امشب ز غمت میان خون خواهم خفت /وز بستر عافیت برون خواهم خفت / باور نکنی خیال خودرا بفرست / تا در نگرد که که بی تو چون خواهم خفت ،،،(،، حضرت حافظ شیرازی از ابیات دور ریخته شده )او !
مرگ آن مرد بزرگوار آن ستاره درخشان که همچنان در کهکشان دارد میچرخد دل مرا سخت سوزاند. ومردان وحشی را به وحشت انداخت. نمیدانم آیا نظیر اورا دوباره خواهیم داشت. یا در میان مشتی لجاره سیاسی همراه با چرندیات آنها گم خواهیم شد .وخبر دوم مردی ،متضاد با او پر هیاهو بیسواد. خود فروش صاحب چندین خانه برای فروش دختران و پسران و غیره. معامله گر اسلحهمواد مخدر. پر سر وصدا در مقام نخست وزیری. روز گذشته سقط شد نخست وزیر ایتالیا ،
فرق است بین گلها ، فرق است بین باغچه ، فرق است بین انسان ،
من به شهری تبعید شده ام که لبریز از مجسمه هاست وجایی که مجسمه هست خیال هم هست وان خیال است که می آفریند اما در این شهر پر مجسمه من حق ندارم وارد جرگه انها شوم خدای آنها نیز با خدایی که من در درونم پنهان داشته ام فرق میکند نه تنها با خیالش زنده ام بلکه او افریننده من آست وخود او نیز از خیال أفریده شده خیالها زیادی را میافریند وخدایان بسیاری را میسازند هم خود خدا هم مادر خدا هم پسر خدا اما از خدای من در آن میان خبری نیست
شادروان فیروز نادری در سخنانش ومصاحبه هایش گفت در آن بالا بالاها خبری نیست غیر از سنگواره ها که دور خورشید میچرخند وخورشید دور زمین او گفته های زیادی داشت اما. اجازه ندآشت همه را بیان کند و…. تجربه های ما هم از خیالاتمان مانند پرند گان فراری هستند که هرلحظه روی شاخه ای می نشیندد وسپس فرار میکنند در هر خیالی پیکری نیز نهفته است پیکرهای که زیبایی میافرینند ویازشتی های درونشان را بی مهابا عیان میسازند
اکثر مجسمه های قابل پرستش پهلوانانی هستند که گه گاه گام بزرگی در تا ریخ برداشته اند آنها نماد تک به تک تلخ وشیرین تاریخ میباشند .
من به شهری تبعید شده ام که قرنها پیش همان مر دآن خونخوار. وپرخاشگر تاخته بودند وخودرا بت شکن مینامیدند وهمه مجسمه ها را ا در هم کوفتند مانند سر زمین من وبا شکستن مجسمه ها عقل و خیال تفکر را نیز از مردم گرفتند شهر بی مجسمه شهری است بی حقیقت شهر بی شکوه وابهت ومن اگر قدرتی داشتم مجسمه آن مرد بزرگوار آن ستاره شناس واسمان کرد همان فیروز نادری را. میساختم وبا افتخار در میدان شهر نصب میکردم نه با اهانت وتوهین به او اورا از فراز پایین میکشیدم ستاره ای بنام او در کهکشان همچنان میجرخد ومیدرخشد با آن دیگر احتیاجی به مجسمه نیست او در آسمانها ست ومن هر صبح با طلوع خورشید در برابر اونیز خم میشوند ودرود . میفرستم ،
پایان
سه سنبه 13/06/2023 میلادی
ثریا ایرانمنش ، ساکن اسپانیا وارباب وصاحب وبلاگ (لب پرچین ) !)