دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۴

ميان پرده 
 فراماسونرى ،درويشى

از كران تا بكران لشكر ظلم است ولى 
از ازل تا به ابد ، فرصت درويشان است ......"حافظ"

آنچه حضرت حافظ در مورد درويشان سروده است  ويا ميگويد  ، انسانهاى وارسته اى بودند در گذشته كه پاى بر هفت اقليم گذارده  وپادشاهى دو  عالم را به پشيزى نخريدند همه زندكيشان  در رياضت وتفكر وتعمق ميكذشت ،همه هستى آنها يك ردا ويك پيرهن وشلوار يك كشكول ويك تبر زين  براى رفتن به راه مقصود وهرچه داشتند با هم تقسيم ميكردند ، اگر چه نان خشك مشكى أب بود ، ،نه درويشان محتشم امروزى كه در ميان مبلمان ايتاليايى وفرشهاى گرانبها زندگى ميكنند ، رفت وآمدشان  با اتومبيلهاى آخرين مدل وكشتى وهوا پيماست  ، ومريدان غير از كار گل ، باج  هم بايد  بدهند تا مانند گوسفند بتوانند در محضر آنان بع بع كنند ،
براى سر گرم كردن ملتها راههاى فراوانى يافت ميشود  ، هر دين كه كهنه شود جايش را به يك دين وآيين جديد ميدهد ، براى آنكه اين بشر دوپا بتواتد سر جايش ميخ كوب شود ، هزاران  معبد ومسجد  ودير وخرابات سر بفلك كشيده اتد در آن بناهاى رفيع تنها چيزى كه گم شده خدا وخداپرستى است ، 
امروز در كانال يو تيو پ چشمم به جوانى افتاد كه حدود شايد بيست وهفت سال بيشتر نداشت ، زير نام او  لقب پر طمطراق  دكتر وپژوهشگر  نوشته شده بود روى يك سن بزرگ ، با كلى تشكيلات مدرن ودر سالن مشتى خانباجى سياه پوش وبچه بغل ودر سوى ديگر برادرا ن متفكر وصاحب انديشه !!! نشسته بودند وايشان در باره شيوع " كابالا" و "فراماسونرى ابراز عقيقده ميفرمودند كه سرانجام وختم همه آنها با به كلام وكتاب مقدس بر ميگشت ،از زمان قابيل كه هابيلرا كشت و كابالا همان  قابيل است وسر چشمه فراماسونرى از مصر توسط يهودا برادر يوسف به جهان ما سرايت كرده است و آنچنان كلمات وأيه ها را از ته گلو وغليظ تلفظ ميكرد  كه گويى نسل اندر نسل عرب زاده واز نوادگان پيامبر است ،
خوب ! تا اينجا براى سر گرم كردن اين ملت بيشعور وآماده ساختن آنها به ظهور  ودشمنى با دين يهود كه خود سر منشاء همين دين اسلام است و از بين  بردن اسراييل  ، بما مربوط نميشود ، اما ، قرنهاى  متوالى است كه فراماسونرى از أيرلند واسكاتلتد  به فرانسه  رفت و خوب در حال حاضر لژهاى زيادى در سراسر دتيا در ميان حاكمين انان دارد اين چيز تازه اى  نيست " كابالا" هم نوعى رونسانس ويا بهتر بگويم يكنوع رهايى بخشى ازفناتيسم  دين يهود است ،هيچكس به بشريت وتفكر او نمى اتديشد  بشرى كه در حال تجزيه وتحليل روح خودش ميباشد ، كسى به هنر وانسانيت فكر نميكند  بى اعتنا به تجزيه وتركيب اديان ميپردازند  ويرانى جهان وسوختن وآتش گرفت خانه ها وفرار گروهى ومردم صدها نفر در يك روز امرى طبيعى است ،خرافات ، جن گيرى ، فال وطالع بينى  وامروز نوعى بازى خطرناك با شعور انسانى دارد شكل ميگيرد ، در قرن اخير شاعرى نظير حافظ زاده نشد ، نويسنده اى مانند گوته ويا تولستوى. بوجود نيامد ، اثرى گرانبها وبياد ماندنى چاپ نشد ،تكنو لوژى جديد هر روز مانند برج ايفل بالاتر ميرود رچيز تازه اى براى سر گرمى اختراع ميكند  بى ترديد ديگر درسينه كسى  عشق مسيح يا مريم ويا ساير پيامبران جايى ندارد  أن مسيح كه به صلح وأرامشl ميانديشيد امروز در موزه ها   ويران شده بستن دهان  صاحبان عقايد رانديشه اولين چيزى است كه بايد با أن برخورد كرد  أنهارا  ا بايد طرد كرد ، از بين برد ، كشت ، نابود ساخت ، وبجايش چرندياتى از مغزهاى ويران  كمى سر گرم كننده  بكار ميرود .
حال من چه بنويسم ، درباره كنت  با شنل قرمز وسياه ويا اسب زيباى او ويا تركيب صورت و لبان وهيكل او ،نه كسى أنهارا نخواهد خواند ، كنت اگر تبديل به يك كاردينال شود مجبورم جواب بدهم ، كدام كاردينال ؟! دركجا ؟ ،
نه داستان در جاى ديگرى پنهان است ، بگذار ديگران بجاى من أنرا بپرورانند ، من تنها خاطره را مزه  مزه ميكنم بى آنكه به اراجيف اين قوم تازه گوش دهم ، او هم يكى از همين  ماسوريها بود !!! پايان 
ثريا ، اسپانيا ، دوشنبه شب ، ٢٩ فوريه وآخرين روز ماه كبيسه  ؟!!!!!
داستان ٧ 

نيمه شب است ، مانند هرنيمه شب از خواب پريدم ، كلمات در مغزم طغيان  كرده ، ياد ها وخاطره ها مانند هجوم زنبورهاى دور سرم ميچرخد ، ا ز كدام  واز كجا بنويسم ، بهتر است أن روزها را فراموش كنم ، از دوران إوارگى بنويسم ، از گردش دور كشورها وپيدا كردن  جاى امنى كه جوجه  هايمرا جاى  بدهم ،مانند يك عقاب تيز پر ، خشمگين ، سر خورده ، بيمار ، ناگهان با چند چمدان و جهار بچه كوچك قد ونيم قد عازم خارج شدم ،  او ميپنداشت يك هوس زنانه است اما من ميدانستم كه ديگر هيچگاه برنخواهم گشت ، 
 در هواى با رانى يك شب پاييزى بود كه تاكسى مارا از فرودگاه به جلوى أپارتمان  اجاره اى دريك خيابان متروك وخالى پياده كرد ، هوا ا بشدت سرد  بود ، باران يكريز  ميباريد ، أپارتمان از نوع قديمى كه ظاهر أنرا براى اجاره تزيين كرده  ظاهرا مبله شده بود ، بچه هارا نشاندم و بخارى برقى را روشن كردم  بوى گند سيم هاى سوخته وكهنه به مشام ميرسيد ،ًمهم نبود ، به أنهاگفتم : 
نترسيد ، ميروم بيرون تا غذا تهيه كنم وچند ملافه نو بخرم ، خوشبختانه هنوز سوپرها باز بودند ، أنچه را كه بنظرم لازم بود خريدم ، واين در حالى بود كه همسايه ما از بهترين دوستان او بودند اما به آنها سفارش شده بود كه هيچ كمكى بمن نشود ، جناب تيمسار و برادرشان ، رياست اداره هفتم ساواك كه امور و سر پرستى  دانشجويانرا در انگلستان بعهده داشتند ، با كمال خونسردى كليد خانهرا بمن دادتد و گفتند سو پرها هنوز باز  هستند و ميتوانى خريد كنى !!!!  من انتظارى نداشتم أنها ترك بودند ، آنها قبلا سفارشات  را دريافت كرده بودند ، أنها حتى به بچه سه ساله من رحم نكردند كه از خستگى وگرسنگى ميان بازوانم بخواب رفته بود ، گويى يك طاعونى  به خانه آنها رجوع كرده است ، 
دوسال گذشت ، دوسال در تنهايى  وگاهى پذيرايى از همان گروهى كه از ايران ميا مدند براى معالجه يا خريد وخانه من برايشان حكم هتل عموجان را داشت ، ، نه ، لندن جايى نبود كه بتوانم  با هجوم اين مسافران نا خواتده زندگى كنم ، به شهرستانى كوچ كردم ، بدتر شد ، در آنجا ديگر هفتگى يا ماهيانه اطراق ميكردند ، باز منقل ، ودكا ، بزن وبكوب وبرقص ،
انقلاب شد ، ديگر اميد بر گشت وديدار مادر را نيز از دست دادم ، هنوز لباسهايم روى تختخوابم بود وهنوز نيمى از اثاثيه ، عكسها ، .......مهم نيست ، او گرسنه است بگذار بخورد ، بگذار فاحشه ها وخوانندگان را با خيال راحت بخانه ببرد ، أن خانه ديگر جاى من وبچه هايم نبود ،
همه دارايى ما هزار پوند برد ،
امروز كه در اين گوشه تنها نشسته ام و به أن روزها ميانديشم ،از أنهمه قدرت و انرژى وسر نترس خود در حيرتم ، أن نيرويى كه از اجدادم در وجودم به وديعه گذاشته شده بود ،  أن بى نيازى ، آن شهامت ، ،،،،،، 
سالها گذشته ، قاره به قاره فرار كردم نه از ترس دولت ها يا مردم ، از ترس همسرم ، از دست كسى كه ميپنداشتم  شانه هايش برايم  تكيه گاه است از دست مردى نيمه ديوانه ، معتاد ، با أن صليب شكسته كه بر بازويش خالكوبى شده بود وأن چند علامتى كه بر مچ دست  او حك شده بود ، در طى هيجده سال در كشورهاى مختلف ألمان وأتريش چه خاكى بر سرش ريخته بود ، در كجاها وبا چه كسانى زيسته بود حتى يك زبان خارجى را به درستى فرا نگرفته بود كمى ألمانى ،،،،، ومن چه فريبى خورده بودم ، بخيال أنكه مردى تحصيل كرده ، مدير ومدبر محصول يك خانواده اصيل ، !!!! نه اصالت آنها خريدنى بود ، بى پايه بود ، خانواده اش هنوز در جهالت بسر ميبردند ،  يك مشت أدمهاى بى منطق و فناتيك ، 
أن دوران خوشبختانه گذشت ، داستانيكه  بايد بنويسم هنوز شروع نشده است ، داستان از بعداز مرگ او  اتفاق افتاد ، در همين شهرك كوچك ، در گوشه همان دهكده ، زمانيكه در اوج تنهايى بودم ، سرنوشت در لباس يك " كنت " از خانواده هاى اصيل. وقديمى اروپاى شمالى درب خانهرا كوبيد ،
همه كذشته ها پاك شدند ،ومحو شدند ، تنها او بود ودو چشم فروزانى كه مرا ميپاييد ، با قدى بلتد ، هيكلى ورزيده كه گاهى سوار بر اسب ، به دور خانه ام ميچرخيد ، من اورا از دور ميديدم ، در گمانم نبود كه روزى سرنوشت چه بازى شومى را آغاز كرده است ، كم كم داشتم نفس ميكشيدم ، كم كم داشتم چشمانمرا به روى زندگى ساده وبى پيراه خالى از وحود خاله خانباجى ها ومؤمنين درگاه دوازده امام ميبستم و به گلها ودرختان و باغچه ام دلبستگى پيدا كرده بردم ، 
امروز ، در اين فكرم كه سرنوشت وحود دارد ، به هركجاى دنيا كه فرار كنى ، سرنوشت قبلا ميرود وجا مييگير  ودر انتظارت مينشيند ، راه فرار ندارى ،،،،،،
إمشب  اين شعر  شادروان نادر نادر پور به ذهنم رسيد: 
" اى زندگى ، اگر آخرين فريب تو نبود ،ترا رها ميكردم .... بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، دوشنبه 

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۴

ميان پرده 

دلم گرفته ، هواى خانه تاريك است ،
هو اى بيرون نيز تاريك است ،
 دلم گرفته ،
ايوانى نيست تا به آنجا بروم وعطر گل ياسى 
كه نيست ، ببويم 
گلها نيز خودرا پنهان ساخته اند ، گلها نيز " دستورى " 
سراز خاك  بيرون مياورند 
بوى مرگ ، بوى نامردمى، بوى اسارت ، 
همه جارا  فرا گرفته 
ًسيرك به را ه ميفتد ، درون سيرك تنها مردان سيه پوش 
با سر نيزه هايشان 
ًتكه هايى را كه بريده اند ، به تماشا ميگذارند
كودكان ، امروز با سرهاى  بريده بازى ميكنند
سروهاى قد كشيده تنها روى. گورستانها ايستاده اند 
هركدام يك انسانند ،
آنكه ميداند ،ميميرد ، آنكه ميخواند ، زبان ندارد 
وأنكه نميداند ،ايستاده در پشت يك ديوار سربى ، 
وآنكه ميخواند از بيراهه هاى " حله" بر ميگردد
وآواز شب مردان  " حلب " را به ارمغان مياورد ،
امروز ، همه را فراموش كرده ،  
لباس ابريشمى سپيده ، اورا  از راه حله به پله هاى بلند  راهنمايى كرد ،
دلم گرفته، 
بوى ادار همسايه از سوراخ ديوار بجاى بوى گل سنبل
نوروز را معطر ميكند ،

ثريا ايرانمش ، يكشنبه ٢٨ فوريه ٢٠١٦ميلادى 
 داستان "٦"

ملت ما وايرانيان ، مردمى عجيب و يگانه هستند ، امروز را نميدانم ، امادر أن روزها من ملتى را نديده بودم كه اينگونه نسبت به تا ريخ وگذشته خود بى اعتنا باشد ، بيشتر به اجدادشان و خاك مرده هايشان ميازيدند ، دروغ در ذاتشان وبا خونشان عجين شده بود ، كمتر أدمى را ميديدم كه حتى با خودش رو راست باشد ،  در زمانيكه انقلاب سفيد شاه ومردم بوقوع پيوست ، زمينها بين زمينداران تقسيم شد ، شاه ديگر أن شاه جوان دوست  داشتنى ومهربان وپدر ملت نبود او ملكه  تازه اش خودرا از مردم جدا كرده وخدايگان شده بودند ، بيشتر چشم بخارج و اظهار نظر أنها داشتند تا داخل  ،ًمردم ابدا داخل أدم حساب نميشدتد ، حكومت تنها در دست يكنفر خلاصه ميشد چه فرمان يزدان چه فرمان شاه راه سومى هم وجود نداشت ، وبدتر از  همه زمانيكه دست به قانون أساسي برد وانحلال مجلسين را  نيز بخود اختصاص  داد  ديگر چيزى براى ملت باقى نمانده بو د حتى غرور ملى نيز ازميان رفت وسرانجام اين شد كه ميبينيم ، ملكه مانكن دنيا شده بود ، عكس پشت عكس او در مجلات خارجى به چاپ ميرسيد ، پول نفت سرازير شده و مانند علف  جلوى مردم ريخته شده بود  جنوب شهر به بالاى  شهر انتقال پيداكرد وبالاى شهر به كوهها صعود ميكرد حضور بوتيكهاى مد و چشم هم چشمى و امكان خارج رفتن براى مردم أسان شد كسى ديگر سر زمين خودش را نميشناخت  اما ميدانست پاريس چند خيابان دارد ، أنها كه پيش بينى. ويرانى مملكت را داشته وبو كشيده بودند چمدانهاى پر پول را بخارج بردند. وخانه وزمين خريدند ، بقيه هم در ميان خود مانند كرم ميلوليدند ، 
جشن هاى دوهزار وپانصد  ساله وجشن هاى تاج گذارى همانند يك سيرك دنيارا متوجه ايران كرد ، غرور شاه از حد  گذشت ،بيمارى سرطان  باو حمله كرده بود ، ملكه براى خود دربارى در دربار شاهنشاهى ايجاد كرد اما ظاهرا همه چيز بأمر. اعليحضرت بود وبنام او تمام ميشد ، باقيمانده هاى قاجاريه  با سر وصدا سرزمين وارث پدرى خودرا ميخواستند ، مردان تازه به دوران رسيده وتازه از شهرستان أمده  چند تا دختر سبيلو وزشت و چكْ وچملاق أنهارا گرفتند تا پيوند بازار با دربار ميان ديگران نيز رونق پيدا كند ، 
من در محبس خود  تنها از طريق مجلات وخانم هاى شيك وأقايانيكه بمنزل تشريف مياوردند با دتياى خارج آشنا ميشدم ، بيشتر سرم درون كتابهابود و اشعار شعرا و موسيقى ،تا اينكه روزى يكى از كارمندان همسرم بمن تلفن كرد ورگفت : 
بيدار شو ، تو هم پشتت را ببند ، همه دا رند از قبل همسرت ميبرند وضع ماليش حسابى است ،
 خنديدم وگفتم ، مگر ميشود از اين جيب به أن جيب چيزى را منتقل كرد ، من چيزى كم ندارم ، ( درحاليكه همه چيز كم داشتم ، أزادى )  بيمار شده بودم تر س ووحشت مرا در بر گرفته بود نفس تنگى وحساسيت به خاك همه پوست بدن ودستهاى مرا دچار بيمارى كرده بود ،  هميشه ديگران بخانه ما ميامدند. من جايى نميرفتم ، از مردم وخيابان واهمه داشتم ، دكتر برايم داروى   ضد ديپرسيون داد ، اما فايده اى نكرد ،تنها همسرم ترحم ديگران را بر ميا نگاهت   كه : اين يكى هم ديوانه از أب در آمد ،  
ما نيز از أپارتمان كوچك خود حالا به بالاى شهر أمده برديم ، در يك دهكده كوچك وخاكى كه كم كم داشت تبديل به يك شهر ميشد ربه مركز شهر متصل ، عده اى شهرستانى در كوچه هاى أنجا خانه هاى ويلايى  ساخته بودند ، بيشتر أنها كارمندان شر كت نفت. بودند كه از اهواز وأبادان به تهران نقل مكان كرده كم وبيش يكديگرا ميشناختند ، در محله ما تنها يك مغازه اغذيه فروشى متعلق به يك ا رمنى بد عنق بود كه با همسرش آنجارا اداره ميكردند ، نه قصابى ،نه نانوايى ، ونه مغازه اى  تنها يك بقالى كوچك بودوريك معاملات ملكى كه بعدها شهرت مالك اين معاملات ملكى بالا گرفت ودر رديف رجال زمانه!!! قرار گرفت وسوداى وكالت  مجلس را در سر ميپروراند  ، او قبلا بچه باغبان خانه يكى از اشراف بود من خيلى كم از خانه بيرون ميرفتم ، هنگاميكه هم مجبور بودم براى خريد يا ميهمانى در ركاب آقا باشم ابدا توجهى به اطراف تداشتم ، برايم همه چيز يكسان بود از آسمان وزمين همه بيزار بودم تنها دلم ميخواست به اطاقم پنهاه  ببرم وبخوابم ،  اين بيقيدى من باعث شد كه اطراف همسرم عزيزم را فواحش ، خوانندگان تازه كار  ، وقوم خويشهاى  خودش بگيرند و بقول مرحوم مادرم اورا بجوند ،برايم مهم نبود ، تنها يك نيرو هر روز در من قوت ميگر فت ، : بايد راه فرار را پيدا كنم ، أنهم بخارج . 
در ايران  نه امنيتى داشتم ونه امكان أنكه بچه هايم را ببينم بمن داده ميشد ،بازها تا نزديكى دادگاه طلاق هم رفتيم اما در دادگاه ، همه حق وحقوق ونگهدارى بچه ها باو ميرسيد ، او هم بيميل نبود كه اين جدايى جامعه عمل بپوشانند ، مثلا زنان أزادشده، حق راى داشتند سفير ميشدند وزير ميشدند ، اما نه در خانه من ، در خانه من همه چيز كنترل ميشد حتى جيبها ولباسهايم ، هرروز يك نگهبان بعنوان ميهمان در خانه اطراق ميكرد ، خواهر زاده ها، برادر زاده ها ، خواهران همه نورچشمى  و عزيز كرده . و برادر بزرگ از بالا دستورات را صادر ميكرد . وهمسرش مانند جادو،گران عهد عتيق مشغول شستشويى مغز اين مردان  بود ، با خنده هاى دروغين و ژستهاى شازده وار و برخ كشيدن باغ  بزرگ بابا شازده ، با پاى چوبى . ....بقيه دارد 
ثريا ، اسبانيا ، يكشنبه 

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۴

داستان 5

میل ندارم وارد جزییاتی بشوم که هم خودم را خسته میکند وهم درد مضاعفی روی سینه ام میگذارد کم وبیش در نوشته های قبلی تکه تکه رنجهارا  رویهم تلمبار کرده ام ، شب از هجوم خیالات خوابم نمیبرد ، امروز به نگاه کردن به کسانیکه دور حیوانات جدید جمع شده اند  واز بوی تعفن آنها لذ  ت میبرند  وافسانه ساز خویشند  احساس میکنم که حقیقت کم کم گم شده است.من بانتظار آن نیستم که  روزی این نوشته ها  برای من تاجی به ا رمغان بیاورند  یا خدای ناکرده منهم درردیف نویسندگان قرار بگیرم وسکه هایی درون جیبم روان شود، خیر . تنها حقیتی تلخ یک ملت وزندگی گیاهی اورا ترسیم میکنم ، حقیقت تلخ زنانی که زیر پنجه عقابی بنام مرد دست وپا میزنند وقربانی میشوند ، من خود عقاب بودم طعمه را به دهانم گرفته بودم ودرصدد تکته تکه کردن او روزها را درانتظار  میگذراندم ، من هنگامیکه اورا دیدم عشق دردلم زبانه میکشید برایم مهم نبود کی وچکاره وپسر کدام دلال یا دزد ویا تاجر است ، اما او مرا برای آن انتخاب کرد که درپشت سرم پنهان شود ومانند یک موش دزد شبها با جیبهای پر بخانه برگرددد ومانند رباخواران دوران دوزخ بشمارش سکه هایش بنشیند ،  درحال حاضر میدانم که نقادانی در سراسر دنیا دارم  کسانی که مرا تحسین میکنند وآن کورها هایی که تحمل من وحقیقترا ندارند وبه تحلیلم میبرند   ،  روزگاری عقیده ام بر آن بود که نام هرکسی  سرنوشت ساز زندگی اوست اما امروز این باور غلط را نیز از خود دور ساخته ام ، هرکسی با دستها وافکار وهمت خود میتواند تمام موانع را از جلوی پایش بردارد ، از هیچ چاه وچاله وسنگ کلاخی هم واهمه نداشته باشد ، دیو ودد دردرون خود ماست میتوانیم آنرا بکشیم ومیتوانیم باو غذا برسانیم اورا بزرگ کنیم وسرانجام خودمان طعمه شویم .
امروز نوشته ها وسر گذشتها از تاریکیها بیرون میایند  دستکاری میشوند برای مد روز  وسپس بنفع ( کسانی) تنظیم میشوند وسپس به چاپ میرسند ، من امیدوارم نیستم که روزی این نوشته ها بدون دستکاری ویا ریاکاری چاپشده وبه دست کسانی بیفتند که میل دارند بدانند  ما درآن زمان چگونه میزیستیم ؟! .
این زندگی و داستان یک انسان است ، ومبارزه او با سرنوشت ، همین ، نه بیشترطی مراحل دردناکی زندگی را گذراند  وامروز از آخرین  پرتو درخشان  چشمان وآخرین  تیره مغزش  کمک میگیرد  تا بنویسد با این امید که همه چیز را به حقیقت روی صفحه بیاورد .
در حال حاضر ادمهای زندگیم عده ای مرده اند ، عده ای هنوز زنده  وکسانی خودرا پنهان کرده اند  ونیمه جان با چهار دست وپایشان  با کمک داروها ومواد مغذی  به ستون بی بنیاد زندگی آویزان شده  خیال ندارند  آنرا رها کنند  میل دارند بیشتر بمانند تا خون جوانان  وبه یغما بردن  مال دیگران  بتوانند  چند صباحی  دیگر  به زندگی نکبت  بارشان  ادامه دهند  وسرانجام روزی از پای خواهند افتا ذ/
روزگاری  دور در موقعیکه هنوز خیلی جوان بودم نویسنده ای داشتیم ( بنام ، ذبیح اله منصوری) این شخص مثلا تاریخ نویس بود اما هرچه را که مینوشت نه ماخذ  داشت ونه حقیقت همهرا از ذهن خودش میساخت گاهی هم یک نام خارجی بر بالای صفحه نوشته هایش میگذاشت که مردم تصور کنند  واقعیت دارد . کتابهای او هنوز به چاپ  میرسند اما همه افسانه وساخته وپرداخته ذهن خود او بود مانند سینوهه !!! . و کشف نور حضرت صادق  که باعث ساختن دوربین  وگالیله وغیره شد !! مشتی بیسواد هم در وطن من باین موضوع دامن زده وآنرا برای پخش به سراسر دنیا فرستاده اند !!! تا خود واسلامشاان  واسللافشانرا خوب جا بیاندازند .
اما من آنچهرا که شاهد بوده ام ، دیده ام ، وبر خود من یا اطرافیانم گذشته دراینجا به رشته تحریر در میاورم ، وبر این امر معترفم که هرچه از دل بر آید ، لاجرم بر دل نشیند .
من وارد جزییات نمیشوم . بیشتر چیزهارا گاهی در قالب یک داستان یا یک نوشته در وبلاگم قرار داده ام اما این حکایت حکایت دیگری است ........بقیه دارد
ثریا اسپانیا . شنبه/


جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

داستان .4

امروز دیگر هیچ چیز در این دنیا  برایم مهم نیست ، روز گذشته که با اتومبیل برای خرید به سوپرهای زنجیره ای میرفتم ، همان  کوچه های نکبت و همان رنگهای آبی وسبز وزرد وقرمز  پایین شهرتهران ،  بنظرم مجسم شد دود  وبخا راتومبیلها وهوای مه الود بیمارم ساخت ، بیاد آن روزها میافتم که بخانه سکینه خانم  در جنوب شهر وخیابان شهباز میرفتم تا با التماس اورا برای کمک بخانه بیاورم مستخدمین بعناوین  مختلف ناگهان عیب میشدند  ، آن شب کذایی تازه سماورراروشن کرده ومی خواستم یک چای بنویشم خانه لبریز از اثاییه رویهم انباشه ظروف ناشسته کثیف درون آشپزخانه مادرم هنوز چمدانشرا باز نکرده میخواست برگردد ، سر زنشهای او بیشتر مرا میازرد ،بیرون از خانه تاریک بود هیچکس نبود همه جا بیابان بدون تلفن هم نداشتیم  تنها یک شبگرد پیر بایک چماق درب خانه ایسناذه بود ، من بودم با سه بچه کوچک که بزرگترین آنها دوازده سال داشت ، اتومبیلها بیرون از خانه پارک بودند ، نمیدانستم دراین کوچه غریب واین بیابان آیا میشود اتومبیلهارا بیرون گذاشت ؟ به آهستگی رفتم  تا اتومبیل  کوچک خودم که جلو بود وپژوی تازه خریده ایشان درپشت سر ؛ شاید بتوانم هردورا به درون خانه زیر آلاچیق جای بدهم وداشتم به درون میامدم که دیدم از پشت سر نوردو چراغ قوی بچشم میخورد . گمان بردم پلیس است ، شاید بتوانم از او کمک بگیرم واتومبیلهارا به داخل حیاط ببرم ، او دراطاق خوابیده بود یا ظاهرا خودش را  بخواب زده بود ، اتومبیل پشت سرم ایستاد ، آه فرشته نجات رسید ، مهندی " نون" به همراه همسر مهربانش ، برایم غذا آورده بودند ، 
مهندس اتومبیلهارا به درون برد واتومبیل کوچک خودش را پشت درب خانه گذاشت وباتفاق همسرش به درون آمدند ، گفتم چای حاضر است بچه ها هم چیزی خورده اند اما دختر کوچکم شوکه شده از دیدن دو گوسفندی که جلوی چشمش کشته اند حالش چندان خوب نیست ، آنها نشستند  ، هنوز چای را درون استکان نریخته وبه آنها تعارف نکرده بودم ، ناگهان درب اطاق خواب بشدت باز شد ، او مانند یک هیولا با چشمان قرمز درحالیکه نیمی از پیراهنش بیرون از شلوار گلی و خا ک آلوده اش بود آمد جلو وگفت :
عموی من نازه مرده وتو باید دراین قصر زندگی گنی؟؟؟ خنده خودرا فرو دادم ، قصر ، باین زندان میگوید قصر شاید همان زندان قصرباشد .
چه ارتباطی دارد عموی تو مرد متمکن ومتمولی بود که بایک دختر شازده عروسی کرده بود تازه چهل روزهم گذشته چه ارتباطی این خانه با مرگ عموی تو دارد تو اسباب کشی را شروع کردی ، اینهارا باخودم میگفتم اما سکوت کردم ، درب اطاقرا آنچنان بهم کوبید که همه ساختمان به لرزه درآمد .
بچه ها بیدارشده مانند جوجه میلرزیدند .
میلی به کتلت خوشمزه خانم مهندس نداشتم ومیلی به حرف زدن نداشتم تنها نگاه ترحم آمیز آنها بمن کافی بود که از زندگیم سیرشوم .
هنوز بقایای گوسفند  ان درون حیاط ریخته شده بود وهمنوز آشپزخانه بوی خون میداد ودل من میلریزید دراین بیابان بدون هیچ دوست وآشنایی در این زندان خاکستری ، با این مرد نیمه دیوانه مرد هزار چهره . 
صبح زود صبحانه بچه هارا دادم وآنهارا راهی مدرسه وکودکستان کردم خوشبختانه اتوبوس تانزدیکی خانه میامد ومن آنهارا تا سر کوچه میبردم وتحویل راننده میدادم چون کوچه پرار قلوه سنگ وخاک بود . اطرافم همه بیابان ، 
کرکره ها در اطاقها مرا آزار میدادند انگار دریک دفتر معاملات املاک نشسته ام ، آشپزخانه آهنی هدیه شرکت اسپید ، یخچال کلویناتور، هدیه  شرکت فیروز ، اجاق هشت شعله بزرگ با دو منبع پنجا ه لیتری گاز هدیه ثابت پاسال !!! چراغهای نئون چوبی بر دیوارها هدیه شرکت لوستر شعله خاور ، آه خدایا آیا دربیمارستانم یا تیمارستان ، اطاقها با رنگ خاکستری وجای قفسه کتابهای من هنوز خالی با همان مبلمیان دست دوم  قدیمی که از زمان پدرش وهمسر اولش بجا مانده بود ، نه ، این زندگی من نیست ، یا آنرا میسازم یا ویران میکنم ، هارت وپورت ترا هم که موقع مشروبخوری به یک حیوان مبدل میشوی بنوعی میخوابانم ، هنوز جوانم ، قدرت روحی دارم قدرت جسمی دارم وهنوز با یک کلام هزاران نفر را بخدمت خواهم گرفت مرا پر دست پایین گرفتی بدبخت نوکیسه وتازه به دوران رسیده ، من از خاندان مردی هستم که سرش را برای آزادی از دست داد ( میرزا آقاخان کرمانی) تو اورا نمیشناسی ، تو غیر از چند دلال ومعامله گر اوستا نجار و تقی بنا  چند پیر زن وچند زن فاحشه کس دیگری را نمیشناسی معلومات توتنها درحد بالا رفتن ارقام بانکی وسود وزیان است دست تو دائم درجیبت هست وداری سکه هارا میشماری اگر مثلا به سبزه زاری برویم  توبجای لذت بردن از هوای دلپذیروسر سبزی درختان وچمنزار دردلت میگویی اگر اینها طلا بودند چه قیمتی داشتند ؟ ....
بقیه دارد 
ثریا / اسپانیا / 
آن پرنده 

بقيه داستان 

أن پرنده كه روى شاخه هاى عريان درختان ، 
إوازش را  پنهان كرده بود ، 
آن پرنده ، كه در كوهستانها بر فراز قله ها 
 دشتهارا زير بال خود داشت  
اكنون بال پروازش ،شكسته  بود 
 در گنج قفس ، چشمانشرا بسته بود ، 
رهگذران در اين گمان بودند كه مرده است 
 پرنده مرده ، بى أزار است 
قفس أهنى، با رنگهاى مرده خاكسترى 
او در فكر فرار بود 
---------
خانه از بتون وآرمه وسنگ ساخته شده بود ، با درب بزرگ آهنى خاكسترى ، ديوارها خاكسترى ، اطاقها بدون پرده تنها با كركره جلوى نور أفتابرا ميگرفتند ، أشپزخانه نيمه كاره آهنى به رنگ خاكسترى ، در ب زندان بسته شد ونگهبانان به نوبت جا عوض ميكردند ، تازه به أن خانه رفته بوديم هنوز لباسها وبسته ظروف وسط حياط بود كه با كاشيهاى خاكسترى تزيين شده بودند ، باغچه خشك با چند شاخه رز ويك درخت كوتاه ماگنوليا ، هنوز عرق تنم خشك نشده بود ،دختركم بسرعت خودش را به من چسپاند  وفرياد زد كه بع بع بع  كشتند ، خون ، خون ، ،،،، زبان بچه. دوساله بتد أمده بود  فورا خودم را به أن آشپزخانه لعنتى  رساندم ، زرين خانم مشغول تكه تكه كردن گوشتها گوسفند قربانى وتقسيم بندى أنهابود ، بچه در بغلم ميلرزيد اورا به اطاق تاريكى بردم ، اطاقهاى كه با پنجرهاى آهنى خاكسترى باز وبسته ميشدند وتنها پنجره رو به يك حياط باريك داشت كه به زير زمين منتهى ميشد ، صداى وحشتناكى از زير زمين  بگوش ميرسيد ، موتور خانه كار ميكرد ، جاى استخر   تبديل به أب انبار شده بود كه أبرأ به لوله هاى ساختمان ميرساند ، هنوز أب براى نوشيدن نداشتيم ومجبور بوديم از خانه هاى شهرى با منبع أب بياوريم اين أب انبار هر هفته با تانكر أب كه از بيرون مي أمد پر ميشد و هرماه تانكر گازوييل  موتورخانهرا تغذيه ميكرد ، هزارمتر مساحت زمين بود كه سيصد. پنجاه متر أن زير بتا رفته بشكل زشتى اطاقها را ساخته بودند چهار اطاق خواب ، سالن وناهار خورى راهروى بزر گ بيقواره بدون نور كه بايك درب كشويى  با شيشه هاى  رنگى بين دو اطاق و آشپزخانه   قرار داشت كه آشپزخانه ودوا طاق ديگر. را از هم جدا ميساخت  نور راهرو تنها ازيك پاسيو كه چند بوته  گل نامطبوعى  وزشت أنرا پر كرده بود ، تامين ميشد ، خانه نور نداشت با أنكه همه اطرافش خالى بود ، تنها يكى دو خانه كوچك در كنار ما قرار داشت ، نقشه اى كه من داده بودم براى ساختمان چيز  ديكرى بود البته دستور برادر بزرگ بود  واين بناى بيقواره كه بيشتر به زندان وشكنجه گاه شبيه بود  تا يك خانه راحت مرا دچار پشيمانى و پريشانى ميكرد ، بانوان وأقايان با هداياى ارزان قيمتشان  براى ديدار خانه جديد أمدند  ودر انتظار كباب ودل جگر  وأبگوشت گوسفند قربانى تخمه ميشكستند وإقايان عرق مينوشيدند ، منقل لبريز از ذغال در ميان راهرو دودش به هوا رفته بود ، قبل از من ديگر وابسته گان فرشها ا پهن كرده وچند صنلى  راحت گداشته بودند در انتظار ناهار وكله پا چه  وكباب دنبلان ،بچها در اطاقهايشان پنهان شده بردند زير چادر وال نازك مادر بزرگ ومن حيران از ديدار اين جمعيت بيدرد كه حتى مجال ندادند من اثاثيه را  باز كنم ، ( او ) قبلا حسابى خودش را ساخته بود حال مانند يك بجه يتيم وسط باغچه ولو شده بود ودسته دسته اسكنهاهارا از جيبش بيرون ميريخت و فحاشى ميكرد ، سپس ميگريست  كه أهاى فلان فلان شده ، تو براى پول من أمدى ، أهاى فلان فلان شده ها شما مرا براى پولهايم  ميخواهيد ، من وبچه ها به درون اطاقهاى زندان خاكسترى رفتيم ودربها را  قفل كرديم چون ميدانستيم عاقبت اين  مستى بكجا ميكشد  خانه ايكه او دستور  ساختنش را داده بود بيشتر به درد يك معمار ميخورد كه در آتيه بتواتد روى آن چند طبقه  بسازد ، يكى از اطاقها درست روى موتور خانه قرار داشت كه زمين آن هميشه داغ بود ، مقدارى هم فضاى مرده بين راهرو واطاقها  ايجاد شده بود ، گنجه هاى گود بدون قفسه بندى ، 
او مانند يك حيوان بيمار وسط باغچه داشت زوزه ميكشيد ومن نگاهى به ديوارها كه بارنگ خاكسترى رنگ شده بود مينگريستم ، أيا اين مرد ذره اى ذوق  ندارد ، آيا زيباييهارا نميشناسد ؟ اين موجود مفلوك  وبدبخت كه با كمك ديگران بر صندلى مدير كلى نشسته ، حال مانند يك سگ زخمى وسط حياط ناله میکند ديگران  مشغول انبار کردن شكمشانند و كسى نميپرستد که  صاحبخانه كجاست ،؟؟؟؟ بقيه دارد ، 
ثريا ، اسپانيا ، جمعه

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۴

گربه سياه ٣ (داستان) 

بر گرديم به داستان ، نوشتم در عصر وزمانه اى زندگى ميكنم كه پايان جهان نزديك است ، وواقعا هم همينطور است عصرى كه همه چيز دارد از بين ميرود  ، عاطفه ها ، رابطه نا ، عشقها ، وگرماى فاميل ، و ريشه ها ، در زير غبار فراموشى و زير يك برگ فلزى پنهان شده است ،  زمان گمشده ، زمان از دست رفته ، زمانيكه همه در صف قطار به انتظار ايستاده  تا قطار بعدى برسد ، بيمارى هاى قرن مانند طاعون وتب زرد ، وباى قرون گذشته يكى يكى را ميبرد ، دانش وخرد درزير كله هاى بى مو در خارج وزير ريش وپشم وسبيلهاى كلفت كلاه  مخمليها وعمامه بسرها  گم شده ، پايين تنه حرف اول را ميزند ، آنهم بحكم واعظ در خلوت ،
در اين عصر وزمانه  بياد مادر بودم كه بخيال خود روشنفكرانه عمل ميكرد. اشعار سعدى وحافظ را از بر ميخواند وأن آبياتى  كه با دل او همآهنگى  داشتند به همراه سيل اشكها بر صورت چون گلش جارى ميشدند ، او در پايتخت احساس غربت ميكرد ، دلش براى أفتابه لگن نقره اش و  مجرى  كاردست  وگلا پاشش ميسوخت ، دلش براى مرجانها ومرواريدهايى كه ميان انبوه موههايش پنهان كرده بود ميسوخت ،، من نگاهش ميكردم ، در سكوت و جانم آغشته از زخمهايى بود كه چند روستايى تازه به شهر آمده در لباسهاى گرانقيمت او ومرا به ريشخند گرفته بودند ، نه كسى نبود كه مارا بشناسد ، ما هم  كسى را نميشناختيم  ، همه أشنا بودند ، تنها آشنا ، مادر هرسال به خاك خودش به زادگاهش سفر ميكرد وبا كوله بارى از قصه ها وگفته ها بر ميگشت ومرا سرزنش مي كرد كه اگر با پسر فلانى عروسى كرده بودم ، الان ميان باغ ودشت ميكشتم ، او از حال  من بيخبر بود ،همچنانكه من امروز  از حال ودل وشعور فرزندانم بيخبرم ، آنها كلامى از آنچه كه من ميگويم ويا مينو يسم نه ميخوانند ونه ميفهمند ، آنها سرزمين امريكا ، روسيه ، اتريش ، فرانسه ، آلمان را  بهتراز شهرهاى ايران ميشناسند ، در نظر آنها ايران با افغانستان يا پاكستان ويا ساير سرزمينهاى مسلمان وعرب نشين فرقى ندارد ، آنها در جامعه مسيحت بزرگشده اند بى آنكه أنرا بپذيرند ، تنها احترام به سنتهاى سرزمين ميزبانشان  ميگذارند ، در أن زمان منهم از مسجد مشتاقيه وگلدسته ها وانبار أب  وحمام گنجهاى خان وباغ شازده چيزى نميدانستم ، دنياى من در يك اطاق بين مقدارى كتاب وصفحه  ورؤيا ها ميگذشت ، احازه بيرون رفتن تداشتم ، اجازه  خريد از مغازه براى بچه هايم ويا خودم نداشتم ، همهچيز به درخانه ميامد ، آنهم  از نوع ارزان وبازارى آن ، حتى جواهر فروش هم با جعبه جواهراتش بهخانه  ميامد  ومن مجبور بودم بزرگترينرا براى پنهان كردن  در صندوق آهنى  انتخاب كنم ، اتومبيلم گوشه حياط خاك ميخورد ، من يك زندانى بودم ، زندانى با اعمال شاقه ،ودر همان كنج زندان  دستهام را به بيرون تكان ميدادم وتقاضاى كمك داشتم ، بى مورد بود، چهار موجود بيگناه به دامنم چسپيده بودند ، معلم گيتار گرفتم ، معلم پيانو گرفتم ، دختركى براى ماساژ پيكر خسته ام هفته اى دوبار بخانه ميامد ، در عوض سيل ميهمانان و مفتخوران هر هفته خانه امرا پر ميكردند ومن در كنج أشپزخانه به همراه آشپزمء مشغول  دكور غذاها بودم ، اجازه نداشتم داخل ميهمانان مرد بروم مردان در زير زمين وزنان در بالا ميزهاى بازى ورق وتخته  نرد وبساط ترياك وعرقخورى بزن وبكوب بر قرار بود ، من ؟! تماشاچى، شاعر بزرگ غزل سرا و سالار سخن امروز بهمراه خانواده  ، خوانندگان نامى ومشهور ، نوازندگان ، بانوان افسران و سپهبدهاى تازه درجه گرفته ، همه درون زير زمين روى هم تلنبار بودند ، بعد ها يكى از همين  سپهبد ها كه معاون اول  ساواك ، معاون شهردارى ورئيس اداره شهر سازى  بود ، پس از انقلاب فراركرده در جمع  بقيه فراريان ميگفت : 
من ، در آن رژيم بودم ، اما با أن رژيم همكارى نداشتم !!؟؟؟ پس چگونه سه شغل را  درأن واحد حمل ميكردى وجوجه هاى تازه سر از تخم أورده اترا به مقامات بالا ميرساندى ؟! اينها  همه بخاطر بيطرفى  تو بود ويا خودفروشى دخترت به سازمان  مخفى پليس  انگليس وجاسوسى  براى أنها ؟؟! واقعا ما ملت بيشرمى هستيم ،  روساى تمام اداره ساواك شهرستانها ى ايران اقوام او وهمسرش بودند !! مشتى عقده اى ، بيسواد و برهنه .......ودر ميان جمع ميگفت : 
معلوماتت ا
 معلومات را ميخوام چكنم ،شاشيدم  به آن ، پول چقدر دارى ؟؟!  اين تشان تمدن وادب و شعور يك سپهبد ارتش پر قدرت ايران بود !!!....... 
بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، پنجشنبه

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

                   ميان پرده 


اين نوشته را امشب تحت تاثير سخنرانى فرهاد معينى كرمانشاهى در سوگ و يادواره پدرش مينويسم ،ً
اين همان فرهاد كوچك هفت ساله بود كه به همراه بچهايم به مدرسه  تابستانى ميرفت وعصبى  بود وبيشتراز دوهفته نماند ، اين هما ن پسر بد اخم  وشيرين وبامزه بود ، 
من ميهمان هر روزه خانواده معينى  در كنار شيرين ، حسين وبانو عشرت زمان كه به حق بايد گفت بانوى بانوان بود و بياد اين بيت سعدى افتاد م كه گفته : زن خوب وفرمانبر پارسا ،ًكند مرد درويش را پادشاه ،
اين زن با تمام سختى ها ، مجادله ها ، بى پولها ، با دير آمدنها و حساسيتهاى يك شاعر ساخت ،  پنج فرزند برايش بزرگ كرد ، روزها وأيام خوبى با آنها داشتم ، سفر شمال ، ناهار در هتل واريان و سپس عروسى حسين با برادر زاده همسرم كه با يك عشق آتشين شروع شد ، مرگ ناگهانى  فرزندشان  ، اعدام همسر شيرين ناخدا يكم  براى هيچ كمر أن مرد را خم كرد وموهاى عشرت زمان به سپيدى گراييد ، پس از انقلاب تنها چند بار شاعر زمانه را ديدم كه بخانه ما در كمبريج أمد و يگر عشرت خانم را  نديدم در روزنامه ها ورسانه اخبار مربوط به آنهارا ميخواندم ، 
امشب پس از سخن رانى فرها كه موهايش  سپيد شده و حالا همسر وفرزند دارد ، گريستم ، وخواندم كه از برت دامن كشان رفتم كه رفتم ، 
فرهاد مشگل مرا بشناساند ، نوشين شايد مرا فراموش كرده باشد ، شيرين. ابدا بياد من نيست ،ومريم خانم. سالها با من قهر بود ، هرگاه به تهران ميرفتم يكهفته ميهمان حسين وهمسرش فيروزه بودم در كنارشان بهترين لحظات را داشتم ، 
حال در كنج اين مخروبه  خانه دارم براى آن روزهاى خوب ميگريم ، عشرت خانم فوت كرد ، خيلى اورا دوست داشتم ، عجيب شبيه مادرم بود اما  قدرت روحى او بالاتر و زنى بلند قامت ، از زنان دلاور كرد ، عجب زندگى همه مارا از هم دور كرد واز هم پاشيد عكسهايشان هنوز هست يادگار  ، 
سلام به پيرى در خانه ما ساخته شد با آهنگى از استاد توكل ، ومهربانى جناب معينى كه با افتادگى وخلوص هميشه ميگفت : ثريا خانم ، مخلصيم ، ومن شرمنده وسرخ در مقابلش سكوت ميكردم ، يادشان گرامى هم او وهم عشرت السادات ، بچهاى خوبى تربيت كردند ، 
فرهاد ميگفت : پدر هيچگاه قلم ودفتر از دستش نمى افتاد  ، 
فرهاد جان منهم هيجگاه قلم وكاغذ از دستم نمى افتد اما ، كسى نميخواند ، باد خواندن را نميداند ،
ثريا ايرانمنش، چهارشنبه شب ، ٢٤/٢/٢٠١٦ ميلادى ، 

گربه سیاه .2

این داستان شاید آخرین داستانی باشد که مینویسم ، این روزها زندگی همه قصه شده از هر موضوعی میتوانی یک داستان ساخت تنها کمی خیالبافی لازم است ، آنچه تا امروز نوشته ام بیشتر با حقیقت توام بود تا با تخیل ، نوشتم ومینویسم شاید سر گذشتم  عجیب ترین سر گذشتهای باشد  ویا شاید کسی هنوز مانند من به دنیا نیامده است ، ویا نخواهد آمد ، باین میاندیشم که شاید همه رویدادهای زندگیم  پیش از زاده شدنم  در روی ستاره ای که نامشرا برگزیذه ام نوشته وحک شده باشد ، من تولد یافتم تا درغروب وپایان جهانزندگی کنم . درجهانی که دیگر خبری از انسانیت و خدایان نیست .
   وهمه چیز در یک مسیر غیر عادی  قرار دارد  آنچه که امروز روی میدهد درگذشته کمتر بوده است .دنیا میرود 
 تا زندگی تازه ایرا شروع کند در سیاره ای نو تا دوباره آنرا به کثافت بکشد اروپای خسته وبیحال ، وکهنه  ، امریکای سر گردان  ، خاور میانه ویران .....
وبی هدف ، اقیانوسیه که هرآن ممکن است طعمه آبهای خروشان اقیانوسها شود  ، شیرشغال میخواهند با هم متهد شوند  وبا این سازش شکاری به چنگ بیاورند تا به زندگی ننگیشنان کمی بیشتر ادامه دهد وآیا تاکنون کسی بچشم دیده که  بهترین نصیب شغال شود /این شیر است که میبرد /
.
من در ماه آگوست یا امرداد ماه ؛همان نماد شیر به دنیا آمدم ، پس شیرم /
و پس مانده نمیخورم وهرگاه بشکار رفته ام همان شیر بوده م نه شغال  ونه روباه ، جنگیده ام  وسپس بخشیده ام   هیچگاه در زندگی چشم داشتى  بمال کسی ویا چیزی نداشته ام ، وهرگاه چیزی را به کسی داده یا بخشیده ام از صمیم قلب بوده  است هیچگاه در انتظار پاداشی هم نبوده ام  امروز هم از مردم دورشده ام  ودر رنجم هم از آنها وهم از خدایان گوناگون بجان آمده ام ، سرگذشتمرا برای دل خودم مینویسم  تکه تکه نوشتم  وتکه تکه پرواز دادم   نه به امید خوش آیند کسی  ونه بامید صد آفرین یا مدالی  .
امروز هیچ ترسی ندارم  در زندگیم به آن آگاهی کامل رسیده ام  هر چند چیز های زیادی از دست داده ام  اشیای بیهوده  وهنگامیکه میخواتم فلان  عروس دوهزار سکه طلا هدیه میگیرد حال تهوع بمن دست میدهد  چه خود فروشی زشتی ، من در هر دو ازدواجم  تنها یک کتاب پاداش گرفتم  ودر قباله ازدواجم نوشته
 اما هیچگاه هم کسی آنرا بمن پس نداد !!  بلکه بهترین کتابهایمرا نیز به یغما بردند  کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهد شد  وکسی بیاد نخواهد آورد  که نویسنده یا مترجم کی بوده  به همان گونه  که کسی زندگی خصوصی شعراى  قدیم مارا نمیداند وهرکسی از ظن خو د افسانه ای میسازد و میرود وداستان عشقی مولانا که هنوز در پرده ابهام است  یک عشق غیر قابل قبول مگر بین دو جوان تازه بالغ امروزی !  مرید ومراد !! فسانه اى  گفتند ودر خواب شدند و پوستین نشینان وخرقه پوشان آنرا دست آویز وسرمایه کارشان  قراردادند . .....  امروز هم چندان خوب نيستم ، كوششم بر اين است كه داستانرا تمام كنم ، سالهاست در ميان كتابهايم خاك ميخورد ، در سر سرزمينى متولد شدم كه (زن) بخودى خود موجوديت ندارد ، بايد  حتما زير چتر وچادر و سايه يك نرينه  باشد ،ًمن بر خلاف جهت أب حركت كردم ، مردان غرور دارند نبايد خدشه اى به غرورشانرا وارد كرد ، وزنها؟؟؟ من غرور داشتم واين غرور را تا الان در ميان همه جل وپلاستيكه كه نامش زندگى است حفظ كرده ام ،،با أنكه چيزهاى زيادى را از دست دادم ،اما سعى كردم خودمرا محكم نگاه دارم ، تنها غرورم مايه مباهات  من بود ديگر به چيزى با كسى احتياجى نداشتم ، ،
زمانيكه اورا ديدم هنوز خيلى جوان بودم ، وتازه پيراهن بيوه گى  را پوشيده بودم ، در اين سرزمين بيشتر بانوان مردانشان را بنام شغل ويا منصبين مينامند تا ديگران بدانند كه اين بانوى فلان قاضى ،يا دكتر ويا احيانا يك باز مانده كنت ودوك است واين موضوع براى من تازگى نداشت بلكه گاهى باعث خنده ام ميشد ، زمانيكه مثلا فلان بانو به همسرش  ميگفت : " سنيور ديپوتادو " يا " سينيور كنت " من خنده امرا پنهان ميكردم ، سينورا خنرال  يا ژنرال ، ،، دست تصادف مارا با هم آشنا ساخت ،.....  بقيه دارد 
ثریا اسپانیا  .چهار شنبه

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۴

داستان گربه سياه  
مقدمه ،  داستان  
به درستى نميدانم چه روزى است ، شب گذشته خيلى بد خوابيدم ، سعى داشتم كه افكارم را منحرف كنم ، به هيچ چيز فكر نكردم ، نيمه شب بيدارشدم ، درد داشتم ،پهلو و پاهايم بشدت در گرفته بودند ، اين درد غير طبيعى بود ، خودمرا به حمام رساندم ،  خون ريزى شديد، ودرد در پهلوى راست شكم  وزير دلم ، دكترم  قبلا بمن گفته بود كه علائم أن بيمارى لعنتى كى وچگونه عيان ميشود ، ، كمى ايستادم ، أب خنك را به چهره ودستها وگردنم  پاشيدم  ، اشكهايم بيدريغ فرو ميريختند ، نه نبايد كسى بداند ، ، اين يك امر خصوصي است ،  بين من ودكتر، هردو بهم  قول داده ايم ، داخل اطاق شدم ، دستگاه فشار خونرا برداشتم و فشاررا گرفتم ، هفت، روى دوازده و ضربان قلبم !!! كمتر از شصت ، يخ كرده بودم ، دستهايم ، پاهايم ، همه پيكرم گويى درون فريزر جاى داشت ، سيگارى روشن كردم ، روى لبه تختخواب نشستم ، 
روز گذشته ناهار وشام من تنها ميوه بود وماست ، اما اين خون ريزى ؟ نه ، ساكت باش ، قوى باش ، بيا به روزهاى خوب بيانديشيم ،  روزهاى خوب ؟؟؟ كدام يك ؟ أن روز كه أن گربه هاى سياه لعنتى در سالن كنسرت ناگهان در تاريكى روى پشت من پريدند ؟ يا إنروزيكه داشتم به عشقم ميانديشيدم وشرابم  را مزه مزه ميكردم ناگهان گربه سياهى به روى ميز جهيد ، ليوان از دست من افتاد ،  چهره من سفيد شد ،ًچهره أن زن بيمار بينوا نيز به زردى ميزد ، او هم از جا پريد ،چه روز شومى بود آن روز .
هواى دلپذيرى  بود نسيم خنكى درختانرا وبرگهارا تكان داده و زمزمه اى خوش در اطراف ايجاد كرده بودند ، به آرامى در طول جاده ميرفتيم ، ما چهار نفر ، كنار رودخانه و سپس سد بزرگ ، قايقهاى روى أب درختان ير سبز سر بفلكً كشيده  با قدمت چند صد ساله ، هوا ، عالى جمعيت همه بيرون بودند ، ميز خالى نبود مدتى صبر كرديم تا نزديك يك باغچه ميزى برايمان خالى شد ، تازه داشتيم پيش غذا هارا مزه مزه ميكرديم ، من گيلاس شرابمرازبرداشتم ورو به شاخه هاى بلند وكوههاى سر بفلك كشيده كردم ودردلم  گفتم ،: هركجا هستى ،بسلامتى تو مينوشم ، ايكاش الان كنارم بودى . 
آه ، چه خوشبختى ، اين خوشبختى كمتر نصيب ديگران ميشود ، عشق از دور دستها مرا صدا كرده فرمان داده جان وروحم را  تسخير كرده ، لبخندى بر لبانم نقش بست  ليوان را به لبانم نزديك كردم كه ناگهان أن گربه لعنتى روى ميز پريد ، روبرويم گويى پرچم هاى  سياه عزا به اهتزاز در أمدند ، همه چيز سياه بود ، أنروز با خوشحالى وشادابى رفتم وبا غم بر كشتم ، چيزى در درونم ويران شده بود ، درد درونم را ميشكافت ، ميل داشتم چشمانمرا روى هم بگذارم وهيچ چيز ديگرى را نبينم ، ديگر نه هوا أن لطافت صبحرا داشت ونه درختان  سرسبزى قبل را ونه نسيمى ميوزيد ، دنيا ساكت بود ، احساس شومى ميكردم ،ًدرونم ميلرزيد ، در انتظار حادثه بودم ،حادثه ر ا قبل از وقوع احساس ميكنم ، بخانه برگشتم ،دفترم را گشودم ، ودر انتظار زنگ تلفن نشستم  ، هرشب در اين ساعت بمن شب بخير ميگفت ، اما امشب خبرى از او نشد ،هرشب پيامى از او ميگرفتم ( دوستت دارم) همين كافى بود ، دنياى من در همين كلمان خلاصه شده بود ، يك دنياى پاك و به دوراز همه احلام واحوالات بى اساس  درون ،. آتشى در درونم شعله ميكشيد، ميسوختم ،  اين سوزش دلنشين بود ، دلپذير بود ودردهارا فراموش كرده بودم ، تا نيمه شب در انتظارش نشستم خبرى از او نشد ...

بقيه دارد 
 ثريا ايرانمنش اسپانيا ، سه شنبه 
( نوازنده ) 
نوازنده دلها ! 

امروز ، روى سخنم با شماست ، جناب نوازنده ، نوازش  دهنده دلهاى حساس و روح وجانهايى كه هيچگاه نتوانستند يا نخواستند  مانند شنما همه چيزرا زير پا بگذارند و از پله هاى أتشين شهرت و شهوت بالا بروند ، سپس با سر بر زمين بيفتند وشكل وشمايلشان  مانند مارهاى سوخته وكباب شده روى أتش سرخ با كمك لواز م أرايش ودستكاريهاى  جراحان پلاستيك خود را  عوض كنند   ، وهنوز تشنه كام ، 
امروز روى سخنم باشماست كه با همسر مصنوعى خود در زندگى مصنوعى خود زير نور چراغهاى الوان هر از گاهى براى فراموش نشدن  چيزى را به هوا ميفرستيد ، زنان ودختران و پسران جوان  اين نسل ممكن است فريب شما را خورده ويا بخورند  ،اما بزرگان ديروز با شنيدن نام شما ، أب دهانشانر ا بر زمين مياندازند ، 
نميدانم هيچگاه در خلوت به وجدان نداشته خود رجوع كرده وأعمال خودرا سنجيده ايد يانه ؟ دروغ براى شما حكم راستگويى را دارد ، متاسفم كه بدبنگونه بى پرده همه چيزرا با شما در ميان ميگذارم ، اگر بخاطر بياوريد من يكى از صدها قربانيهاى شما بودم ،
زمانيكه شمارا شناختم چهارده سال بيشتر نداشتم ، هنوز وارد دوره اول دبيرستان شده ود ركسوت شاگردان دبيرستانى خودى نشان ميدادم ، چهره ام زيبا ، چشمانم براق ، پيشانى بلند و دست وپاهايم ظريف وهيكلى مانند يك عروسك داشتم ، بيخبر از ما رها و عقربهاىى كه در سر راهم قرار گرفته اند شاد وخندان بسوى فنادى خسروى در خيابان نادرى ميدويديم تا بك پيراشكى پنج ريالى را گرم گرم بعنوان عصرانه بخوريم ،هنوز سينما را نشناخته بودم ، اما شما با دوستان وفاميل مشتركتان هم سينمار ا ميشناختند ، هم تاتر را وهم هنرستانهاى هنرى گونا گون را ، امروز چند نفرى از أن دوستان شما هنوز كور وكر وفلج زنده اند ،ومن اولين بار در عمرم با شما به سينما رفتم ، يك فيلم فارسى ،
آنروزها شما ظاهرا در مدرسه دارالفنون درس ميخواتدند كلاس چندم !؟ نميدانم ، بعدها همسرم كه با شما همكلاس بود گفت ايشان زنگهاى تفريخ براى شاگردان تار مينواخت !  آنچه شما در باره گذشته وسن رسالتان  در جرايد اظهار داشته و نوشته اند بى اساس است ، تا ريخ  تولدتان نيز مرتب درحال تغيير است ، اولين وبهترين شغلى كه در تمام عمرتان داشتيد انديكاتور نويسى در ادا ره برق بود أنهم  به مدت كوتاهى. سپس با كمك همان مضراب أتشين به أدراه سازمان امنيت كشور منتقل شديد، ظاهرا كارتان در محافل نوازندگى بود اما بهرروى خبر چينى هايى هم ميبايست انجام ميداديد ، اكثر اوقات من شمارا  سر راه خود ميديدم ، خوب ،عاشقتان شدم ، عاشق سازتان  شدم واين عشق را پنهان نگاهداشته جرئت ابراز إنرا به كسى نداشتم ، شما مرا انحصارا براى خود ميخواستيد ، اما نتوانستيد ، دوستان زيادى در أقشار وطبقات مختلف داشتيد ، مصطفى زاغى ، حسين شيشه خور ، در كنارشان دكترها و پرو فسورهاى  مشهور ونامى ، به آنها احتياج داشتيد  صحنه هنر در أن زمان منحصر بشما شد ، اتقلاب شد ، شما فرارى بوديد اما دوباره با سوگند وكمك همان دوستان به اداره امنيت كشور ، بجاى اولتان  باز گشتيد وصحنه هنر را در انحصار گرفتيد، 

تا اينجا بمن مربوط نبوده ونيست ، أنچه بمن مربوط است وكالتى تام الختيار بشما دادم براى فروش اموال وأرثيه همسرم باميد اينكه ، سوابق گذشته را بياد إورده كمى مهربانى چاشنى إن كرده و بما ،كمك خواهيد كرد ....
نه ! باز هم در مورد شما اشتباه كردم ، 
امروز كه داشتم فرش كهنه وسوخته اي شمارا بعنوان كادوى عروسى  دخترم ميتكاندم   بياد  أنچه كه داشتم وميتوانستم داشته باشم افتادم ، ايكاش خد اقل زمينهارا بين فقرا تقسيم ميكرديد ،ايكاش خانه مرا كه به قيمت ميليونها تومان فروختيد  مقدارى از أنرا براى بچه ها ميفرستاديد ، ميدانم با أنها چه كرديد ، خانه خريديد همسرى گرفتيد ، وبقيهاشرا دود كرده به هوا فرستاديد ، شما هم مانند بقيه أدمها ، اما نه هنرمندانى كه بأشرف زيستند ود ر كنج  خلوت بيصدا جان دادند ويا در زندانها به تير غيب گرفتار أمدند ، نه شما هيچگاه مانند أنها نخواهيد شد ،شمارا  نيز مانند شاعران متعهد، هنرمندان متعهد  روى شانه لاتهاى جنوب شهر وچاقوكشان وقمه داران حمل خواهند كرد ،
ومن ؟ از من پرسيديد؟ من وصيت كرده ام مرا بسوزانند با تنها انگشترى كه با اولين حقوق كار منديم خريدم و خاكسترمرا روى كوهها وارتفاعات بلند بريزند شايد دوباره به ريشه خود وصل شدم ودوباره سبز شدم ، 
عمرتان دراز در راهى كه پيش گرفته ايد  پيروز باشيد وروح أنهاييكه  غير مستقيم به دست شما از دنبا رفتند ، شاد باد ،. 
با تقديم بهترين أرزوها 
ثريا ، اسپانيا ، ٢٣فوريه ٢٠١٦ميلادى

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

صوفيان همه  واستند خرقه از گرو مى  
خرقه ماست كه در خانه  خمار بماند ،


روزى وروزگارى ، به دنبال دنياى پر رمز وراز شمس. و دنياى  بى ثبات خيام ، وهمچنين دنياى پر شر وشور حافظ كه بمدد غزلهاى بينظير خويش ،أن دهكده مرده ركن أباد را أباد كرد ، از جهان خاكى بيرون شدم  وبه سير وسفر  وپژوهش ها درخاتمه  تا به حكم دل ، دنياى تازه اى را  بيابم وجانى تازه كنم . 
از اين صومعه ، به أن دير ،  واز أن خانقاه  باين خانه گاه واز أن كلاس باين مدرسه سر زدم  وبه سراغ   پوستين نشينان و إواره رفتم كه ديدم مسند تشينانى بزرك شده اتد وراهيابى به حضورشان مستلزم عبور از هفت پرده ودرب أهنى است   . 
آنگاه خشمگين  وحيرت زده  به كنج خلوت خويش  باز كشتم  ، چرا كه از دلق پوشان وپشمينه پوشان بوى ريا شنيدم  مدعيان تخته پوست درويشى  دلالان جهان سياست  ومعركه  گيران  بودتد  وداعيه داران  كشف وكرامات  وشهوت  در جلب شكار چشمان خمار ولبان سرخ دلدار و قامت طناز   آنهارا بيشتر ميكشاند ،  نه ! اثرى از بوى حقيقت  نبود ، ابدا حقيقت، در كار نبود  تنها يك ميتينگ بود كه  عده اى دور هم جمع شده  با نام كشف شهود  بازيگران. خطرناك سياست بودند ، پيران طريقت  ومعنويات در كسوت شاهان بزرگ وجبار. با گروه عمله هايشان  به تربيت گوسفندان ميپرداختند  عمله طرب ، وعمله خدمت  ، ديگجوشانى ديدم  كه با نياز ها وميزان شكم ها  بر أجاقها  ميجوشيدتد ، بوريا ها تبديل به فرشهاى گرانبهايى  شده   از هر ريشه اش بوى فتنه ودروغ  به مشامم ميخورد ، 
دلم لبر يز از نفرت  وبيزارى كشت ، 
بياد أن پير دير ، أن مرد دوست داشتنى كه در يك اطاقك كوچك در خيابان سعدى شمالى ميزيست و چگونه به جوانيكه خطى از حافظ را غلط خواند پرخاش  كرده اورا از خانه بيرون راند ( شادروان على دشتى ) 
 او إذعان داشت كه حافظ ، مولانا از خاكى ديگر وكلى ديكر شكل كرفته اند  وسعدى ميان دو خاك ، او شيفته حافظ ومولانا بود ، با أنكه به غلط بر صندلى سناتورى نشست. بى ميل خود ، اما همچنان به أن خانه كوچكش وفادار ماند تا كم كم اورا به محلى در شميران  بنام  تيغستان ، سكونت دادند ، اكثر نوشته هايش را پنهان كرده به دست دوستان با وفايى سپرد كه بعدها أنهارابى نام. وبى نشان به چاپ رساندند ، او همه هم وغم خودرا صرف گرد آورى اشعار حافظ، سعدى ، مولانا وخيام كرد  وميخواست كه نقشى هم از فردوسى بركشد كه اسلام ناب محمدى با پاك كردن تاريخ اورا به گوشه زندان فرستاد ، در إنجا از دوستى همبند و هميار طلب كپسول سيانور كرد ، اما ، نه ، آتقدر ماند تا چوبى شد ميان باريك    
وچه خوب شد بموقع رفت در غير اينصورت محال بود بگذا ند او را در گورستان بخاك بسازند ، 
امروز چهار عدد كتاب  حافظ را جلوى رويم بازكرده ام هركسى به ميل خود غزلهايى  را برداشته كلماتى اضافه كرده ،دلم ميخواست او اينجا بود وميرسيدم ، چرا به اموال وپشتوانه فرهنك ما دستبرد  ميزنند ،
مبدأهم چكار ميكرد ، عينك ذره بينى اش را روى دماغش جابجا ميكرد و بمن ميگفت ، دور اينهارا خط بكش برو ببين پول كجاست ، از زيبايت بنحو مطلوبى استفاده ه كن ، حيف است كه اين زيبايى زير خاكستر كذشتگان دفن شود ، مرا ببين 
امروز جه دارم !!؟؟؟ و لبخند زيباى رهى معيرى را كه مانند يك طلوع أفتاب بر گوشه لبانش مينشست  با أن چشمان سحار همه رنگ وميگفت ، گل لاله را در خود لاله پنهان مكن ،،
از : دفتر يادداشتهاى گذشته . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فوريه ٢٠١٦ ميلادى 
ما و قو م موسى


ايرانيان  اين زمان تنها شعارشان  اين است كه مرك بر فلان وبهمان ، در حاليكه هركدام يكى از همين كشته شدگان أتى را زير بغل داردند ،
در گذشته  كه قوم موسي و يا يهوديان در ايران أزادانه زندگى ميكردند ، همه دا راى زندگيهاى مرفه و هتلهاى درجه يك وبناهاى عظيم  ساخته  پرداخته إنها بود ، زرگرى ها ، بوتيكها  ، كفاشيها ، حتى سينما دار،  نيز شريك ويا صاحب سينما بودند ، در تمام شركتها هميشه يك يهودى سرمايه دار بود اما در خفا ، پشت سر هر شخصيت هنرى يك يهودى ايستاده بود ،  ناگهان خانمى خواننده از زمين  سبز ميشد با كلاه گيسهاى رنگ ووارنگ ويك ته صدا حتى به تالار رودكى هم ميرفت وكنسرت ميداد واشعار بند تنبانى وضربى را  به كمك ژستها ، لباسهاى شيك و مژه هاى مصنوعى. به معرض نمايش ميگذ اشت ، پشت سرش يك بوتيك دار معروف يهودى بود ،
يهوديان تمام   جرايد. وروزنامه و لوازم آرايش  وبوتيكها  ، سينماها ، وشركتهاى كه فيلم واردميكردند و حتى شركتهاى دوبله فيلمها وشركتهاى تبليغاتى  ر ا تيز در دست داشتند ، ، 
امروز نيمى از دنيا در دست آنهاست ، بيشتر كلوپها  ، قمارخانه ها ، با رها  رستورانهاى بزرگ زنجيره اى و غيره ،  كه در خفا شركتى نامريى آنهارا پشتيبانى ميكند ، 
ما در ايران دوستان فراوانى از اين قو م داشتيم ، مردمى مهربان ، با سنتهاى خود ، مؤدب ، متين ، اعم از دارو  ساز ودكتر تا نوازنده ، وخواننده !  ، وصاحبان هتلهاى بزرگ شرايتون و ساير هتلهاى تازه ساخته شده كه امروز نامشان روى زندانها گذاشته شده است ، أنها در فرهنگ وأبادى ايران ميكوشيدتد  ، ايران را سر زمين خودشان ميدانستند ، هيجگاه اختلافى بين ايرانيان وآنها  نبود ، مانند اقليتهاى ارامنه ، 
ناگهان همه چيز عوض شد ، ايرانيان با جوجه هاى تازه سراز تخم در أورده در داراتعليم و دانشسراهاى  مائويستها ، توده ها ، چريكها ، فدايان خلق ( تنها چيزى برايشان مهم نبود همان خلق  بود ) و سايرين  سرزمين دگر گون شد و   اين قوم به پناهگاهاشان   بر گشتند ، راهى امريكا شدند ، راهي ألمان شدند ، راهي كشور هاى اروپايى مردمى زحمت كش، و با پشتكار تمام به زندگيشان ادامه ميدادند  البته منافعشانرا تيز درنظر داشتند . 
امروز در يكى از سايت ها چشمم به يك تبليغ از بانويى خواننده افتاد كه با موهاى افشان مصنوعى  يك ويوديويى به نمايش گذاشته بود  از همان دوران جوانيش .
الان بايد سن وسالى از او كذشته باشد ، سالها پيش با سفارش يكى از همين دوستان !! او قدم به فروشگاه بزرك شهر گذاشت. تا سكرتر مدير  كل   و يكى از اعضاى كميسيون خريد شود ! مدير كل همسر داشت ، ......
اما خانم سكرتر ضمن كار سكرترى أموزش خوانندگى  نيز ميديدند  ، سپس ناگهان ستاره اول  خوانندگان ايران شدند ، در كاباره شكوفه نو ، والبته در ميهمانيهاى دربارى!! وميهمانيهاى خصوصى !! نيز خوش در خشيدند، 
البته حبابى روى أب بود  وتمام شد 
 امروز پس از سالها به عكس ايشان نگاه ميكردم وخاطرات گذشته در ذهنم شكل گرفت ، دلم براى أن ده پهلوى سوخت كه بر گردن ايشان أويزان بود ، 
هديه جناب مدير كل بود ! كه در يك محفل خصوصى براى ايشان ترانه  خوانده بود  !
( خصوصي)  ثريا 
 اسپانيا ، ٢٢فوريه ٢٠١٦ ميلادى 

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۴

نسل وامانده 



امروز خبر فوت يكى از آخرين بازماندگان افسران  شاهى را در روز نامه خواندم ، كارى به زندگى خصوصي ايشان وهمسر نجيب ونجيبه شان ندارم ، روانش شاد  ، اما اين يكى را خوب ميشناختم ، هنگاميكه شانزده يا هفده سال نداشتم وتازه نامزد شده بودم ، با همسرش همسايه بودم، عروسى كردم  رفتم سالها گذشت ، بچه دار شدم ، تا روزى بر حسب اتفاق خانم  را ديدم با شكم بالا أمده ، بلى ايشان با يك جناب سروان كه در مرز كردستان  مرزبانى ميكردند ازدواج كرده حال صاخب فرزندى ميشدند ، 
سالها گذشت ، ناگهان جناب سروان به درجات بالا مفتخر شدند ، ژنرال شدند ، در فرانسه ولندن خانه خريدند خانم سر ميز قمار پولهاى كلانى ر ا برد وبا خت ميكردند ، 
در أن زمان همسر من فوت كرده بود ومن مجبور بودم كه براى تحصيل وخرج خانه به خياطى روى بياورم ، اما خانم همچنان ميتاختند ، لباسهاى گران قيمت لوازم خانه گران قيمت ، دختر وپسران مشغول كشيدن حشيش ودراگ وغيره تا اينجا هم بمن مربوط نبود ، 
از أنجا مربوط ميشود كه شاه رحمت الرحمه  مردان بزرگ استخواندار وتحصيل  كرده را بگوشه اى انداخته با رتبه هاى درجه سه كارمند وزارات أموزش وپرورش بودند با آنهمه تحصيلات عاليه در سوربون وسنت سير با حقوق بخور ونمير واين جناب ارتشيان  با همسرانش كه از خانه هاى نامبر وان بيرون أورده بردند همچنان جولان ميدادند ، من در همان روزها نگاه شورش وانقلاب را در چهره مردا ن وزنان تحصيل كرده  أن زمان ميخواندم ، جرئت اعتراض نداشتم  ، فلان سرتيپ كه روزانه درجه ميگرفت  شبانه  در خانه زنى كه بقول خودش نشانده بود جلسه هيّئت دولت را تشكيل ميداد حكم اعدام صادر ميكرد ، رييس زندانها بود ،  معاون اول ساواك بود ،او كه يك كنيز زاده بود ، كنار منقل ووافور وزنان جوان و ، و، و، و، و،  از همه بدتر فيس وافاده زنان ودختران اين ژنرال پنبه ها بود كه مارا ميكشت ، خانم ديگرى  سفره  ابوالفضل پهن ميكرد براى آنكه همسرش درجه سپهبدى گرفته بود ، همسرش ؟ قبلا بچه يك مهتر وسپس در پرورشگاه و بعد ها دانشكده نظام ، از پله هاى ترقى بالا رفته بود ، 
ا رتش قوى ايرانرا اينها تشكيل  ميدادند ، تنها چند نفر بودند كه يا به تير غيب گرفتار  شده يا فرارى شدند ويا از ايرانگريختند  وارتش را به دست فرمانده قواى خود دادند چون نميتوانستند با اين موجودات تازه از زير لحاف فلان  فلان در آمده  به جوال  بروند ، ارتش ما ، سومين ا ر تش قدرتمند جهان ، از اين موجودات تشكيل شده بود بعد هم مانند يخ روى تأبه داغ أب شدند ، گم شدند ، حال هر روز يكى از أنها ( با خوشنامى . وفداكارى ) بسوى ابديت ميرود  آنهم در كوره أتش ،
نگوييد چرا انقلاب شد !؟ ،  من تا ريخ زنده هستم ، متاسفانه يا بدبختانه ويا خوشبختانه ، سر بار يك خانو اده مشهور  ونامى وثروتمند شده بودم بعنوان عروسشان يا عروسكشان !!! بنا براين همه جا ميرفتم ، همه چيز را دردهارا يادداشت ميكردم ، يكى يكى اعمال آنهارا زير ذره بين عدالت خودم وخداى وجدانم  ميسنجيدم ، خود من يكى از هما ن نا ارضيها بودم با همه نعماتى  كه نصيبم شده بود، ،فريادم بجايى نميرسيد ، سكوت بود و اشك چشم ، 
امروز هم در داخل ايران امثال من زيادند كه در سكوت به تماشا مينشينند ،  زندگى همان بوده كه هست خر همان خر است پالانها عوض شده ، جاى مردم عوض شده ، عده اى رفته اند وجايشانرا به ديگرى داده اند ، امروز هم نوكيسه ها دارند جبران مافات ميكنند  ساواك جايش  را به ساواما  داده وسپاه  وخانواده اش به همان شكل گذشته مشغول خوشگذرانى وچپاوول هستند ، ما اسير زمان و مكانيم  ، 
در طى اين سالهاى تبعيد خود خواسته  همه تيمسارها   سر لشكرها ، سر تيپ ها ، ژنرالها را ديدم آنهاييكه اصل ونسبى  داشتند  بگوشه اى خزيدند وبكار گل پرداختند وأنهاييكه هنوز هواى قدرت وباد گذشته در سرشان بود بهر سوى دويدند ، وسپس سر به دامن  جمهورى كذاشتند وأسلحه  تهيه ميكردند با كمك قاچاقچيان. معروف ونامى ، 
بلى جناب سرهنگ هم به رفتگان پيوستند ومراسم ياد أوريشان  در يكى از هتلهاى معروف لند ن  است ، وخودشان خاكستر شدند ،
يكشنبه ، 21فوريه ٢٠١٦ ميلادى ، اسپانيا ،

