شهر خاموش من ، آن روح بهارانت کو
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو
می خزد در هر رگ برگ نو خوناب خزان
نکهت صبحدم وبوی بهاران کو ............" ش . کد کنی "
بی اراده بسوی مردمان وطنم میروم ، هرچند نمیدانم وطنم کجاست ، هیچکس نمیداند وطنش کجاست وکجا خواهد بود ! درحال حاضر مرزهارا محکمتر میکنند اما هیچکس نمیواند راه عبور مرا ببندد من سایه وار وارد هر سر زمینی میشوم آنچنان که کسی عبور مرا احساس نمی کند چندی توقف میکنم و دوباره به راه میافتم ، یک ره رو بیگانه ام .
برای رفتن و شناختن نیاز به هیچ عاملی ندارم ، خود ، خودشانرا میشناسانند ، نیازی ندارم همان راه را طی کنم چرا که میل ندارم بخودم دروغ بگویم ، آن خودی که در فراسوی من قرار دارد ، وجدان پاک وآسوده من است .
شب گذشته با پسرکم
حرف میزدم بد جوری تلخ واز دنیا بیزار شده بود نا امیدی همه روح اورا میخورد او بیشتر از من میخواند ، من نه چیزی را میبینم ونه میخوانم ونه گوش میدهم ، باو گفتم اخبار را کنار بگذار این بازار مکاره وخر مهره فروشانرا نیز رها کن چیزی بتو نخواند داد غیر از آنکه روح پاکت را آلوده سازند وخواب را شب از چشمان خسته ات بگیرند .
در حال حاضر شاعران توده که خانه مارا فروختند وحق وحساب کافی هم گرفتند آسوده بیخیال مشغول چرت زدن وساختن برج و باروی گذشته شان می باشند وهمان لقب استاد استا داستا دگفتن انهارا تا ارش اعلا بالا میبرد ، احمد خان شاملو قهرمان شده واز این روزها جای فردوسی را خواهد گرفت ومجسمه اورا زیب پیکر ویرانه های آن سر زمین خواهند کرد ، توفانها به راه افتاده اند تازیانه های کینه ها را بر سینه دیگران فرو میاورند وآنها در کنارشان و من از خشم قرو خفته سیاه میشویم .
هیچگاه دنیارا اینهمه سیاه وتاریک ندیده بودم وحتی تصورش را نیز نمیکردم ، حال تنها راهی که برایم مانده این است که باین کلمات پناه بیاورم وآن چکامه سرایاین را بحال خود رها ساخته ام تا بادنیای دروغین خود تعارفات دروغین خود شاد باشند ودرمیان آنها یک صلوات بلند هم ختم انبیاء کننند که آنهارا قرب ومنزلت داد .
کشتی جمشید ما در غرقابه ها گم شد دیگر حتی بادبان او پیدا نیست دیگر از دوردستها هم نمیتوان دردریای فراخناک خرافات وبیشعوری به او نگریست ویا اورا یافت .سیمرغ نیز پرکشید وبال زنان از آن دیار گریخت . وخاموش بر سر قله دیگری نشست ، وحال دنیای جانوارن سه پا ست ! سه پا و نه شاخ و مانند جانوران میجگند وبجان خود افتاده اند حال دیگر باید خاموش نشست وتماشا کرد دیگر سرودی بر نمیخیزد وآوایی ترا به شورو شوق نمیاورد ، تنها چهره بی چهره گان است که نشانی از نقش هستی را به نمایش میگذارند ، نقش اصلی ناپدید شد ه است .
بزرگ ، بزرگ کسی است که .میتواند هرگونه زیبایی را بیافریند ومیتوان باو آفرین گفت کار ما این است که هر بزرگی که هنوز زنده است هیچ پاداشی نمیدهیم وهرگر آفرین باو نمیگوییم هنگامیکه پر کشید ، آنگاه بر گورش بوسه میزنیم وحال امروز دراین بازار مکاره خودفروشان هر گروهی چند تن از خودی هایش را " بزرگ : میسازد و مشهور میکند وبر گورشان بوسه میزند بوسه مدح و ثنا خبر ندارند که خودشان نبدیل به یک گور شده اند کورند وکر واز درک بزرگی به دور /
فردا دخترکم یک عمل جراحی دارم وامشب را باید درخانه او بگذرانم تا فردا شب .و سخت پریشانم ، پریشان .
چهره ها درغم ودلها همه بیگانه به هم
روز پیوند وصفای دل یارانت کو ؟
آسمانت ، همه جا ، سقف یکی زندان است
روشنایی سحر این شب تاران کو ؟
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 11/06/ 2017 میلادی /.