سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

Going Up

 

دیروز هنگامی که سوار آسانسور شدم تا به طبقۀ خودمان بروم، اورا دیدم، همان زن همسایه مان را که بیمار است اما هرروز با عصایش همه کوچه ها را زیر پامی گذارد.  با من سوار آسانسور شد.  پرسید کدام طبقه هستیم؟ گفتم طبقۀ پنجم.  گفت آه بله، من به طبقۀ هشتم می روم.

 

آپارتمان ما بیشتر از شش طبقه ندارد.

 

 

تنها

 

هستی وارونه داریم همرنگ عدم

عمرما چون موج باشد در تباه خویشتن

پر شکسته طائرم، بستان وزندانم یکیست

بی پناه از خویشتن هم درپناه خویشتن

 

اگر پنهان بود، اما در دلها جای داشت.  آنچنان دلبستۀ (معشوق) بود که آن را دمی از خود جدا نساخت، وبرای آنکه آن را به (بازار) عرضه نکند و در ملاء عام نگذارد تا همه معشوق را لخت وعریان ببیند، با او به خلوت نشست و را زو نیاز کرد.  نماز او و گریه های شبانه اش همه به پیشگاه معشوق هدیه می شد.

 

و چه غریبانه مرد، و چه تنها.  ساعتها از مرگ او می گذشت.  هیچکس خبری از او نداشت و اوهم به کسی خبر نداد که دارد سفر می کند.  کجا بودند آن آدمها که برنعش او گریستند؟ آنها سالها وماهها وهفته ها از او بیخبر بودند.  سر انجام عده ای بخود آمدند و وقتی دیدند از او خبری نیست درب خانه را شکستند و پیکر بیجان او را همانند یک کالا، یک گنج، بردوش کشیدند ونوحه سردادند.

 

و ما خارج نشینان چه کردیم؟  برای او مراسمی برپاشد؟  حرفی زده شد؟  کسی در جائی گفت ما بهترین وگرانبهاترین دستمایۀ هنری خود را به دست خود کشتیم؟

 

مویه ها تمام شدند.  همه بخانه هایشان رفتند و بانتظار یک نمایش دیگر نشستند.  و من در خلوت برایش گریستم؛ برای غریبی او در وطن، برای تنهایی اش، و در پناه چند شمع که برایش روشن کردم دعا خواندم وگفتم  جایت در آسمان ودر کنار آپولون است.  روانت شاد.

 

ثریا - اسپانیا

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵



باز هم پرویز

آنچه را که مربوط به مراسم درگذشت یاحقی بود درتمام روزنامه ها و یا سایت های اینترنت خواندم. همه از درد و تنهایی و بیکسی او وهنر او گفتند. بهترین سخنرانان هنرمند بی نظیرما شجریان و جناب معینی کرمانشاهی بودند که بحق و به راستی سخن گفتند.

ولی بهترین و جالبترین گفته ازخانم پری زنگنه بود که گفت: « بهتر است ساز یاحقی را باخودش بخاک بسپاریم، چرا که به درد هیچکس نمی خورد. »

دلم می خواست آنجا بودم ومی گفتم: « بانوی عزیز، همین الان عده ای دراینجا مشغول (تجارت) برای آینده می باشند و از رفاقت ودوستی او درهمین مراسم بهره برداری کرده وچه بسا درآینده نیز میراث او را به یغما ببرند. »

عمر همه دراز و ایکاش بتوانند (پندی آزاد وار) بگیرند واینهمه در صحنۀ موسیقی که جان و روح ایرانی به آن وابسته است چند دستگی ایجا نکنند، و اربابان حاکم نیز کمی به آنها میدان دهند و (خصوصی بازی) را کنار بگذارند چرا که یک هنرمند متعلق به همۀ ملت می باشد.

روحش شاد.

دوشنبه پنجم فوریه دوهزار وهفت

یک خاطره

 

در مورد پرویز یاحقی همه نوشتند، همه گفتند وهمه گریستند، اعم از دوستان ویاران او وهم همچنین ملتی که با ساز او وهنر او زنده بود وزندگی  می کرد.

 

شاید بیشتر از هفده سال نداشتم که شبی در محضر آن شادروان و سایرهنرمندان ونوازندگان منجمله فرهنگ شریف حضور داشتم.  تازه آهنگ (برهی دیدم برگ خزان) همه گیر شده و همه آن را زیرلب

زمزمه می کردند.  یاحقی آهنگ دیگری نیز در مایۀ (افشاری) برای همان خوانندۀ (برگ خزان)، بانو مرضیه، ساخته بود که چندان شهرتی بهم نزد. 

 

من در آن شب به پرویز خان گفتم: « ببخشید ولی این آهنگ جدید شما کمی ... » و مکث کردم. بانویی که در کنار جناب پرویز خان بود بمن گفت: « شما مگر چقدر از موسیقی سررشته دارید که...» و هنوز حرف آن بانو تمام نشده بود که پرویز خان گفتند: « نه، بگذ ار حرف بزند » و از من پرسیدند: « چه میخواهی بگویی؟ »  گفتم: « نمی دانم، اما .... اما کمی سنگین است! » و از خجالت سرخ شدم.  ایشان گفتند: « آفرین، راست می گویی، وخواننده هم نتوانسته آن را بپروراند. »

 

حدود دو سال پیش که جناب شریف از تهران بمن زنگ زدند، گفتند که: « منزل یاحقی هستیم و جایت خالیست!! » و گوشی را به دست یاحقی دادند ومن توانستم چند کلمه ای با ایشان حرف بزنم و احوال پرسی کنم.  جالب است که ایشان بخاطر داشتند که من در پنجاه واندی سال پیش در مورد آهنگی اظهار نظر کرده بودم.

 

امروز با آنکه از دیارم دورم اما دلم آنجاست، و از اینکه یکایک این گوهران گرانبها ناگهان ناپدید

می شوند، بغیراز آنکه داغی تازه بردلم می گذارند، چیز دیگری عاید نمی شود.  متأسفانه این گوهران نایاب و بی همتا می باشند و جایگزینی هم ندارند.

 

پرویز یاحقی یگانه بود، و یگانه زندگی کرد و برای هنرش ارزش وا حترام قائل بود و به همین سبب هنر او (بازاری) نشد و او پای هر محفلی ننشت.

 

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

مستی و راستی

 

شاعری سرود که من با مستی به خدا می رسم.

شاعر دیگری می گفت در مستی خدا فر موش میشود؛ چرا که در می  روح شیطان نهفته است.

شاعری می گفت: من با مستی نماز می خوانم.

شاعر دیگر گفت: من به هنگام دعا مست می شوم.

 

و من گفتم:

بگذار ترا ببوسم، مانند قبل

بگذار ترا باور کنم

دارم پرواز می کنم؛ پرواز می کنم.

 

و او گفت:

بگذار منهم با تو پرواز کنم، محبوبم

ترا بالا می برم؛ بالا و بالاتر

بگذار با هم پرواز کنیم، مانند قبل

عشق من

بگذار ترا ببوسم؛ بگذار ترا باور کنم، محبوبم.

 

یک روز شنبۀ بارانی وغمگین


چه می توانم بنویسم؟ چگونه بگریم در سوگ مردی که تنها نوازندۀ چیره دست ویلون بود و او را (پاگانینی ایران) می خواندند؟ چگونه می توان نوشت که یکی از بهترین و گرانبهاترین هنرمندان ما بی صدا رفت؟

درگذشت او را به همۀ دوستان، خانواده وصاحبدلان - وهمچینین (خودم) تسلییت می گویم. مانند او مادر زمانه دیگر نخواهد زائید.

روانش شاد.

شنبه سوم فوریۀ دوهزار وهفت