دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

من ، نوشتم باران

در دورانی زندگی میکردم ، که همه چیز هم آرام بود وهم نا آرام ،

ظاهرا جنگهای خیابانی وایده ولوژیها تمام شده بودند اما در زیر زمینها

وپستو وگاهی درخانه های اعیانی مشغول تشکیل دادن جلسات ومتینگ

وفراهم آوردن ارتشی بودند که هیچکدام به هم نمیخوردند، جوانانی تازه

بالغ شده که میخواستند بر پوست لطیفشان یک کیسه زبر بکشند وپیکر

ظریف خود را محکم کنند به دنبال یک آزادی ویک سراب وتشنه تراز

آن بودند که بشود رامشان کرد ، با دندانهای بهم فشرده به دنبال شکارها

میگشتند .

ماجرای ها غم انگیز بودند نامهای بیشماری بر سر زبانها بود ، عده ای

راه تبعید را پیش گرفتند ، چندتنی هم پس از نوشیدن آب در آن سرداب

بزرگ از غرورو شهوتشان کاسته  شدسر به زیر وآرام به خدمت 

درآمدند .

در هیچکدام از اینها یک تفاهمی وجود نداشت در پشت سرهمه یکدیگر

را تحقیر میکردند وایکاش بازیهایشان درهمین جا پایان میپذیرفت

آنها در رویای ساختن یک جهان نو بودند آجرهای شکسته وخشتهای

گلی بر پایه داده های دیگران ، حرفهایشان ، سخن رانیهایشان ؛

میتینگهای هفتگی شان شبهای شعرشان همه زیبا بودند ! اما بازوی

کار نبود همه  یک رهبر پنهانی داشتند که سر به پایش مینهادند وهمه

زیر یک دیوار سست نشسته بانتظار  ساختن دکل آن بودند وجوانان

سرکشی که میخواستند داخل این حشرات شوند آنهم در یک زندگی

محدود و در بسته بی هیچ تجربه ای ازهر طرف بوی گندتهمت وافترا

بلند بود ، زمین داران بزرگ وشهرستانیهای قدیمی حال میتوانستند

راهی سرزمینهای غرب شوند ولباسهای آنان را بپوشند  وبه شکل

وقیافه شهرستانی خود ابهتی بدهند وبچه روباهان به دنبال شکار وارضا

کردن خود.

چگونه میشد فهمید درحالیکه ازهمه چیز بی خبری الگوی من ستارگان

سینما با کمرهای باریک وپاهای شکیل وسینه های برآمده ومردان زیبا

با لباسهای سورمه ای یا خاکستری راه راه ویک پاپیون !!! یک پیپ

گاهگاهی هم پایم دریک سوراخ گیر میکرد اما بسرعت خودم را رها

میکردم وخلاص میشدم ، کبوتر صلح بر قراز سینه ها میدرخشید

منهم خیال داشتم در پی نانی باشم که از دسترنج خودم میخریدم ؟!

بقیه دارد........

 

هیچ نظری موجود نیست: