانی وگلها با صدای تو به لرزه در میایند
آه مادر برای توست که هزاران گیاه میرویند
از تاثیر خورشید داغ در دراز نای باغچه خانه کوچکت
گل میکنند
آه مادر برخیز وخود را در آب زلال دریا بشوی تا هزاران گرد وخاک گذشته از روی پیکر تو پاک شوند لکه های بردگی لکه های ندامت ولکه های ستم
از خواب برخاستم صبحی بی رمق بود نه از آفتاب داغ خبری بود ونه از او ونه من به دریا رفتم
هرچه بود رویا بود تنها رویا بود
ثریا ایرانمنش ”لب برچین” عصر یک پنجشنبه چهارم ژانویه دوهزار وهیجده