جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷

بی برگی

بی برگی

 

در خم یک خیابان ؛

زندگی ماحیا ت دارد

وتنها یک بار میشود این خیابان

را ؛ طی کرد

در سرهر چها ر راه جوانیهای ما ؛

ایستاده اند

ودر کوچه پس کوچه ها

همیشه سایه ای ناپیدا

پشت سر ماست

آمدیم ؛ ماندیم ؛ رفتیم

جوانی چگونه چابک

از مرز صبحگاهی گذشت

و ...به غروب نزدیک شد

بر فراز تاریکی نشست

اینک من وآیینه پریشان

اینک من و مرغا ن سرگردان

اینک من و واژه های عریان

که به زیبا ترین آنها میاندیشم

که به دورازهر فریبی است

به واژه

ع .ش . ق

 

تقدیم به : میم . میم

 

ثری / اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: