جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

شب تاریک جنگل

آن چشمانی که عریانی روح مرا یافت ،

آن د هانی که بی وزن ، بی آهنگ ، بر رنگ « من » بوسه زد

کنایتی بود طنز آلوده و....هیچ

آفتاب را گم کرده ام ، درآنسوی افق

حال در چادر شب نشسته ام

درخیال زیبایی تو

چشمانت روزی بمن گفتند :

(فردا از آن توست )

زبانت چرخید ( من وتو یکی هستیم )

دنیای تو ، دنیای من

چشمان تو ، چشمان من

به هم دروغ گفتند

هیچگاه من وتو یکی نخواهیم شد

..........................

ای شب ، ای سروش خاموشیها

فردا در طلوع آ فتاب ، به پاس پایداری جنگل

بره ها را سر میبرند

ای شب ، همه ی غمها را خبر کن ، تا باهم بگرئیم

همه اندوه ها ، وغصه هارا

یکجا در یک سجاده پیش بکش

بگذار اشک پنهان من نیز

بر بالین آن خفته گان بریزد

از جنگل بوی خون میا ید

پائیز ، هنگام بر گ ریزان

پائیز  زمان رنگها ومردن همه درختان

زنده شدن من

در آتش خیس جنگل

زائیده شدنم  ، زیر توده برگهای خشک

وپستانهای درخت کاج

باید پروازی هم باشد

بره ها رمه را گم کرده اند ویکی یکی

به معبد میروند

کاکلی با آوازش در کنج قفس میخواند

( اس شب چه بسر داری )

...............................ثریا . اسپانیا / جمعه

هیچ نظری موجود نیست: