آن چشمانی که عریانی روح مرا یافت ،
آن د هانی که بی وزن ، بی آهنگ ، بر رنگ « من » بوسه زد
کنایتی بود طنز آلوده و....هیچ
آفتاب را گم کرده ام ، درآنسوی افق
حال در چادر شب نشسته ام
درخیال زیبایی تو
چشمانت روزی بمن گفتند :
(فردا از آن توست )
زبانت چرخید ( من وتو یکی هستیم )
دنیای تو ، دنیای من
چشمان تو ، چشمان من
به هم دروغ گفتند
هیچگاه من وتو یکی نخواهیم شد
..........................
ای شب ، ای سروش خاموشیها
فردا در طلوع آ فتاب ، به پاس پایداری جنگل
بره ها را سر میبرند
ای شب ، همه ی غمها را خبر کن ، تا باهم بگرئیم
همه اندوه ها ، وغصه هارا
یکجا در یک سجاده پیش بکش
بگذار اشک پنهان من نیز
بر بالین آن خفته گان بریزد
از جنگل بوی خون میا ید
پائیز ، هنگام بر گ ریزان
پائیز زمان رنگها ومردن همه درختان
زنده شدن من
در آتش خیس جنگل
زائیده شدنم ، زیر توده برگهای خشک
وپستانهای درخت کاج
باید پروازی هم باشد
بره ها رمه را گم کرده اند ویکی یکی
به معبد میروند
کاکلی با آوازش در کنج قفس میخواند
( اس شب چه بسر داری )
...............................ثریا . اسپانیا / جمعه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر