پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

نمونه وقاحت

نمونه وقاحت

 

دلم میخواست هنگامیکه اورا معرفی میکنم بگویم بفرمائید :

جناب مجسمه وقا حت ! اما سکوت کردم  ومجبور شدم

ا ورا بطور طبیعی معرفی نمایم

مردیکه لباس شیکی پوشیده بود وساعت طلایی بر مچ دستهای

لاغرش گریه میکرد ویک انگشتر الماس به انگشت کوچکش .

چمدان بزرگی به همراه داشت که اسباب کارش بود.

به دوستم گفتم :

می بینی  با پولهای من این لباسهارا پوشیده وخودش را آراسته

حال با پررویی تمام جلویم ایستاده  است ، رنج آور است ، نه ؟

 

رفته وخودش ر ا به بهای نازلی فروخته ، در ازای هیچ وبا بد نام ترین

وبدبخت ترین زنها همخانه وهم خوابه میشود.

 

او به چابکی  وسرعتی که  از سن وسال او بعید بود خودش را جلوی

پنجره رساند وگفت ، به ، به ، عجب خانه باصفایی است !!!

 

حال که نگاهش میکردم حالم بهم میخورد  ، قبلا دراو چه چیزی بود

وچه چیزی جلب توجه مرا کرد ؟ هیچ ! یک آدمک معمولی؛ خیلی

معمولی که با هوچی گری و پا اندازی خودش را به بالا کشانده بود

روزیکه اورا دیدم  یکروز صبح سرد زمستانی بود  وحال که اورا پس

میراندم یک شب گرم تابستان .

 

چشمان هیز وپر تمنایش  بسوی زنان ودختران  جوان دوخته شده بود

دوستم گفت :

لابد دنبال  نسخه جوان میگردد.

گفتم همینطور است  اما آنچنان بو گرفته  که گمان نکنم  حتی یک سگ

ماده هم بطرف او بیا ید .

........

 از یادداشتهای روزانه / سال دوهزارو چهار

 

 

 

 

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

ژرژ ساند

ژرژ ساند

 

در قسمت پیشین وزندگی فردریک شوپن ، باچهره زنی آشنا شدیم بنام ژرژ ساند زنی

پر شور وقوی که روی کاغذ های خود خم شده  وباکلمات پر شوری مینوشت:

 

زندگی چه شیرین است ، چه خوب ودوست داشتنی است ،زندگی با وجود

غضه ها وشوهرداری  با وجود دردهای جانگداز ، لبریز از شورومستی

است ، دوست داشتن ودوست داشته شدن چه خوشبختی است ، خوشبختی

آسمانی .

" معلوم میشود که شوهر داری هم جز غصه های بزرگ محسوب میشود " ! ؟

 

در تمام مدت زندگی این زن ؛ جسم وجان ودستهای  او هیچگاه بیکار نبودند ، او

زنی کوتاه قد ؛ ودرشت بود ، طبعی حریص وبا وضع عجیبی تن وجانش برای هر

گونه افراطی آماده بود.

 این زن کوچک  بسیار قوی  واز هیچ چیز واهمه نداشت با همه مشکلات مواجه

میشد دلی قوی وسری پر شور داشت  ودر کمال قدرت  به عیش و خوشگذرانی

اوقات خویش را میگذراند ، هیچکس براو غالب نشده بود با وجود دردهای جانگداز

وغم و غصه هاییکه از دست شوهر دهاتی وطماع خویش کشیده بود اما برای خوشبختی

راه دیگری پیدا کرده بود .

نسب او از طرف پدری به " مارشال ویکنت دو سا کس " واز طرف مادر به یک

زنی از طبقه سوم میرسید  او نوه مارشال بود.

او خوشبختی را درعشق وشهرت میدانست وخوب این هردو برای هر آدم پر توقعی نیز

اقناع کننده است  ، او در سن بیست وهفت سالگی اولین کتاب خودرا نوشت واولین عشق

خودرا نیز یافت در سن سی سالگی میتوانست مانند پدر بزرگش بگوید :

زندگی خواب وخیالی بیش نیست ، رویاهای من کوتاه  ولی زیبا بودند "

نام اصلیش  "آررو دو وان "بود واولین معشوق او ژول ساندو نام داشت که او نام

ادبی ژرژ ساند را از معشوق اقتباس کرد واز دولت سر او به راز عشق آزاد وآسمانی

پی برد  ودر باره آن عقایدی پیدا کرد وصاحبنظر شد .

اما این عشق چندان پایدار  نماند واو با آنکه از شدت نا امیدی وآنهمه فریب داشت ازپای

میافتاد به مبارزه برخاست  واز آن ببعد زیر هیچ نوع یوغ وسلطه ای نرفت .خودرااز

قید کوچکترین فشاری آزاد میساخت .

او برای شکست ونا اامیدی خود  از عشق اولیه فورا درصدد معا لجه برآمد وبعنوان دارو

ومسکن  ( مریمه) را که چیزی از عشق وشور نمیفهمید انتخاب نمود ؛ مردیکه نه اورا

دوست داشت ونه میتوانست اورا به درستی بفهمد.

او احتیاج به مرد وآقایی داشت که حاکم افکار او و خادم جسمش باشد .

این زن متفکر همیشه به دنبال گمشده اش بود.

 

ژرژ ساند علاوه بر آنکه بفکر دردهای خود بود از رنجهای عمومی ودردهای بشر نیز

درد میکشیدوخاطرش را مشغول میداشت وچه بسا برای آنکه دیگران را درک کند خودرا

فراموش میکرد .

او به تربیت جان وروح خود پرد اخت  وافکارش روز به روز پخته تر میشد در کتاب اول

او " للیا " عمیق ترین ناله هایی که این زن از ته دل بر میکشید به گوش میرسد :

از هزاران سال قبل در این فضای لا یتناهی  فریاد کشیدم " حقیقت ، حقیقت "

از ده هزار سال قبل ، لایتناهی  بمن جواب داد  " هوس ، هوس " .

 سالها بعد شبی در خانه دوستی میهمان بود در کنارش سر میز شام جوان بیست وسه ساله ی

با اندامی ظریف ودستهای زیبایی که بیشتر به دستهای اعیان ونجبا شباهت داشت با

چشمان بدون مژه خود با نگاه نخوت انگیزی که به سایرین میانداخت وبه همه بی

اعتنا و جمعیت واجتماع برایش بی تفاوت بودند ، آشنا شد ، آن مرد آهسته در گوش

بانوساند گفت : مرا اینگونه نبینید ، من آرام نیستم ومردی افراطیم !او طبقه

کارگررا مسخره میکرد وبه طبقه حاکم حمله مینمود و میگفت :

برای من طرز پوشیدن  چکمه ناپلئون  بیشتراز سیاست اروپا ارزش دارد

این جوان از خود راضی  کسی به غیر از  " ویکنت آلفرد دوموسه "  نبود .

 

فردای آنروز  ژرژ ساند  در پشت کتاب خود نوشت :

به رفیقم  آقای آلفرد  بر روی جلد دوم  ذکر کرد به :عالیجناب ویکنت آلفرد دوموسه

با تقدیم اظهار بندگی واحترام ! از طرف خدمتگذار فدا کارش ژرژ ساند .؟ !

داستان این عشق طولانی است  وژرژ ساند در نامه هاییکه برای دوستش مینوشت به ذکر

 جزییات میپرداخت  آنها به ونیز رفتند ودر آنجا از شدت افراط در خوش گذرانیها ورنج

دادن یکدیگر هر دوخسته شدند ، ژرژ بکار پرداخت والفرد دوموسه در بستر بیماری افتاد

ودر همین بین فرشته نجات آنها بصورت یک دکتر زیبا وخوش قد وبالا بر آنها ظاهر شد

وبه مداوای موسه پرداخت وترمیم دل مجروح بانو ساند .

موسه به فرانسه برگشت وآن دو عاشق ومعشوق را تنها گذاشت تنها در یک نامه ایکه برای

ژرژ ساند نوشت اظهار داشت :

ژرژ بیچاره ، بیچاره زن ، توخودت را معشوق من میدانستی درحالیکه مادرم

بودی !!! .

این خصلت در وجود این زن بود که مادرهمه باشد  او همیشه طالب آن بود که فرزندی

داشته باشد واز او حمایت کند با آنکه از همسرش دو فرزندیکی پسر بنام موریس که بی

نهایت اورا لوس بار آورده وعاشقانه اورا میپرستید ودیگر ی دختری   بنام سولانژ داشت.

وهنگامیکه معشوقی میگرفت سخت فداکار میشد  او اگر تنها بود مینوشت :

آرزو دارم برای کسی رنج ببرم واز او حمایت کنم .

آرزوی او برآورده شد وشبی که باتفاق فرانتز لیست ومعشوقه اش در ( نوها ن) خانه

ییلاقی ژرژ ساند بودند ،  فردریک شوپن باتفاق دوستی به آنجا آمدند این جوان لاغر

 رنگ پریده ولرزان به فوریت درقلب این زن پروشور جای گرفت وشوپن در راه برگشت

به دوستش  اظهار داشت :

چه زن نفرت انگیزی است ، آیا واقعا او یک زن است ؟ من تردید دارم

وهمین زن نفرت انگیر به مدت هشت سال در کنار شوپن ماند وباعث شد که ا و خالق آثار

بینظیری گردد.

این زن مرد نما که اصرار عجیبی داشت به هیبت مردان در بیاید ولباس مردانه میپوشید

نقش زن را بکی کنار گذاشته بود روزی برای دوستش نوشت :

در حال حاضر مردی را دوست دارم که از من ضعیفت تر است در چنین معامله ی

همیشه  زنی که روحی بلند وعالی دارد به یاس وناکامی دچار میشود زن باید

همیشه مردی را دوست بدارد که از او بالاتر است  ویا بطوری خوب فریب خورده

باشد  که خیا ل کند  مردی راکه دوست دارد واقعا براو برتری دارد.

باهمه این احوال شوپن وژرژ وسولانژ وموریس  یک واحد خانوادگی را ترتیب دادند واکثر اوقات

از محله پیگال به نوهان خانه ییلاقی ژرژ سا ند میرفتند .شوپن در جوانی ودر سرزمین خودش

لهستان قبلا عاشق دختری بنام ( ماری ) بود که این عشق به ناکامی انجامید سایه این عشق

بر فراز آسمان این دو موجود بدبخت همیشه در نوسان بود  ژرژ ساند در نامه ای نوشت :من نمیخواهم  هیچکس را از هیچکس بدزدم مگر اسیران را از زندانبانان وقربا نیان رااز دژخیمان

وبالاخره لهستان را از روسیه  واگر هنوز آن عشق پابرجا ست من کنار میروم

این زن باکمال ووالا  همیشه اعتقاد داشت  که :

عشق و وفاداری  وقتی از دل بر نخیزد  وآنچه را که دهان میگوید آنرا انکار کند

پستی ودنائت ویا جنایت است  همه چیز را میتوان از مرد توقع داشت بجزآنکه

دنائت پیشه وخیا نتکار باشد .

وسرانجام این دوموجود روز ی احساس کردند که دیگر راهی برای ادامه زندگیشان نیست

شوپن آشکارا رو به نابودی میرفت  سردی زمستان  برنشیت مزمن خستگی اعصاب بر

کسالت او افزود ومتاسفانه عشقی هم درمیان نبود تا نجات بخش جان او باشد وهردو به

احساسات خانوادگی روی آوردند ؛ شوپن برای مادر وخواهرش لویزا نامه نوشت وگفت

سخت دلتنگ آنها ست وهرچه زودتر به پاریس بیایند  ودر نامه اش ذکر کرد "

    درختان سرو هم گاهی هوسی دارند

وژرژ ساند به نوهان برگشت تا سولانژ را شوهر بدهد وموریس عزیز دردانه اش را به سفر

بفرستد.

......................

 

نامه های ژرژ ساند به " آلبرت گرزیمالا "

تنظیم شده در تاریخ5/10/08

ثریا. اسپانیا

 

 

 

 

 

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

شوپن وزندگی او

شوپن و زندگی او

 

میگویند هیچگاه نباید درگذشته زندگی کرد، چون گذشته محدود است و آینده نامحدود

وبی آنتها و...البته نامعلوم،

گذشته ها آنچنان زیبا و رویایی بودند که نمیتوان به سادگی از کنار آنها گذشت

من خیال ندارم همه زندگی (فردیک شوپن) را دراینجا بیاورم چرا که ماخذ های زیادی

در دست ندارم تنها چند جزوه که درسالهای هزار و نهصد و هشتاد وسه  به شرح زندگی

موسیقی دانان بزرگ پرداخته و در لندن به چاپ رسیده بود یک قسمت آنهم مربوط به

زندگی فردیک شوپن اختصاص داشت، از آن گذشته چون شوپن ومعشوقه نویسنده اش

(ژرژ ساند) به مدت چند ماه در جزیره (مایورکا) بسر برده وهر دو از شدت غم

وغصه و تنهایی نزدیک به مرگ بودند مرا برآن داشت که زندگی ا ورا به روی صفحه

بیاورم بخصوص که امروز همان صومعه والد موزا در جزیره مایورکا به قدرت روح

همین دوهنرمند، نامی گرفته و آن صومعه متروک و نمناک به شکل بسیار دلپذیری

برای دیدار توریستها وعاشقان شوپن تزیین ودکور شده است حتی به روایتی پیانوی

خود شوپن در آنجاست که در راستی آن باید شک کرد.

 

شوپن در قرنی به دنیا آمد که طبیعت اینهمه لئیم نبود و خساست بخرج نمیداد درقرنی

که غولهای بزرگی زندگی میکردند، مانند مولیر، لافونتن، کورنی، راسین و نقاشان

چیره دستی نیز در قرون قبل از آن به دنیا آمدند.

 

در آن زمان هنوز بتهوون  مشغول سرودن تصنیفها  و تنظیم سنفونیهایش بود.

گوته زنده بود، بایرن اولین اشعارش را سرود، شلی طرح اولین سروده خود را میریخت

بالزاک، ویکتور هوگو و بر لیوز  بر روی نیمکتهای  مدرسه جای داشتند.

در ساعت شش بعد ازظهر  بیست ودوم ماه فوریه هزار و هشتصد و ده دریک خانه محقر روستایی بنام (زولا روزولاو) لهستان،  فردریک فرانسوا شوپن به دنیا آمد.

 

شوپن در میان نوای موسیقی به دنیا آمد چون در آن لحظه در محله آنها عروسی بود و

روستاییان مشغول نواختن موزیک وسرنا بودند.

شوپن تا بیست سالگی در هما ن سرزمین اجدایش زیست و زیر نظر اساتید بزرگ

موسیقی را فرا گرفت وسپس راهی پراگ شد واز آنجا آلمان رفت.

 

امروز ما شاهد  تغیرات زیادی  در موسیقی کلاسیک میباشم، آن وسایل زیبا آفرینی

مانند: هارپ ، وترومولو  که سالهای طولانی دلهای عاشقان موسیقی را تسخیر میکرد از ارکستر جدا ساخته وبجایش طبل و ساکسیفون افسانه ساز شده اند  هرچند که در قالب وزن های گذشته فروبروند.  امروز دیگر زشت و زیبا، موزون و ناموزون  وجود ندارد.

نقد زیبایی درکار نیست، انسان امروزی  عمر خود را میگذراند  اما چیزی که مربوط به جان وجهان اندیشه اوست از خود بجای نمیگذارد.

 امروز در عصری  زندگی میکنیم  که با توسعه علوم راهی برای یافتن و پیداکردن وباورکردن وجود ندارد  یا باید همه چیز را پذیرفت و باورکرد و یا هیچ چیز وهیچ کس را نپذیرفته و چیزی را عزیز نشمارد و یا دوست نداشته باشد و سر انجا م باید مانند کودکی  ساده دل همه چیز را باورکنیم

امروز صدای صوت کارخانه ها وبوق اتومبیلها صوت تازه ای ساخته اند اما بر موسیقی ما چیزی اضافه نشده  و بر توده احساسات و روشن ضمیری و صفای باطن  ما چیزی اضافه نگردیده است.

باید به آنها راضی باشیم واز آنها خشنود و به تمدن تازه احترام بگذاریم !!!!

 

شوپن کمتر چیزی از خود وزندگیش بجای گذاشته  او یادداشتهای خودرا بصورت اختصار در یک دفتر چه جیبی  مینوشت وامروز اثری از آنها نیست وکسی آنها راجمع آوری نکرده است چه بسا

برای کسی ارزشی نداشته ویا برعکس ممکن بود که پرده از راز دیگران برداشته شود.

