بی برگی
در خم یک خیابان ؛
زندگی ماحیا ت دارد
وتنها یک بار میشود این خیابان
را ؛ طی کرد
در سرهر چها ر راه جوانیهای ما ؛
ایستاده اند
ودر کوچه پس کوچه ها
همیشه سایه ای ناپیدا
پشت سر ماست
آمدیم ؛ ماندیم ؛ رفتیم
جوانی چگونه چابک
از مرز صبحگاهی گذشت
و ...به غروب نزدیک شد
بر فراز تاریکی نشست
اینک من وآیینه پریشان
اینک من و مرغا ن سرگردان
اینک من و واژه های عریان
که به زیبا ترین آنها میاندیشم
که به دورازهر فریبی است
به واژه
ع .ش . ق
تقدیم به : میم . میم
ثری / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر