یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۶

دلنوشته امروز

همانطور که درتصویر مشاهده میفرمایید ، هوای امروز ما وآسمان ما چنین است  ، بغض کرده نه میبارد ونه میگذارد خورشید بیرون بزند . این هنر عکاسی !!! را بنده هرصبح با گوشی تلفنم میگیرم وروی ایستاگرام میگذارم نمیتوانم عریان شوم ویا تاجی ونیم تاجی بر سرم بگذارمم وعکس سلفی بگیرم به ناچار  آسمان را دچار زحمت کرده وهدف قرار میدهم .
.
شب گذشته بساط بافتنی را پهن کردم وگفتم بنشین مانند آدمهای عاقل چیزی بباف !!! کاموا ها که پشم نیستند  مشتی کثافت ریسایکل شده بعد چه ببافم ؟ اولین  رج را که زدم دیدم از گوشه چشمم امواجی شروع به پیشروی کرد ، گفتم خانم جان دیگر برای اینکارها هم دیر شده تازه چه میخواهی ببافی آنهمه بافتی وتن دیگران کردی  نتیجه اش چه شد؟  بساط باقتنی هم جمع شد .

خوب بهتر نیست بنشینم جلوی دوربین وشناسنامه  ام را باز کنم وبگویم "
من ! ثریا ، در سال 1327شمسی قمری در یک ولایت دورافتاده به دنیا آمدم  همان موقع یک ستاره خاموش شد وپدرم فهمید که نام این دختر ثریا نهادن   بیهوده است چرا که بی سرنوشت وتنها میماند یا در گوشه آسمان برای خود به تنهایی میدرخشد ! سرنوشت ساز است اما خودش بی سرنوشت .

دیدم نه ، اینهم فایده ندارد بطور کامل همه مردم این دیوانه را که من باشم شناخته اند ، دیگر چرا بنشینم از خودم بنویسم منکه ملکه تاجدار نیستم من باتوی خاردارم .
اما این خاررا تنها در چشمان و پیکر خودم فرو میکنم گویی دچار یکنوع مازوخیست شده ام !!! خود آزاری !  دفترچه  هایم را باز کردم تا از نوشته های آنها بهره بگیرم دیدم ، نه برای الان حیف است  شاید درآینده که میمونها دنیای مارا ترک کردند و انسانهای واقعی دوباره به دنیا آمدند چیزی از میان آنها بیابند .
بلی درحال حاضر میمونها برما حاکمند وانسانهایی که رو به آزادی میروند وفرار میکنند تنها مشعل شکسته مجمسه آزادی را میبینند که کم کم درون اقیانوسها غرق میشود برج سر بفلک کشیده ایفل دچار زنگ گرفتگی  ورنگهای مختلفی شده است ، تنها برجهای بلند کلیسها ها وگنبدها هستند که هرروز بالاتر میروند وبرجهایی که معلوم نیست درب آن کجاست وبه کدام گورستانی ختم میشود .

هنوز جنبشی درمنست ، میل ندارم خودم را داخل مردان وزنان از کار افتاده بنشانم هنور گرد خیابانها  لحظه ها از نو برایم زنده میشوند  وبه رویم آب خنک میپاشند  وهنوز رهروان  از کنارم رد میشوند ولبخندی بر لبانشان مینشیند 
 .
من درد غربت  دارم درکشوری زندگی میکنم که نامش غربتستان است  حسرت ماندن در خا نه را دردلم زنده نگاه داشته ام  لحظه هایی زمان میایستد  ومن به اندیشه فرو میروم  اما ناگهان جنبش  و نیرویی  که مرا آرام نمیگذارد در من به حرکت درمیاید  من درحلقه اسارت آن نیروهستم  وآن نیرو بمن فرمان میدهد که از حلقه اسارت خودرا نجات داده  و برخیزم  در سکون و نشستن  تنها کار یک زندانی است . .

این نیرو خیلی رود مرا ترک میکند و دوباره مغموم میشوم  گاهی شوری از شادی درقلبم  بر میخیزد به آن پسرک ده میاندیشم که دسته دسته برایم گل رز میفر ستاد حال اورا نیز گم کرده ام این منم که شوق جنبش را دردلم نگاه داشته ام چه بسا او از دنیای واقعی فرارکرده به دنیا افیون پناه برده است . من خاموشم تا بانگ کوفتن درب را نشتوم  و در ب گشود نشود از جای نمیجنبم 

من خود حلقه بزرگی آهنی یک درب خانه ام میان حرکت وسکون آویزان .

راستی الان او کجاست ؟ چقدر آن ده باصفا بود وچه درختان سر سبزی داشت او شبیه یک چوبان بود که بانی لبک خود  میان  جویبارها  زاه میرفت وگوسفندانش درآنسو میچریدند مرغای خانگی دراطرافش بودند مرا بیاد ده خودمان میانداخت . بیا دآن روزهای شاد وبیخبری .
اما امروز دل او در گروی یک پالتوی یک میلیونی است ودل من درگرو آن لاله های سرنگون  و دشتهای سر سبز و کوههای سر بفلک کشیده .که اجدام درآنجا خفته اند .پایان 
ثریا / اسپانیا /» لب پرچین « 14/01/2018 میلادی /