تنها یک داستان تاریخی نشان میدهد زمانیکه ( الکساندر دوما پسر)  در یک سفر عاشقانه بهاری در سال هزارو هشتصد و پنجاه ویک  به لهستان کرد  بطور تصادفی مجموعه نامه های عاشقانه (ژرژ ساند)  را میباید آنها را میخواند وسپس در آتش بخاری میسوزاند؟! 

 

در آتش سوزی دیگری در خانه مسکونی خواهر شوپن نیز آنچه اشیائ نفیس وگرانبها از شوپن بجای مانده بود از بین میرود.

تنها یک کتاب کامل در باره زندگی شوپن  توسط (ف .فنیکس) در لندن منیشر گردید جزوه های زیادی نیز در باره این هنر مند نابغه و رنجدیده  انتشار یافت که ماخذ من همین جزوه هاست.

 

شوپن  نابغه بینظیری بود اما همیشه مغموم  وبرخلاف  درخشندگی و چابکسری فرانتز لیست او ملایم جلوه میکرد  و یا در خود فرو میرفت، یکی در شور وشوق افتخار ودیگری در انزوا.

او همیشه  سر در درون خود داشت و باستثنای یکی دوسفر مسافرت چندانی نکرد وبا دنیای خارج ارتباطی نداشت همه چیز در او بی تاثیر و کم نفوذ بود، تنها شعر و موسیقی  باو امید میداد و بر ناکامیها و رنجهایش مرحمی بود.

او از عشق و دوستی آنچنان که باید بهره ای نگرفت  وناگزیر این هنر مند نابغه و رنجور تنها بین خطوط و به صفحه آبنوس پیانوی خود دیده میدوخت  وخود را درآنجا میدید.

 

او میگفت: پیانو شگفت انگیز سازی است  وساز عجیبی است  زیرا به تنهایی خود یک ارکستر است بلکه از ارکستر هم بالاتر؛ پیانوروح است وجان.

و تنها سازی بود که شوپن با آن آشنایی پیدا کرد  اگر فرانتز لیست  برای درک لذت از شادیها و لحظات زندگی بما درس گستاخی ودلیری میدهد، بما اعتماد میبخشد، شوپن نیز میتواند بهترین یار و مصاحب ما باشد.

زندگی شوپن زندگی  سایه اضطرابها و پریشانیها وناله ای است که از خلوتگاه جان برمیخیزد.

روح شوپن پاکیزه ترین  حال عشق را که هیچگاه نمیتوان برزبان آورد برای همیشه برای ما توصیف میکند.

 

شوپن روح وجانش در گرو وطنش  لهستان بود، یاد وطن سراپای اورا به لرزه در میاورد، درآن زمانیکه  شوپن به دنیا آمد گویی طبیعت خاموش بود.

 

هنگامیکه لهستان به دست روسها  افتاد شوپن سخت غمگین شد  و(اتود دو مینور نمره دو اپوس ده) راساخت که نام آن ( رولوسیون) است!! سپس در دفترچه جیبی خود نوشت:

مسکو دارد بر عالم حاکم میشود، آه خداوندا  تو کجایی؟ آیا تو هستی وانتقام نمیگیری؟

از اینهمه کشتار سیر نشده ای؟ آه خداوندا  شاید بالاخره تو هم یک روس هستی؟!

این هنر مند تبعید شده و دور افتاده از وطن  خیال میکرد که میتواند نواهایش را بر فراز سرحدات کشورهای مختلف  به پرواز درآورد  وسپس به لهستان برساند.( درآن زمان اینترنت نبود !!!)

همچمو آتش مقدس عشق برای کشورش ارمغانی بفرستد.

 

او برای خلاصی از دردها و رنجها یش عازم  سفر به لندن شد اما سر راهش سری هم به پاریس زد که تا آخرین روزهای عمرش درهمان شهر ماند.

