ثریاایرانمنش لب پرچین «
یک یادداشت !
در گذشته غمی نبود ، کمتر غصه ای بود و اگر بود در دوردستها بود جنگ ویتنام بود ، زندگی ما دریک سطح آرام وبی خار وخاشاک میگذشت مهمانیهای شبانه ونهار وعصرانه وجمعه گردی ها برقرار بود همه یکنوع زندگی میگردیم وبه یک صورت از زندگی لذت میبردیم غیر از آنهاییکه با خواندن چند کتاب بی محتوا حال با کشیدن یک سیر حشیش در عالم هپروت بسر میبردند ومیل داشتند که زندگی را دریک سطح بنا کنند وکردند ، مثلا ! .
همه بشوق میهمانی ها بودیم نجاری که تازه پولدار شده بود وبا سپهبد ها رفت وآمد میکرد وپوکر های کلان بازی میکرد کاو های زیادی را روی میز میگذاشت ، ومن درانتظار یک برخورد شور انگیز بودم که در روح وزندگی ام اثری بجای گذارد .
عده ای به آشپزی خود مینازیدند و عده ای در لباسهای ابریشمی با جواهراتشان به برگ برنده مینگریستند من در شوری بسر میبردم که نا گفتنی بود مغایر آنچه که در زندگی روزمره دیگران دیده میشد ذهنم پرواز میکرد وبه دور دستها میرفت بی آنکه تصوری از آنچه میخواهم داشته باشم این آدمها حالم را بهم میزدند آنها هیچ کنترلی روی اعصاب خود نداشتند میهمانی پشت میهمانی وهر روز موجودیت من کم زنگتر میشد وبی جلا تر میشدم مانند مجسمه ای که اورا میتراشند قوه تصور خودرا از دست داده بودم کمال پسند بودم به دنبال کسی میگشتم که با دیگران فرق داشته باشد طبع بلند من از طبیعت وحقایق جلوتر میرفت چندان دل به خواند ن رومانهای عظیم
عشقی نمیدادم از آنها بالاتر میرفتم شعر را تحسین میکردم نه آنچنان که درآن غرق شوم حال با آمدن ( او ) از شهرهای دور اعتبار همه از دست رفته بود تخیلات من بصورت عالی شکل میگرفتند ودیگر همه چیز برایم مبتذل وبی ارزش بود او همان پادشاه ملک صبگاهی بود که حال پای بر هفت اختر مینهاد " او روسو را میشناخت ، ولتر را میشناخت وبا شوپنهاور میانه خوبی داشت این کلمات برای گوشهای کوچک من بسیار سنگین بودند .میدانستم چند سالی درخارج بسر میبرده وحال برگشته بود و امشب میهمان ما میشد .
تمام پیکرم لرزان بود در طی این سالهای بی آنکه اورا ببینم درخانه ما از او سخن رفته بود از حسن ادب وسلوک ومهربانی وشیک پوشی تواضع من به دور او هاله ای از تقدس کشیده بودم ودر میان جمع بودم ونبودم دردلم میگفتم " بیهوده سعی دارید او را از من بربایید او تنها متعلق بمن خواهد بود ، درتبی بی امان میسوختم وبا هر زنگی که بصدا درمیامد از جای میپریدم میهمانان زیاد بودند زنان زیبا خوش قواره با لباسهای شیک وراه ورسم دلربایی ا خوب میدانستند اما من آنچنان بخود معتقد بود م که میدانستم میان جمع تنها منم که او بسویش خواهد آمد .
او آمد ، بوسه ای بر سر انگشتان من زد ونگاهی به چشمانم دوخت و......، شام خورده شد میز های بازی چیده شد او نشست و من بیقرار ونمیدانستم که آیا توجه او من ولباسهایم جلب شده به ارایشم وموهایم که بسبک ملکه های قدیمی در بالای سرم و روی شانه هایم میریخت با نگاهی به چشمان او همه چیز را دریافتم وآهسته روی مبل نشستم ، تب کردم ودانستم که فردا او از آن من خواهد بود ..........ث
از دفتر یادداتشهای روزانه
ثر یا / اسپانیا دوشنبه 7 می 2018 میلادی .......