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ارمغان فروغ 


                    سالها بود كه اورا تديده بودم ، در شهرهاى مرزى  وتقريبا أعيان نشين مينشست ، گاه گاهى تلفنى ،وپيغامى و تا به اميد  ديدار ، 
روز گذشته ناگهان سر وكله اش پيدا شد با كتابى زير بغل '  آخ فراموش كرده بودم ، اولين وآخرين كتابى كه همسرم بمن هديه  داده بود وپشت آنرا با " عشق " امضاء كرده واميدوار بود كه أنرا بپذيرم ، مانند همان سنجاق سينه طلايى كه شب اول آشنايان بمن هديه داد ، پنج خط حامل (موسيقى) كه نت هاى روى آن از زمرد وبرليان وياقوت. تزيين شده بود !!! او ميدانست كه عاشق  موسيقى هستم ورگ خوابمرا خوب به دست أورده بود ، 
حال امروز پس از سالها چشمم به كتاب اهدايى او افتاد ، كه در دست دوستى به آمانت رفته بود ،  او نشست ، پير شده بود ،وتكيده شده بود ، با آنهمه ثروت وبرو وبيا وهمسر ش كه به بيمارى سرطان در گذشته بود ، حال او مانده با يك خانه بزرك و اثاثيه گرانبها و مالك هكتارها  زمين در ايران و، و ، و، و،. اما صورتش پژمرده ، خسته ، تكيده ، روى مبل راحتى من افتاد وكتاب ميان دستهايش ورق خورد ، 
شاعر ، دكتر حميدى شيرازى ، سخن رانى او در صداى امريكا ، حال پس از سالها دوباره  مرا بر د به كذشته ها ، دورانى كه سعى داشتم از آن فراركنم .
تابلتم روى ميز  خاموش افتاده بود ، أن ا برداشت ، نگاهى به عكسهايى كه در پرونده هاى جدا گانه گذاشته بودم اتداخت ، سپس خنديد، 
- اينها چيه جمع كردى ؟ اين يكى كيه ؟ 
سكوت كردم ، خنده اش ا دأمه دار شد ، سپس پرسيد :
اهه ، كو أن ژستها. ، كو أن اونوريته ؟ ( كلمه اى كه سالها بگوشم نخورده بود ) انوريته !!! 
سكوت كردم 
سپس خنده بلندى سر داد وگفت : همه ما بنوعى ديوانگى داريم وديوانه شده ايم ،اما تو بگمانم خطرناكتر شده اى ، بايد فكرى بحالت كرد !!!
كفتم ، سى سال در انفرادى تنها با چند ملاقاتى اگر تو بود ى عاشق سوسك  روى ديوار وموشى  كه در سوراخ سلولت ميگشت ، ميشدى ،
انوريته بقول تو اينجا خريدار ندارد ، تو فيلم كفشهاى ماهيكيررا ديده اى ، 
گفت ، بله اما چه ارتباطى باين عكسها  دارد ؟ 
كفتم ، آنجاييكه عاليجناب پاپ نوكرش را مينشاند واز او ميرسد رم چگونه جايى است در حال حاضر ، نوكر حواب داد : رم ، رم است ، 
عاليجناب گفت برايم ردايى  بياور با كلاهى ميخواهم پنهانى شهر رم را ببينم دلم براى فريادها ، شلوغى ها و بوى غذاهاى محلى تنك شده ،  سالهاست كه طعم ورنگ زندگى را نديده ام ،
حال امروز منهم دلم براى نان محلى ، پنير ها ، أعوزها ، سر شيرها ، صداى گوسفندان ، چهره دهاتيها وقبيله ام  تنگ شده ، اينرا بعنوان نمادى از قبيله ام اينجا نگاه داشته ام ، ا رتباطى  به اونوريته من ندارد ، روحم غذا ميخواهد ، جسمم هوا ميخواهد ، روياى رود خانه  در سرم مينشيند ، تو أزادانه ميروى وميايى ،اما من براى هميشه در اين مكعب چهار گوش واين أسانسور لعنتى زندانيم ،  نه باغ ترا دوست دارم ، ونه باغچه بزرگ خانه فرزندانم را ، من ، من، گريه ، أمانم را بريد ،
مدتى نشست و مرا نگريست ، باو گفتم كه سال كذشته يك تصميم خطرناك گرفتم و خيال داشتم به فرانسه كوچ كنم ، دست به يك ديوانگى زدم ، 
نگاهى به شيشه كنياك با دو گيلاس كه روى بوفه نشسته بود انداخت ، سپس بلتد شد  گيلاسى  براى خودش ريخت و گفت : ميدانم ، ميدانم ، منهم گاهى بسرم ميزند كه با اتومبيلم  خودم را از بالاى كوه به ته دره  تاب كنم ، اما ، پشت سرم كسانى هستند كه بمن احتياج دارند ،  اگر اين عكسهاى دهاتى ترا خوشحال ميكند  نگهشان  بدار ، اما درحد همان  عكس ، نه بيشتر ، 
تو نيستى هرجايى  وشهوت پرست  ولاابالى
تا دهى هردم  زمام دل  به دست دلستانى 
  • رويم را بوسيد ، اشكهايمرا پاك كرد  چقدر باين گونه  دستها احتياج داشتم ، زديم بيرون تا درهواى آفتابى وبادى قهوه اى بنوشيم ،ث

پايان 
ثريا ، اسپانيا ، شنبه بيستم فوريه  (خصوصى)!
" من ، ما ، وديكران "

من، ما ، وديگران 


مرا تا عشق تعليم سخن كرد  
حديثم نكته هر محفلى بود ........." حافظ" 

شب از نيمه گذشته ، مانند هر شب ، بيخوابى همچو ديوى بر سرم فرود آمد ، امروز تولد كوچكترين نوه ام ميباشد ، برايش كارتى پست كردم ، تنها چهار سال دارد ،  بيخبر از آنچه كه در اطرافش ودر دنيا ميگذرد ، همه زندگى او در حال حاضر خوردن وبازى كردن وانتخاب آنهايى كه ميداند كى وكجا هستند ، او هنوز نه درد را ميشناسد ، نه بيخوابى ونه بيخانمانى را ، محل تولد او اينجاست ، اما هفته اى يكبار به كلاس روسى ميرود تا زبان مادرى را فرا بگيرد ، آنها در اينجا مدرسه دارند ، وما ؟  زبان ما ؟ ميان همه زبانهاى دنيا گم شده است ، 
شب كذشته داشتم به برنامه هاى تلويزيونى خارج از كشور  كه اكثر آنها در ايالات متحده آمريكاست  نگاه ميكردم ، نه ، بهتر است همين ملاها بمانند ، وايرانيان به همين گونه سنتى به زندگى  گياهى خود ادامه دهند ،  اين مردم واين ملت هنوز واژه هماهنگى وباهم بودن را  نميشناسند ، هركدامشان به تنهايى يك ديكتاتور ويك فرمانده هستند  ، زبانشان تنها فحاشى وإيراد گيرى است ، زور بازيشان چاقو كشى وفرهنكشان  از روى مشتى كتاب .
هركدام براى خود يك خدايگان هستند ،  هركدام يك لپ تاپ با يك پرچم  وچند شاخه گل جلوى خود گذاشته اند يا از گذشته ها ميگو يند وافسوس ميخورند ويا يكديكر را به تو پ ميبندند ،  
نيمى از ملت ما روستايى ، بيسواد و اكثرا مذهبى وقشرى هستند ، شما چگونه ميخواهيد با اين كلمات وجمله بتدهاى نيمه فارسى ونيمه انگليسى چيزى به أنها بگوييد ، نيم بيشتر ايرانيان بيسوادنند ، تنها كتابشان قران است و بعضى ها حافظ وسعدى ، ديگر نه " اسپينوزا " را ميشناسند. ونه " بيكن " را چرا به زبان خودشان سخن نميگوييد ؟ چرا اختلافات را  كنار نميگذاريد تا خاك وطن را نجات دهيد بقول خودتان ' ايرانيان همين حكومت وهمين دولت را ميخواهند وبه أن اعتقاد 
دارند اگر چه اعتماد تداشته باشتد . 
سى وهفت سال در خا رج با همه امكاناتى  كه در پيش روى  داشتيد ، چكار كرديد!؟  بهم فحش داديد ، با هر پيسها وكلاه گيسهاى رنگ شده صورتها دفورمه شده  گنده گنده حرف زديد و خانه تكانى كرديد، وبه قصه ها وافسانه ها پرداختيد، نه رومى روم ونه زنگى زنگى شديد، هركسى طبل خودرا برداشت وبر إن كوبيد ، نتيجه ؟ 

عده اى بى ايمان ، عده اى بى خدا ، عده اى روانى ، وعده زيادى معتاد بجاى ماند .
نيمى از مردم گرسنه ، بيمار ، بيمارستانها بجاى بهتر شدن و مجهز به تشكيلات مدرن هر روز بدتر وفجيع تر ، خوديها براى معالجه به خا رج ميروند و بيچارگان ودرماندگان در بيمارستانها بين مرگ وزندگى بايد اول بفكر تهيه مخارج دكترهاى هندى وپاكستانى وافغانى باشتد ، وبجاى اكسيژن ، گاز متان تنفس كنند !!!! 
اين سر زمين  آريايى شماست ، از ما گذشت ، در كنج خراب أباد با سختى ها ، ندار يها ، سرما ، گرما و بيمارى و ساختيم چون ميل  نداشتيم سر تعظيم در مقابل مشتى ابله فرود بياوريم وا.ز اين شاخه به آن شاخه بپريم ، 
حال بايد ديد كدام يك از ما برنده است ، أسمان را كه ديديم ، تنها زمين است كه ما را نگاه داشته وكم كم پاهايمان فرو ميروند ، اميد از همه جا وهمه چيز بريديم ، شايد تنها فاميلى باشيم بين شما ايرانيان متشخص ، متعيين ، متجدد كه بر گشتيم  به فطرت خود ، وچسپيديم  به ريشه اصل خود كه وا نمانيم ، 
حال در اين كشمكها وفريادها گوشهايمانرا بسته ايم وچشمانمانرا تيز به روى هر چه كه ديده ويا خواهيم ديد ميبنديم غيراز خواب ،
در راهى كه گام برداشته ايد پيروز باشيد ، ما با همان كوزه نيمه عشق خوشيم ، آنرا ميا شاميم ،زندگى را طى ميكنيم قدم به قدم با كمك يكديگر بى چشمداشت بشما بزرگان واديبان و شاعران ومتفكرين ، كه با يك غوره سرديشان ميكند وبا يك مويز  گرمى ، وپرچم  باد را به دست گرفته ايد بسوى هدفى نا معلوم ، از ما كذشت ، 
روزى بشدت پايبند ذره ذره خاك خوب خود و زبان مادريم بودم ،اما امروز همهرا به درون فاضل أب ريختم ، با زبان نوه ام حرف ميزنم ، همه چيز وهمه كس را به دست فراموشى ميسپارم  ، شمارا با شلوارهاي سنتى وگشادتان و يا لوله تفنگيتان بخودتان  پس ميدهم . پايان 
ثريا ايرانمنش ،نيمشب شنبه بيستم فوريه ٢٠١٦ ميلادى

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۴

گفته ها ونا گفته ها ، 


اينها هجويات  وهمه حرفهاي است كه براى كفتن دارم ، "  موريس بارس" 

امروز هوا بارانى است و بسيار سرد ، پتو را دور پاهايم پيچيده ام وروى اين صفحه كوچك كه بعناوين مختلف مرا أزار ميدهد مينويسم ، خودش براى خوش كلمه درست ميكند سعى دارد كلمات ر ا با حروف عربى بياميزد ويا بقول خودش آنهارا درست بنويسد ، تصوير ذهنى  خودم در أيينه رنجيده وكمى غمگين  مانند أدمهاى قرن نوزدهم  جلوى چشمان مينشيند ،  منكه داراى تمام خصوصيات يك انسان بودم وصاحب تمام  خصوصيات  و تربيت قرن خويش  ، امروز در محاصره نيروهاى نا شناخته ام .
گاهى از عشقهايم سخن ميرانم  كه ناگهان جلوى چشمانم جلوه گر ميشوند ،  نميتوانم دور تر بروم  عشق به حيوانات ، به طبيعت وبه بعضى از انسانهاى خوب كه صاحب صفات انسانى بودند وروحشان بزرگ بود ، من اگر يك موزيسين بودم حتما ميتوانستم اثار خوبى وا عرضه كنم ، قلبم لبريز از عشق به هنر است ،  امروز در اين قرن بى أرام و نا همگونى بين أدمهايى ناشناخته  بى قرارم ، اين قرن با اداهاي خود سرانه و انسانهايى كه تنها حرفه شان  كلاهبردارى است ، فرار از خود ، ديگر هيچگاه نميتوان صاحب عشقى با وسعت أنروزها شد ،  تنها احساسى  يا يك دلبستگى  به دقايق روانى خوب  وشگفت  انكيز  ميتواند كمى مرا سر گرم كند ، صاحب يك  تيز بينى وهوشيارى شده ام كه قبلا از آن محروم بودم در أن روزگار با رهاى سنگينى بر دوشم بود كه مجال نميداد بخودم بيانديشم ، امروز خوشبختانه فارغ از هر دقدقه اى به آنچه كه بود وآنچه كه رفت ميانديشم ، اين كنج خلوت بمن مجال دلد تا حد اقل بدانم كى بودم و كى هستم ،  ديگر هيچگاه خودرا در قالب قهرمانان كتابها نميبينم  ، تنها كسى كه هنوز برايم نمرده  "( ناپلئون بونا پارته ) ميباشد   از افكار او واينكه ميدانست كجا قدم بگذارد خوشم ميايد وهنوز اورا تحسين ميكنم ، امروز او يك قهرمان است در مقام مقايسه با أدمكشان وجنايتكاران اين قرن ، او براى فرانسه جنگيد و ميدانست كه دشمن اصلى او ودنياى او انكلستان است سرزمينى كه هيگاه تاج پادشاهى را بر زمين  نميگذارد .  انگلستانرا با ساير كشورها مقايسه ميكنم. از خود ميبرسم غيراز رذالت و خيانت وچاپيدين  دنيا ، چه چيزى را به دنيا ومردم ارائه داد ؟  تنها صنعت  نساجى وادب دروغين ورياكارى وفريب ،حتى باور ندارم كه شكسپير هم وجود داشته  باشد ، خورده ها را از دور دنيا جمع كرد  وبنام خودش ما رك زد  ، ألمان ، اما مرسيقى را به دنيا عرضه كرد با چهره هاى فراموش نشدنى صنعت را علم را  ، فرانسه ، ايتاليا ، هنرها وزيباييها ومعماري را به دنيا عرضه داشتند ، انكلستان همه جا تخم كذاشت و همه جا  تخم نفاق كاشت ، همه را  خريد ويا از بين برد ،.
وارد معقولات شدم ، قرن من ، قرنى كه در أن رشد كردم چيزها ديدم ، دردها كشيدم ، بي آنكه لذتى برده باشم ، رو باتمام است  بعد ازاين هر چه پيدا شود بدون اصالت  ، تنها برگ زردى است كه از درختى بدون ريشه بر زمين ميافتد .
روزى سرزمينى وسيع بنام يوكسلاويا بود ، امروز چندين كشور كوچك وفقر زده ، همه هستى زير زمين  وروى زمين به تاراج رفت ، امروز مادر بزرگ پير با دندانهاى مصنوعى كمر خميده با تاج يكصد كيلوييش مشغول بازى است ، بچه هايش نقشه ها ا ميكشند واز جوانى وبى تحربگى وحماقتهاي كشورهايى نظير امريكا يا استرآليا استفاده كرده و حمام خون راه مياندازند ، بانكهيشان ، قصرهايشان ، با قفل هاى سنگين أهنين هنوز سر جايش ايستاده وهر روز از قعر اقيانوس چند سنگ وآجر بيرون ميكشند  آن را به تنهايش ميكذارند  بنام تمدن  چند صد هزار ساله در حاليكه انكلستان تنها سه هزار سال قدمت دارد. زمانيكه وايگينگها أنرا ، أن جزيره تاريك وسياه را يافتند ، نامشرا جزيره شيطان كذاردند  ، وامروز ؟!.... 
خانه من ويران ، زمينهايى به يغما رفته وملاهاى قشرى بيسواد محصول خراب أباد انگلستان سوار بر سر ملتى بدبخت ميچاپند وبه ننه جان ميدهند ، ث 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ١٨ فوريه ٢٠١٦ ميلادى ، برابر با ٢٩ بهمن ١٣٩٤ شمسى .


یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۴

ما.....واقلیتها !

ما ، با آنها ، جایمان شد 
چندی پیش یکی از آنهارا دیدم که قبلا در یک کارخانه کمپوت سازی کار میکرد ، آنروزها ما کارخانه تولیدی داشتیم ولباس کارگران بیمارستانها وکارخانه جات را تهیه میکردیم او واسطه بین کارخانه شان بود ، بعد از انقلاب صاحب کارخانه شد، اهه ، تویی ، سلام ، 
با آن عینک مافیایی باد کرده ، گویی ابدا مرا نمیشناسد ،
نه ، امروز کسی مرا نمیشناسد ، پر افت کرده ام ، بیخود به ریشه وشاخه ها چسپیده ام ریشه ها از بین رفته اند علفهای هرزه رشد کرده اند سیلاب همه جارا فرا گرفته من با قایق شکسته ام به کجا میروم به کدام ساحل امن ، غربت یعنی همین .
روزی اصرار داشتم که دراین سر زمین بنحوصحیح واصیل خود زندگی کنم ،  بنوع زندگی دیگری عادت نداشتم چرا که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام ، یا گشاد بودند ویا تنگ ، میل داشتم در جامه خودم ، مانند یک قهرمان با شهامت زندگی کنم  احتیاجی به تملک هیچ تاج ونیم تاجی نداشتم ، اصالتم برایم کافی بود وآن چیزیست که زادگاهم بمن ارزانی داشته بود ،  چیزهایی که با گوشت وخون وپوست من در آمیخته بودند ، باقی همه  پیش آمدهایی بودند  که در یک حادثه بوجود میامدند .
تنها آرزویم این بود که روزی بخانه ام برگردم ، به سر زمین مادریم ، شاید درآنجا دوباره خودم میشدم  همان دختر کوهستان وهمان زن کویر ، امروز من خودم نیستم ، اگر چه تاج قهرمانی بر سرم بگذارند ،  درجامه پیش آمدها انسان نمیتواند اصالتش را بیابد ، اعتباری ندارد ، زود گذر است ، انقلاب ، همه چیز را بهم ریخت ، انقلابی که دنیارا تکان داد وبه لرزه انداخت ، همه جابجا شدند ، جایشان عوض شد ، اصالتها از بین رفت ، همه چیز بی پایه وبی اساس وبی بنیاد شد ،  گاهی بخود نهیب میزدم که " تو یک زن هستی ، وطبیعت زن را زمانیکه پای تحمل ودردها بمیان آید  از فولاد وسنگ خارا سخت تر میسازد  وهرچه در اطرافش هست ناچیز جلوه میکند  چرا آسیب پذیر شده ای ؟ .
خوشبختی ، یا بدبختی ها سر انجام پایان میپذیرند ، همچنانکه فصلها پایان پذیرند وهر فصلی چیز تازه ای را به ارمغال میاورد ،
امروز  انسانها ، تنها برای همسایه بودن خوب هستند نه بیشتر ،  کمتر کسی را یافته ام که ترکیبی از خون وپوست وگوشت من داشته باشد ، ما تبعیدیها که خارج از منظومه خود به زندگی حبابی خود ادامه میدهیم ، بیچاره ترین افراد روز زمین هستیم گریه ما ، خنده ما ، شبیه سکه های از رواج افتاده است  درجایی که زندگی میکنیم کلماتمان خریداری ندارند ، گفته های ما برای گوشهایشان سنگین است .
هیچ لذتی مارا خوشحال نمیسازد ، اندوهمان هرروز بیشتر است ، من بفرزندانم  درس آدمکشی ندادم ، آنهارا به خدمت ملیتاری نفرستادم ، به آنها درس عشق ومحبت ومهربانی دادم ، گاهی پشیمان میشوم ، اما گمان میکنم که آن کسی را که میدانم کیست تا اینجا مرا آورده باز هم با من خواهد بود .
آخ زندگی ارام یک کشاورز ، درکنار درختان ومزراع وچهچه بلبلان وسرود گنجشکان وجوشش سماور لذت بزرگی دارد که من از همه آنها محرومم ،
دیروز نرگس هایم را  درباغچه کاشتم ، به انها گفتم دل منهم به نازکی وشکنندگی شماست  که در زیر این لاک سحت وصفت پنهان است ،
امروز روز عشاق است ، روز سنت والانتاین . روزیکه بیشتر دلها در طپش عشق است ....ودل من ؟ نمیدانم کجاست ، پایان
ثریا ایرانمنش . 14 فورییه 06 میلادی 

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۴

چگونه فاحشه شدم !

این عنوان یک سلسه مطالبی بود که در مجله پزشکی که درنوجوانی به خانه ما میامد  درانتهای مجله نوشته میشد ونویسنده پزشکی بود که هرماه به " قله شهر نو" میرفت تا زنانرا معاینه  کند وبه آنها کارت جدیدی بدهد ، اکثر این زنان درخانه های اربابی وزیر دست وپاهای پسران ومردان خانه بکارت خودرا از دست میدادند وبرای حفظ آبرو یا دست به خودکشی میزندند ویا راه فرار ا زخانه را درپیش میگرفتند آنهاییکه زرنگتر بودند خودرا به واسطه ها میفروختند وبرای فریب بقیه دختران راهی مدارس یا کلاسهای شبانه میشدندوبعنوان دانش آموز دختران بی تجربه را فریب میدادند وآنهاییکه راه به جایی نداشتند به (قلعه شهر نو )میرفتند وبرای ابد آنجا محبوس میشدند .
داستان ( شیدا) را نوشته ام اما نمیدانم درکدام یک از فایلهایم پرونده شده دختر یک کنیزآزاد شده در خانه محمد باغینی درکرمان مورد تجاوز قرار گرفت سپس سر از شهر نوی تهران درآوررد درحالیکه شیره ای شده بود همسری نیز داشت که مانند خود اومعتاد بود ، داستان غم آنگیزی داشت ، 
داستان طاهره را نوشتم ، طاهره دختر دایه من بود که از سینه مادرش شیر خورده بودم وباصطلاح خواهر رضایی من بود ، اما مادرش اوو پنج فرزند دیگرش را به پرورشگاه سپرد ، هنگامیکه طاهره بسن قانونی رسید دیگر در پرورشگاه جای نداشت ومادرم آورا بعنوان سر جهازی من بخانه من فرستاد که خوب ماجرای طولانی دارد ، خوشبختانه او کمتر مورد تجاوز قرار گرفت ودرس خواند وسپس به عقد یک دکتر هندی درآمد وراهی پاکستان شد .
امروز قلعه شهر نو نامش بنام " سپهبد زاهدی" تغییر یافته اینهم از کینه لاتها وجاهلهای وملاههاست ، زنان را بیرون آوردند وآنهارا به راه راست !! هدایت کردند واز هرکدام یک فاطمه کماندو ساختند / زنانی که عقده ای وبارها وبارها مورد تجاوز قرار گرفته بودند ، در قدیم وخانه های اشرافی وپس مانده های قاجار  ومدرسین وملاها هم بیرونی بود هم اندرونی داشتند ؛ برای خدمتکاری زنان جوانی را اجیر میکردند ، عده ای آز آنها از بلوچستان  وسیستان وزاهدان میامدند ، جوان بودن ، خوش پر وپا بعد هم هرشب مردان خانه به نوبت خدمت آنها میرسیدند ، گاهی کارشان به کورتاژ وسپس مرگ میکشید نمونه های بسیاری از این زنان دردوران زندگیم دیده ام ، 
دختری همکلاس من بود ، زیبا بود ، پوستی سفید وچشمانی روشن داشت ، پدرش دراداره برق کار میکرد  مادرش نمیدانم مرده بود یا طلاق گرفته بود بهر روی زن پدرش ( آن کاره بود) مردک هم میدانست ، دخترک از همان روز اول درکلاس عده ای را زیر نظر گرفت وبا آنها دوست شد ، برایشان آواز میخواند ، کم کم آنهارا به واسطه ها معرفی میکرد وواسطه ها آنهارا به کویت برده درآنجا میفروختند ، این زن بعدها هنرپیشه دست دوم فیلمها شد وعاقبت بخیر همسر یک مردی بیدرد در آمد که دربنیاد پهلوی آن روزها کار میکرد ، او میدزدید وزنک پولهارا داخل چمدان کرده به انگلستان میبرد ودرحساب مشترکشان میگذاشت ؛ خودش قمار باز قهاری شده بود ، من دریکی از دورهای بازیم اورا دیدم  برای خودش خانمی شده بود خانم مهندس فلانی ، همه این شانس را نمیاورند ، او از روز اول زیر دست زن پدر حرفه ای شده بود ، بی حیا ، حتاک و از هیچ آبرو ریزی دریغ نداشت ، امروز نمیدانم کجاست مرده یا زنده است .چند نام مختلف داشت وسر انجام من نفهمیدم نام واقعی او کدام است وچیست ؟ 
امروز قلعه درتمام ایران پخش شده است ، حتی مردان نیز فاحشه شده اند وتن بخود فروشی میدهند ، چاره نیست یا معتادند یا گرسنه یا بیکار ، دیگر خود فروشی در این دنیا عیب نیست ، بلکه پاک بودن عیب است نامش بیعرضگی است .
از مطلب دورافتادم ، امروز دیگر چگونه فاحشه شدن معنایی ندارد از دختر فلان تیمسار فاحشه رسمی ساواک بود تا فلان دختر خدمتکار دست چهارم ،  نوعی دیگر فاحشگی در بین زنان شوهر دار رواج داشت با داشتن همسر وبچه به آغوش دیگران میخزیدند ، شوهر هم (حلوا) برایش مهم نبود صبح زود میرفت شب دیر وقت برمیگشت ، خانمش خانهرا تمیز میکرد دختران را سر وسامان میداد اتومبیل را برمیداشت ومیرفت دنبال شکار ، حال این شکار میتوانست مردی پولدار باشد یازنی که نمیداند چگونه باید خودرا حفظ کند ، او مالش را میببرد ،  گاهی فکر میکنم خوب شد انقلاب بوقوع پیوست ، اما خوب وضع اینگونه بانوان عفیف ونجیب  !!!!بهتر شد راه وروش را جاهلان وپادوها وواسطه ها به آنها یاد دادند .حتی خرید وفروش مواد واسلحه وسایر چیزها ، دیگر دنیا آن عفت ونجابت سابق را نه دارد ونه میخواهد .
فاحشگی انواع مختلف دارد ، مرد وزن نمیشناسد ، حال من درکنج این خلوت نشسته ام با چند دکمه دارم از گشذته ها مینویسم ، از چیزهایی که شاهد بودم ، وباین نتیجه میرسم که درهرکاری باید شانس داشت حتی درخود فروشی . 
درحال حاضر دنیا تبدیل به یک قمارخانه بزرگ شده است ، قمار روی فوتبالیستها ، قمار روی ارمهای  معروف ، قمار در کازینوها ، قمار وقمار بلی دنیا تبدیل به یک کازینوی بزرگ شده واحتیاج به فاحشه ها دارد ، فاحشه های نامبر وان ، نه دست سوم وچهارم فاحشه های با لباسهای مارکدار وگرانقیمت ، نه لباس دست دوخت خانگی ، همه چیز عوض شده . بوی گند دنیا حالمرا بهم میزند مهم نیست چه بنویسم کسی نمیفهمد ، تنها یک چیز مهم است : چقدر داری ؟ تختخوابت عرضش چه اندازه است اوف ، نه بهتر است ساکت بمانم ......
 لاله ساغر گیر و نرگس مست  . بر ما نام فسق ، 
داوری دارم بسی یارب که را داور کنم ؟
پایان
ثریا ایرانمنش . شنبه 13/2/2016 میلادی 

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

عزای ملی.

امروز برای ایرانیان باغیرت وطن دوست روز  عزای ملی است ، دراین روز باید عزاداری کنند چرا که تمدنشان فرو ریخت .
اسپانیا با هشتصد سال حکومت اعراب هنوز اسپانیاست با آنکه ازدرون  هم میپاشد اما اسپانیایی باقیما نده ایرانیان با چهل روز شمشیر وگوشت گوسفند وشیر شتر ،همه شدند ) ابو . ابن * ابی ، وسید وامام زاده !!!!!عبید ).

 ملتی که همه مردمش به دونیم اره شدند ، واز هرکسی یک نیمه اره شده باقی ماند  ونیمه دیگرش که حاوی مغز وشعور او بود بخاک سپرده شد .
هرکسی با پاهای اره شده ویا سر بریده خود یک ( من) بود  بی آنکه بداند دونیمه شده است  دیگر کسی با من وتو زندگی نکرد  همزیستی مسالمت آمیز معنای خودرا از دست داد منافع جای همه چیز را پر کرد دوستان از هم بریدند ، پدران وفرزندان از هم جدا شدند  ودیگر ( من وتویکی هستیم* مفهموم خودرا ازدست داد .
در غربت آنچه که من بودم بخاک سپرده شد وآنچه که تو بودی دوباره رشد کردی بی انکه بدانی کی هستی ودر کجا زاده شدی ودر شهرهای باقیمانده  آن سرزمین از دست رفته ،عده ای  آن نیمه های تکه تکه شده لی لی کنان ولنگان لنگان بشیوه خود زندگی را ساختند که معنا ومفهمومی نداشت ،  بین همه یک دیوار بتوانی سفت وسخت پدید آمد  ومن زنده بخاک سپرده شدم  تنها نقشی بود رنگارنگ که بر دیوارها کشیده شده بود . آه ، که آن دیوارنقاشی شده چه زیبا ودل انگیر جلوه میکرد .
عده ای پای به عرصه وجود گذاشتند یا درداخل یا درخارج بهر روی از آن تکه های ما نبودند آنها هم نیمه کاره شکل گرفته وبخیال خود آدمی کامل شده اند ،  آن من ، که میاندیشید ، فکر میکرد، رنج میبرد ، میگریست ، درد داشت ، در یک آبگینه زیبا پنهان شد آبگینه سوراخ شده  لبریز از نگرانیها ودلهر ها  .
شکارچیان به راه افتادند ، درقالبهای مختلف ، بشکار نیمه های باقیماند ه پرداختند ، اما نیمه من خودرا پیدا کرد ، پاهایایش را یافت وبخود چسپانید اگرچه دردناک بودند اما اورا میکشیدند ، عده ای درگورستانهای بیشکوه خاکستر شدند وعده ای که (میدانستند) وتوانستند ، در قصرهایشان پیر شدند وهنوز پیر مانده اند .
آن نیمه تازه شکل گرفته من خودرا یافت ، در گوشه ای تاریک نشست وبخود پرداخت ، دزدان و آدمکشان از کنارش میگذشتند اما اورا نمیددیند ، آوای او از دوردستها بگوش میرسید ، بگوش ملتی خفته ویا بیهوش از داروی تازه وارد شده ساخت کره وچین وروسیه ، گنچ پنهان من گم شد ، خانه ام ویران شد ، بسوراخی خزیدم بی آنکه دیگر توان ویا یارای یافتن گنج گمشده را درخود بیابم ، به تماشای حیوانات دلخوش کردم ، کدام یک دیگری را میدرد ومیخورد ؟ در بیغوله ای که من زنده ماندم گنجی یافت نمیشد تنها مارها روی آن خفته بودند ، ومرا مینگریستند .
امروز من عزا دارم ، درعزای سر زمین از دست رفته ام مویه میکنم با لباسی به رنگ سرخ ، نه سیاه ،  آسمان نیز بهمراه من میگرید ، اسمان نیز سیاه است ، طبیعت بهتراز هر پزشکی دردهای مرا میشناسد  وبه کمک من بر میخیزد ، طبیعت مرا همراهی میکند ، دیگر به آن آسمان دوردست نمیاندیشم ، به مرده ای میاندیشم که از دست داده ام وهرسال دراین روز برایش عزا  داری میکنم ومیگریم وروزه میگیرم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 22 بهمن 1394 شمسی برابر با 11 فوریه 2016 میلادی . 
مویه کن سر زمین محبوب من مویه کن !