هنگامیکه وارد پاریس شد  درشکه چی که پاریس را بهتراز هر کسی میشناخت او را به میان مردمی با لباسها رنگارنگ برد، هریک از احزاب سیاسی  باغرور تمام لباس مخصوص خود را نشان میداد

دانشجویان طب  فرانسه  از ریش وکراواتشان شناخته میشدند، طرفداران شارل نیم تنه سبز و جمهموریخواهان جلیقه قرمز  وطرفداران سن سیمون  جلیقۀ آبی  به تن داشتند آرتیستها به سبک رافایل لباس پوشیده موهایشان بلند و کلاه بزرگ لبه پهنی بر سر گذاشته بودند، عده این هم به سبک مردمان

قرون وسطی  درآمده وزنان جوان  لباسهای پسرانه پوشیده و بصورت تفنگداران

و یا شکارچیان درامده بودند.

 

در این میان فریاد روزنامه فروشها بلند بود که با جزوه هایی دردست برای (کتاب

هنر عشق بازی  و راز نگهداری عشق) و معاشقا ت کشیشان تبلیغ میکردند.!!!!!!

فردریک جوان  اهل اینهمه  غوغا وآشوب نبود بنا براین دلش گرفت ناگهان متوجه شد که عده ای جوان در یک خط پشت سرهم حرکت کرده  وفریاد میزند :

زنده باد  لهستان  وزنده باد ژنرال رامورینو ایتال یایی که میخواهد برادران لهستانی ما را از زیر یوغ ستم وچکمه های روسی بیرون بکشد.

 

آنچه مسلم است شوپن جوان  اهل سیاست نبود  او فقط به موسیقی میپرداخت وهمیشه به پیانوی خود پناه میبرد و درآنجا به تفکر میپرداخت او اکثر شبهای را یا دراپرا و یا سالنهای کنسرت میگذراند

او در فرانسه ماندگار شد آثار زیادی از خود بیادگار گذاشت با بزرگانی چون  فرانتز لیست  و برلیوز دوست شد به غیر از یک مدت کوتا که مزه زندگی خوب وتجمل را چشید اکثر اوقات با بی پولی سر وکار داشت ناشرین فرانسوی میخواستند آثار پرارزش اورا به هیچ بخرند .

با نویسنده نامی خانم (ژرژ ساند) آشنا شد و سالها با عشق ودرد ورنج در کنار هم بودند خانم ساند زنی بود که میل داشت مانند مردان زندگی کند سیگار برگ میکشید و لباس مردانه میپوشید ودر عینحال احساس شدید مادری را درقلبش ذخیره کرده بو او دو فرزند  داشت که با شوپن رویهم سه فرزند

میشدند؛ چند سالی از شوپن بزرگتر بود.

داستان زندگی شوپن هم کوتاه وهم طولانی است که دراین صفحه کوچک نمیگنجد اوبیمار بود وار بیماری سل رنج میبرد اما لحظه ای از یاد وطنش غافل نمیماند، روزی که سومین اتود (می ماژور) خود را

مینواخت  ناگهان  فریاد کشید:

آه  وطنم  آه وطنم این جوان بیست وچهار ساله عشثقی شدید  به خاک وطنش داشت نام لهستان با دردیشدید وتیره و با عظمت درهم میامیخت  یاد وطن  دردش بیشتراز نوای دلکش معشوقی بود که اورا به نزد خود میخواند او از خاک وطنش الهام میگرفت  وسر انجام درسرزمین بیگانه جان داد او در صبح

روز هفدهم ماه اکتبر هزار وهشتصد چهل و نه ساعت دو صبح زندگی را وداع گفت قبل از آن وصیت کرده بود گه قلب اورا از سینه اش بیرون آورده وبه به لهستان ببرند و به خاک وطنش بسپارند.

شومان از مرگ او بسیار غمگین شد  سیزده روز طول کشید تا تشریفات بخاک سپردن  او که بر خلاف زندگیش با جلال و شکوه برگذارشود ؛ آماده گردد.

در آخرین لحظات عمرش باو مدال ( لژیون دونور) دادند آن روز هوا صاف وابرها کمتر بودند

عده زیادی اورا تا گورستان پرلاشز بدرقه کردند واو را درآنجا بخاک سپردند.

امروز قلب او در کلیسای سنت کروا در ورشو زیارتگاه عاشقان وطرفداران او و موسیقی او که با رنج درد توام بود، میباشد.

 

.......................

تقدیم به پسرم : مهران

 

ثریا . اسپانیا

29/9/08

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

سرزمین ناشناس

سرزمین ناشناس

 

در سرزمین ناشناسان؛ آنقدر ماندم

کز من کسی باچهره دیگر پدید آمد

پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را

آیینه هرگز روبرو بامن نخواهد کرد

" نادر نادرپور "

  سرزمینی که درآن زندگی میکنم ؛ یک ساحل آفتابی است که شیطان را پنهانی در خود

جای داده است .

یک ساحل سپید عاج مانند ، درکنار دریای آرام " مدیترانه" !

شهری مملو از آدمهای گوناگون ؛ با رنگهای مختلف؟ .سر زمین خون وشراب وعشق ونان

وماتادورهای نوجوان وتازه بالغ شده ، سرزمین گاوهای وحشی وجشنهای دائمی ؛ شهر مذهب

و نژاد پرستی .

شهری که مردمش هرروز بتو سلام میگویند  وزندگی ترا زیر ذره بین گذاشته با کنجکاوی به

آن مینگرند ، اما هیچگاه  پنجره شان به روی تو باز نمیشود ، هیچ دری به روی تو گشاده

نیست وهیچ دستی به کمک تو نمیاید .

شهری که هر روز آنرا روی نقشه جغرافیای هواشناسی می بینی  با پرچمی که همیشه دراهتزاز

است .

کوچه های بد بو، سوپرهای زنجیره ای  ، انبارهای انباشته از کالاهای وا مانده .

سرزمین روسپیان  وارداتی ، قمارخانه ها ، وروسیپی خانه های رسمی ، سرزمین تنبلی ؛ بیعاری

استراحت ، خوشی وخوشگذرانی و خواب درمیان هیاهو .

سر زمین کاپ های طلایی وجایزه های اهدایی.

آفتاب داغ  وسیلاب های ناگهانی ، کوچه های بمب گذاری شده ؛ سبزی فروشیهای سنتی وقصابی

سرزمینی که اگر صد سال درآنجا بمانی  باز هنوز  مانند باد بادکی هستی که بچه ای آنرا به هوا

برده ودر لابلای سیم برق گیر کرده ، میان زمین وآسمان به همراه باد  تکان میخوری.

سرزمینی که ساکنین آن رفتارشان باهوا تغییر میکند ومانند دریا گاهی کف به دهان دارند وگاه آرام

ومهربان.

سر زمینی که هیچگاه متعلق بتو نخواهد بود  وپاهایت همیشه لرزان وسست روی زمین است ؛ اگر

چه زمین را خریده باشی .

سر زمین آزا دی ودموکراسی  با بناهای قدیمی وقصرهای کهنسال ودرختان سرو  سر بفلک کشیده

وخانه های اعیانی وقفس هایی که برای مرغان مهاجر ساخته میشود.

سر زمین رقص وآواز  وگوشت خوک نمک سود  که به سراسر جهان صادر میشود.

سرزمین ( لورکا ، دالی ، پیکا سو) سر زمین شعر وادب ، موسیقی و اپرا وهنر نقاشی ومجسمه سازی

که از این نعمت ها تنها عده معدودی اسنفاده میکنند ، سرزمین کلیساهای بزرگ ونمازخانه ها

دشتهای وسیع زیر تاکستانهای انگور ودرختان زیتون وباغهای بزرگ درختان نارنج وپرتغال و....

سر زمین پدر خوانده ها  ؛ سر زمین ( دوشاخه)  ویک پریز قوی  که بتوانی از راه آن وارد تونل

بزرگ بشوی !! .

سرزمینی با یک تابستان داغ وطولانی ویک زمستان سرد وکوتاه وبهار تنها یکروز خودرا نشان میدهد

وپاییز ؟ شاید درآنسوی تپه ها با برگهای زرد وطلاییش بتواند خودنمایی کند .

وگاهی نیز فصلها جای خود را به یکدیگر می دهند .

تنها درسرزمین من است که فصلها به موقع فرا میرسند ،پاهای انسان تنها در سر زمین خودش محکم و

استوار است ، سخنان ما دراین سرزمین ها همانند سکه هایی است که از رواج افتاده وخریداری ندارد .

............

ثریا /اسپانیا

اکتبر 2008-09-26