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۴

گوژپشت

به چه میخندی ؟ به گوژ پست مهربانی ؟ آنهم دراین زمانه ، تمثال باشکوهت را کجا گذاشتی؟  اتاق تو بدون آن خالی بنظر میرسد 
خوب فرض کن که اینطور باشد ، من هیچگاه به پربودن وخالی بودن اطاقم نیاندیشیده ام ، بیشتر به پربودن افکارم کمک کرده ام ، حال امروز این افکار بنظر همه پوسیده واز مد افتاده است ،  خیلی متاسفم که بضی اوقات مجبورم میشوم  دیگرانرا آزار بدهم با گفته هایم ، من در دنیای دیگری سیر میکنم ؛ این دنیا متعلق بمن نیست ، سایه آن مانند کابوسی روی من افتاده است ، چگونه توانستم از زیر باز آنهمه دردها جان بدر ببرم برایم یک سئوال مبهم است  ، چه نیرویی درمن بود ؟ در آن زمان میان دشمنانی زندگی میکردم که بطور خاصی گوشت مرا میخوردند ، وحشی بودند تازه  محلی شده  ومیخواستند داخل انسانها بشوند اما نمیتوانستند آنچنان بهم چسپیده  بودند که جدا کردنشان محال بود ، وهمه میدانستند سر انجام من چه خواهد شد من اولین قربانی آنها نبودم قبلا یکی را به قربانگاه فرستاده وآنزن بینوا خودکشی کرده بود دیگری روانه آسایشگاه دیوانگان شده بود ، من ، من ایستادم  سی سال دراین مبارزه  شرکت داشته وحرکت کردم  گاهی برا ی مصلحت اندیشی وآینده پرندگان بیگناهم  در گفتگوهایشان شرکت میکردم  بعدها برایم آسانتر شد تا بتوانم روح آنهارا بخوانم ،
الان در چهار دیواری خودم احساس آسایش میکنم  ومیل دارم پاهایمرا از آن گنداب بشویم  احتیاج به پاشویه دارم ، آن روزها از یک تجربه تلخ بیرون آمده بودم میان خیل روشنفکران ! (توده) تحصیل کرده ها شاعران از فرنگ برگشته ومن  افتخار همسری یکی ازسرکردگان و بزرگان آن حزب  را داشتم ، یک تئوریسین نیمه خارجی ! صاحبخانه شده بود من کودکی تازه پا تازه از زیر اشعار پروین اعتصامی ودرسهای فریدون آدمیت بیرون آمده بودم حال باید به کلاس جدیدی میرفتم ، تا فرق بین مبارزه طبقاتی را بداتم !  ویاد بگیرم چگونه میتوان مبارزه کرد ،  خواندن ونوشتن وسرودن من به دردآنها نمیخورد  اوف ، چه مزخرفاتی بهم میبافد این زن !  خیلی خوب ( کارگر ) را بدینگونه مینویسند ، کارگر کارگراست من خود کار گر بودم کار کردم ودرس خواندم حال میرفتم تا رشته ای رابرگزینم ، نه ، رفتارم بورژوازی بود !! با لاک پشتها سر میز مینشستیم وچیزهایی بهم میبافتیم که ابدا معنای آنهارا نمفهمیدیم استاد وارد کلاس میشد ،  با حروف  وکلمات جدید ،  مبارزات طبقاتی  برای همه ما لازم است !  اول باید با شاخه شروع کنیم ، انشعاب نکنیم همه تنه یک درختیم ،
اوف ! چه مزخرفاتی ، میخواهم برگردم سر کلاس درس با به ها اشعار دکتر حمیدی را بخوانم ، تازه عاشق شده ام !! عشقم نمونه است ،
بنویسید : باید بدانید خواندن ، نوعی مبارزه طبقاتی است ،
کتابهایمراا از من گرفتند وبه دوستانی که درزندان بودند به امانت دادند ومن دیگر کتابهارا ندیدم .
نه این زندگی من نیست ، باعنوان وکلمات آنها ، من فئودال بودم ؟؟؟!!! ....برای او که میخواست رهبری کند هرگز دیر نبود ، اما برای من آسان نبود  آموختن زبان آنها برایم صقیل بود ، من میل داشتم بانوی خانه باشم ، نه یک مهره برای بازی مبارزات طبقاتی !!
بسکوت نشستم که خود فریاد بود ، وهنگامیکه او را دستگیر کردند  دیگر خبری از دوستان نشد  انگار زمین آنهارا بلعید هیچکس دیگر آنها را ندید ، تنها من بودم ، جلوی میز پاز پرس که مانند جوجه میلرزیدم .
دختر ، حرف بزن ، برایت گران تمام خواهدشد ،
چه بگویم ، چیزی نمیدانم ،
چه کسانی با تو بودند ؟
نامشانرا نمیدانم ، نه نمیدانم ،
بیست وچهار ساعت تشنه ، گرسنه در راهروهای تاریک روی یک نیمکت سرد نشستم ،
او اعدامی است ، طفلک معصوم  ، تو میخواهی چکار کنی ؟ حتما جنده میشوی ، خوش برورو  رو وهنوز حوانی ، این رایک سر باز با تفنگ که کنارم ایستاده بود میگفت .
اجازه دارم تلفن بکنم ؟
به کی ؟
به مادرم ؟ به شوهرش او قاضی است !
نامش ؟
نامش را گفتم .
سکوتی بر قرار شد ،
اهل کجایی
گفتم ،
آه جناب سرگرد تشرف آوردند همشهری توست .
بچه ! تو اینجا چکار میکنی ؟ تو چرا پایت را درون سوراخ مار گذاشتی ؟
برای فرار از زندگی سخت درخانه مادرم ودیگران .
اورا رها کنید او بیگناه است ،
اما چناب سرگرد !!!!
او تحت نظر خواهد ماند !
برگشتم ! بکجا ؟ دیگر کسی نبود ؟ خانه نبود ، خانه بتاراج همشیره همسرم رفته بود
من بودم ولباسهای تنم .و.....زندگی که همچنان ادامه داشت . پابان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 9/2.2016 میلادی


یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۴

هيجدهم بهمن 

بلى اين تاريخ براى من خيلى مهم است ، در اين  تا ريخ پسرم به دنيا آمد ، در همين روز همسر محترم من كه در اداره اش از مقام مديركلى خلع شده بود در اختيار  كا رگزينى قرار داست درباره به رياست مدير كلى وصندلي پر بركتش رسيد ، وكف پاى پسرم را  بوسيد ، اما نميدانست كه اين تخمه ، پوسته و لايى مادر را به ارث ميبرد ،او نميدانست كه پيكرى ساخته از سنگ سخت ناف اين نوزادرا ميبوسد ، وميگذارم كه خون و گوشت مرا بنوشد و نيرو بگيرد ،
سيل تلگرافها ، هدايا ، وگلهاى آركيده  در جعبه هاى سفارشى بسوى  بيمارستان  روان شد ، بچه با سزارين به دنبا إمده بود هنوز مدعوينى كه در انتظار طهور اين نوزاد بودند در راهروها وأطاق  نشسته و خدارا سپاسگذار بودند براى ( يك چنين روزى) !!!! وليعهد جديد ى به دنيا إمده بود ديگر ثروت باو ميرسيد !!! 
أواى موسيقى در گوشم مينشست ، از دنيا بيرون بودم ، پيكرها روى من خم ميشدند مرا ميبوشيدند ،  اما خنجرى داغ داشت پيكر مرا ميبريد ،  اين سنگ خارا سرانجام در مقابل سيل اين روبهان مقاومت كرده وپيروز شد ، 
سنگ از سنگ زاده شد ه  نه از گل ولاى ولجن ، وأن دو ماده ،وأن دو دختر در خودشان فرو رفتند آنها هنوز فرق بين ماده ونر را به درستى نميدانستند وهنوز جامعه مرد سالارى را نميشناختند ،  آنها تنها شدند با عروسكهايشان و سرويس چايخورى بچگانه شان  به ميهمانى درختان و گلها ى باغچه  ميرفتند ، 
أن چشم روشن  من جلويم أمد ، اورا ديدم ،  در إنساعت به پايان شب دلگير نيانديشيدم  ،شبى تازه فرا رسيده برد ،من هزاران شب را پيموده بودم وهزاران گام بر داشته بودم  تا شايد خورشيد را ببينم ،  وأفتابى كه بر زندگى تا ريكم بدرخشد ،نميدانستم كه در لابلاى زندگىيم هنوز لإيه هايى تاريكى  وجود دارند  كه صبح طلوع ميكنند رشب غروب  ،نميدانستم شب زير پاهايم  ميخزد ، به آهستگى ،
خوب ، اين ماديان جوان وسلامت از تخم كشى پيروز در أمد با او ديگر كارى ندار يم ، نر بنه ومادينه را داريم ، بهتر است اورا خالى كنيم ، تخليه اش كنيم ، 
ومن تخليه شده بودم بى آنكه خودم بدانم ، زير عمل جراحى سزارين آنچهرا كه ديگر لازم نداشتند بيرون ريختند  كوره ديگر داغ نميشد ودر درون آن پيكر داغ تخمى كاشته نميشد و بذرى  بوجود نميامد ، ارباب دستور را صادر كرده بود ، من در تب ميسوختم ،  درد داشتم ، پيكرم دو نيمه شده  بود حال با نخهاى  سياهى بهم دوخته و ظاهرا همه چيز تمام شده برد ،لبخند پيروزى كه بر لبان همسرم نشست حاكى ا.ز اين بود كه ديگر تو تمام شدى ، زمين  تو ديگر بركتى نخواهد داشت وكشتزارت خشك شد ، من خواستم ،من دستور دادم ، من گفتم ،
آه ، چقدر دوست  داشت كه دستور بدهد ، اين بچه مامانى ته تغارى كه هروز زير دامن يكى نهان ميشد وزارى ميكرد ،حال پيروزى ناچيزش را برخ من ميكشيد ،.
امروز كجا ست تا پيروزى مرا ببيند ؟ درون يك كارتن حلبى در يك گورستان دور افتاده ، مشتى استخوان و لعنت ابدى من به دنبالش . 
امروز  زاد روز پسر م هست ، كسيكه درست بموقع  پا به درون من گذاشت ، سرش را روى قلبم واز درون نوايش  را ميشنيدم كه ميگفت : مادر ، نتر س هميشه با توهستم ، 
هيچگاه باو نگفتم با به دتيا أمدن تو زن بودن منهم به يغما رفت  هنوز خيلى جوان بردم ،اما ديگر زن نبودم به دستور پدرت مرا اخته كردند  مانند يك برده ، نه هيچگاه باو نكفتم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيحدهم بهمن يكهزارو سيصد و  نود وچهار شمسى برابر با هفتم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى ./
امروز هيجدهم بهمن تولد پسر كوچكم ميباشد ، 
امروز او مرد بزرگى است ، صاحب زن وفرزند ، مردى با مسئوليت ، مردى با روحى بزرگ وقلبى ساخته از طلا،
با و افتخار ميكنم ، 
تولدت مبارك ، پسرم ،ًاگر چه نميتوانى اين خطوط را بخوانى ، اگر چه نميتوانى داستانهاى نوشته شده وجمع إورى شده مرا  ببينى ويا بخوانى ، مهم نيست ، تو نوشته قلب مرا ميخوانى و من عشق را در چشمان پرمحبت تو ، برايت آرزوى سلامتى ،دلخوش وشادكامى وطول عمر. را از دركاه ايزد توانا ودانا خواستارم ، مادرت ثريا 
.Happy birthday my son love you a lot . Mana. .

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيجدهم بهمن ١٣٩٤ برابر با هفتم فوريه ٢٠١٦ ميلادى .


شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۴

آسمان كرمان  در يك شب ،

دلم گرفته ، غمكينم ، همه چيز ناگهان فرو ريخت ، كويى سيلى بنيان كن ًناگهان باينسو جارى شد ، باو كه رفته ميانديشم 
به ساختمان روحى او وديگران ، سلسه روح هايى  شبيه غولها ،ً با يك خاصيت مشابه در آنهاهم خشونت وجود دارد. وهم احساسات ، اما هيچگاه نميتوان فهميد ، كدام يك در چه موقع جارى ميشود، در آنروز،كه اعتراف كردم  فهميدم هم خودم وهم اورا از دست داده ام ، هنكاميكه با كسى طرح دوستى ميريزم ، نيمى از خودم را باو ميدهم ، همان نيمه بهتر را تا بتوانم اورا مانند خودم بسازم ، روح من بلند است وسيع است ٌ من طبيعت را با تمام شكوهش ميبينم وميپرستم  وايمان دارم كه طبيعت با من همراه وهم گام است ،بعضى از اوقات طبيعت بشدت جلوى اشتباهات مرا ميگيرد ، روزى از روزها قول داده بودم چيزى را براى كسى پست كنم ، زمين خوردم پايم شكست ، بعد ميخواستم چيز ديگرى را بفرستم ، ده روز تمام با رانى سيل أسا جلوى مرا گرفت ، فهميدم كه دارم راه اشتباهى را طى ميكنم ،طبيعت آسمان. ولذت بردن از أنرا بمن بخشيد ، من نميبايست پشت باو ميكردم ،كار من اين بود كه هر صبح زود به همراه يك تنفس عميق جلو أفتاب و يا ابرها ويا گلهاى باغچه خم ميشدم اين عبادت من بود از دور دستها به سر زمينم درود ميفرستادم وبوسه هايم   را نيز پشتوانه كرده سرشار از شادى بر ميكشتم ، 
او مرا خفه كرد ، زندانى كرد، ، او زنده بود ، جان داشت ، تا زه بود ، ومن با خود ميگفتم :
آنكس كه عميقا ميانديشد ، هر چيز تازه را دوست دارد از ديد او به دنيا مينگريستم ، نگاهم تغيير كرده بود نميدانستم كه او هنوز به تكامل كامل اخلاقى نرسيده است . 
تنها بودم ، بدون همزبان ، از سوى ديكر طبيعت ساده من. در يك حالت دوجانبه حركت ميكرد  ، گاهى خشمگين ميشدم و مانند سيلاب همه چيزرا ويران ميساختم ، سپس پشيمان شده ، ميل د اشتم بر گردد، اما من را در دستهايش پنهان نكند  من بايد اورا ميداشتم  ، او حق داشتن ذره اى از مرا نداشت  ، نه قلبم را ، نه روحم را ،جسمم در اين ميان بى تفاوت بود ،
من روح اورا دزديده بوم ، اما كم كم پى بردم روحش سر گردان است ، روحى است كه ثبات ندارد ، بهر كوى وبرزنى رو ميكند ، خبر داشتم كه كجا ميرود و ميدانستم با چه كسانى روابط دارد ، عاملينى در آنجا در كنارش داشتم كه مانند سايه اورا تعقيب ميكردند و روزى فهميدم كه ديگر به درد من نخواهد خورد ، بايد دورش ميانداختم  ،
أومرد وتمام شد ، روحش را درون يك لفافه پيچيده وأتش زدم ، به شعله هاى أتش مينگريستم وميديدم چگونه تكه تكه شده دود ميشود ،وبهوا ميرود ، هوارا ضد عفونى كردم تا بوي او نيز از خانه بيرون رود ،
امشب  بر گشته ، وروبرويم نشسته و مرا بگريه وا داشته است ،
باز دچار أن خشونتى شدم كه مرا اسير كرده بود ، پايان
ثريا ايرانمنش .اسپانيا.پنجم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى .