سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۵

زود برگشتم

سه شنبه  12/7/2016
ساعت 05:32 دقیقه صبح 

خیلی زود برگشتم ، دلم برایت تنگ شد بود ، دیدم غیر از تو کسی را ندارم ، نه هیچکس را ، درهمه جا غریبم ، یک غریبه که هیچکس اورا نمیشناسد . داشتم  داستان سکینه خانم وداود را مینوشتم که عباس  کیا رستمی این وسط حاضر شد غایبی که همه جاحاضر است ، داشتم مینوشتم که سر انجام آقا میتی خانم کوچک را گرفت وخانم کوچک صاحب سه فرزند شد و بالا خانه را بکلی با حصیر پوشانید تا نامحرم آنهارا نبیند ، من دیگر بخارج آمده بودم ، دیگر هرچه را بود پشت سر گذاشته بودم پلهارا نیرخراب کرده بودم ، تا اینکه روزی همسر مهربان ووفادارم!!! بمن گفت بیا با دخترها برو ایران تا مادرجانت را ببینی ، آه چقدر مهربان شده بود ! سپس گفت یک وکالت هم به برادر من بده تا آپارتمان ترا درشهرک اکباتان بگیرد ، چه خوب ، فورا دست بکار سفر شدیم ، دوست او با کادیلاک سفیدش مارا تا فرودگاه برد تازه انقلاب شده بوده من با روسری ویک مانتو دخترها هنوز بچه بودند ! وارد فرودگاه بی در وپیکری شدیم که تا آن زمان ندیده بودم انگار عوضی آمده بودم ، آنگار بجای فرودگاه مهرآباد مرا به بنگلادش برده بودند ، نه ، روی یک سکو نشستیم تا چمدانهایم برسد سپس وارد صف شدیم ، میدیدم  بعضی ها فریا برمیدارند  که " این چمدونو ردکن بره مال فلانیه ) پیرزنی کنارم ایستاده بود وگفت " 
شما یم از سوویسه میایین ؟ گفتم نه   ، من ازجای دیگر میاییم ، گفت پسر من الان همه کاره است اینجا ، چه خوب .نزدیک میزی  رسیدیم که چمدانهای ویران لباسها انباشته وچند دختر چارقد بسر داشتند آنهارا زیر رو میکردند ، ناگهان سر بلند کردم ، دوچشم شیشه ای  مانند یک برکه راکد نه آبی نه خاکستری ، بمن خیره شده بود با لباس نگهبانی ، بند دلم پاره شد ، چشمانش آشنا بودند اما کی بود ؟ نوبت من رسید چیزی در گوش دختران گفت ساکها وچمدانهای ما رد شدند واو با یک اشاره باربری را صدا کرد وچمدانهارا با وداد وسپس با خنده گفت " 
مرا نمیشناسی ؟ چند وقته خارج بودی؟ موهایم راست ایستادند نزدیک بود غش کنم ، لابد الان مرا به اطاق بازجویی میبرند دست دخترانمرا محکم گرفته بودم ، گفت ، به راستی منو نشناختی ؟ کلاهش را برداشت .گفت منم ، براد رسکینه خانم ، اوه اقا میتی شمایید ؟ چه خوب چقدر خوشحالم اما زبانم دردهانم به سقم چسپیده بود ، گفتم آمدم مادرجانرا ببینم ، پرسید کسی به دنبال شما میاید ؟ گفتم بلی برادر زاده همسرم ، مرا با بار بر راهی کرد وگفت سلام مرا به بی بی برسان زن بزرگی است ، هنگامیکه ازدران ویرانه بیرون آمدم هوا گرفته ونفسم سخت بالا میامد ، برادرزاده همسرم درانتظارم ایستاده بود !! مرا بخانه خودشان برد تا بعد بتوانم با شهرم تماس بگیرم ومادرم رابخوانم، 
فردای آن روز واردیک محضر بزرگ شدیم که یک وکالتنامه از پیش تنظیم یافته بلند وبالا من بی آتکه آنرا بخوانم امضا کردم ... واز آن تاریخ دیگر صاحب هیچ چیزی نبودم ، نه آپارتمانم درشهرک اکباتان ونه آن تکه زمینی که درکرج داشتم .همه رفتند 
بعدها که همسرم فوت کرد ومن به دنبال آپارتمان مرده خود بودم دیدم درطبقه پنج یک بلوک در شهر ک اکباتان بنام من پنج آپارتمان به ثبت رسیده بی آتکه خودم بدانم اما همه بفروش رفته بودند حال میبایست مالیات آنهارا بپردازم  وبازجویی پس بدهم که "
از کجا آورده ای ......
دانشگاه شلوغ شد شهر سر به طغیان برداشت دست بچه هارا گرفتم تنها توانستم یکبار مادر را ببینم وراهی سفری شدم که بازگشت نداشت .
حال امروز دوباره برگشتم بی آنکه بدانم کجا رفتم وچرا آمدم وبکجا میروم ؟ ---------
------
داستان دوم 
 روز گذشته هرچه دفتر چه ونوشته داشتم به دست آتش سپردم در هوای داغ روی بالکن نشستم ولگنی را گذاشتم ودرونش را پراز  تکه پارهای کاغد کردم  کبریتی روشن کردم وزیر آنها زدم ،  کلمات به همراه دود وخاکستر به هوا میفرستند ، بعضی ها سرسختی نشان میداندن اما سرانجام لگن لبریز از خاکستر کلمات شد /
آمدم ونشستم تا باز با دکمه ها رابطه برقرار کنم ، دختر جوانی بودم که ناگهان سیل همه اطرافیانش را باخود برده بود ، تنهای تنها .ماندم . آن دفتر چه ها حاوی هم زندگی من بودند .
» برجمال تو چنا ن صورت چین حیران شد «
» که حدیثش همه جا بر درودیوار بماند «
آنچه را که میخواستم  بتو بدهم وآنچهرا که درباره خودم نوشته بودم همه را  به دست آتش سپردم ،وخود نشستم به تماشای کلماتیکه به هوا میرفتند ، دردها ، ناکامیها ، فربه ها ، ریا کاریها وسر انجام بدبختیهای وخصوصی ترین اسراری را که درسینه داشتم همه خاکستر شدند .
سیرک تمام شد ، دیدم ما ملت  شریف ونجیب ایران چقدر هنر شنا س وتا چه اندازه قدر هنر وهنر مندانرا میدانیم ، درهمانحالیکه  خوبان درمجلس روی صندلیها آبی نشسته بودند با عینکهای بزرگ مارکدار ولباسهای ابریشمی وصورتکهایی که زیر خروارها پودرو کرم پنهان بودند ، درآن سوی شهر مردی هنرمند ، قهرمان بسکتبال تیم ایران ، هنرپیشه ساعات خوش در جلوی همسر بیمارش ودو فرزندش جان داد، همسرش بیمارای ام اس داشت وخودش درا ثر پارگی نخاع فلج ودر کنار میدان عروسک پلاستیکی میفروخت ، اما او بلد نبود با قوم ( v-i.p) و از ما بهتران درآمیزد ، شهرستانی بود ، غروز داشت ، اهل بندر عباس بود ، 
خوب مراسم خوب برپاشد ستاد حمایت از بدرقه نشان داد که ما بدرقه کنندگان خوبی هستیم وپیشواز گنندگان بدی ، نمیدانم آیا خودت خبر داشتی هنگامیکه جسد نیمه جانت را به پاریس فرستادند تا دوباره با فرش قرمز از تو پذیرایی کنند ؟ حال نوبت شاگرانت هست .( آه استاد اگر در پس دیوار خداوند  را دیدی با وبگو ماهیان حوضشان  خالی است ) !!! به به ، 
برایت نوشتم "
او از اهالی دیروز بود ، اوراز فصلهارا میدانست  
اوحجم آب . خاک وآتش وبادرا خوب میشناخت 
نوشتم " او خوب میدانست  چگونه نانرا درکوچه پس کوچه های ویرانه 
قسمت کند 
او زیر سایه درخت زیتون لب گیلاس را بوسید وعشق را لمس کرد 
او بزرگ بود واز اهالی دیروز بود  ، نه باندازه هرکول 
باندازه کوه دماوند .

وامروز دیدم که مانند یک درخت خشکیده آلوچه درون یک جعبه خوابیدی و بلبلان دوربرت چهچه میزنند وبردگان هرکدام دردستشان یک عکس ترا بدون هیچ لب تکان دادنی در مقابل صف از ما بهتران حرکت میکردند ، یک درمیان یک مامور امنیتی ایستاد بود ، بیچاره مردم ، بامید مسیح وناجی خود بودند بامید بازگشت او ، اما درمیدان بزرگ بین گلادیاتورها درسکوت راه رفتند .
دوهفته بخاطر تو کارم را تعطیل کردم وغصه خوردم ، حال سرخورد ونا امید برگشتم  ودرپندار خود باقی ماندم که "
شاعران همه دروغگو هستند .
ودر سوی دیگر در سر زمینی که تو درآنجا جان به جان آفرین تسلیم کردی عده ای تروریست پرور با گرفتن  حق الحساب دارند نقشه میکشند که دوران ایندولت سر آمده وباید دولتی دیگر بر سرکار آید آنهم نوگلی خوشبو زاده قجرها .
بنا براین دیگر جایی برای امثال من ونوشته های من ودفترهای من باقی نمیماند ، جهان دوقطبی وسر انجام یک قطبی خواهد شد . برمیگردیم به شهری که همه راهها به آنجا ختم میشوند ( روم).

 » گشت بیمار که چو چشم تو گرددنرگس «
» شیوه آن نشدش حاصل وبیمار بماند «............حافظ
 پابان 
ثریا / .


شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۵

آخرين وداع

درود وبادرود 

وبدرود ، منهم اونجا هستم ، عباس ، جلوى كانون پرورش  فكرى كودكان همونجايى كه اولين نقاشى واولين فيلمتو  ساختى ، فردا (يكشنبه ) ساعت  هشت و نيم اونجا با تو هستم تا آخرين وداع را كرده باشم ، اگر مامورين انتظامى جلوى مرا نگيرند وجلوى ترا نگيرند ، وبقيه از جنازه ومرگ تو استفاده سياسي نكنند ، 
فردا قرار ما ساعت هشت ونيم صبح جلو كانو ن پرورش  فكرى كودكان كه جوانان ومردان بزرگى را تحويل داد اما به روى مادر چنگ انداختند  ، دورد عباس كيا رستمى عزيز ، رستم دستان ايران ما ، 
روانت شاد وروحت قرين رحمت باد ، جاودانه ابدى ، ثريا ايرانمنش / ١٩ تيرماه ١٣٩٥ / برابر با ٩/جولاى٢٠١٦ ميلادى ،

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

تعطیلی

با درود فراوان  . برای دوهفته این صفحه کوچک تعطیل خواهد بود وامید است پس از طی دوهفته تعطلات دراین گرمای کشنده باز هم بشما عزیزانم برسم ودرکنارتان باشم .
با سپاس و وتقدسم بهترین وصمیمانه ترین آروزها .
تعطیلات خوبی داشته باشید .
ثریا ایرانمنش ( لب پرچین ) .
جمعه 8/7/2016 میلادی 
-------------------------------- 

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۵

قصه خانوم کوچک

من دو داستان از دو خانم کوچک دارم یکی ببالاها رسید واز دیگری کم وبیش بیخبرم امشب بیخوابی بسرم زد وبیاد ایام گذشته فکر کردم بدنیست داستان  اورا بنویسم .بخصوص که درحال حاضر شنیدم دردولت جدید کیا وبیایی دارند .........!
 آن روزعصر هنگامیکه از مدرسه بخانه رسیدم ، دیدم ابراهیم با سر کج ودست بسینه که فرم همیشگی او بود جلوی مادرم ایستاده با خود گفتم  باز دوباره چه خبرشده ،  ابراهیم قدی کوتاه کمی فربه وهمیشه سر به زیر بود کفشهای بیصدا وآرام  میپوشید مانند روح درپشت سرت میامد ودر قدم یک تعظیمی میکرد ، من رسیدم خم شد وسلامی کرد و سپس گفت :
خانم ، اومد م از بی بی اجازه بگیرم میخوام با یه زنی عروسی کنم  همچو جوون نیست اما خوب بدرد من میخوره  چون با برادرش شریک شدم ودر انتهای خیابان شهباز یک خونه کوچک چار اطاقه ای با اجازه شما خریدیم ، حالا نصف خونه مال اون خواهر برادره ونصفش مال من .
مادرم درجواب گفت :
انشائ اله مبارک باشه هرچی بخوای بگو بدم ، او گفت نه ؛ بی بی ، فقط منو سرفرار کنیین وبه عروسی بیایین .
مادرم گفت چشم  حتما میاییم ، 
من پرسیدم ، میاییم ، منکه نمییام ،!! شانه هایمرا بالا انداختم ورفتم توی اطاق .
ابراهیم رفت ، نمیدانم چه وقت عروسی کرد ویکرو ز با یک زن کوتاه قد ریزه میزه که قوزی هم بر پشتش بود بخانه ما آمد تا سکینه خانم ویا عروس را معرفی کند .
ابراهیم ماهی یکبار میامد قابلمه ای غذا ومقدار ی پول و مقداری خرط و پرتهای بدردنخوررا میگرفت ومیبرد ، بتازگی درراه آهن کاری گرفته بود آبدار باشی شده بود  ، عصرها در دفتر وکالت شوهر ( فری) خانم پیشخدمتی میکرد ، سکینه خانم دیگر خدمتکاری  را کنار گذاشته بود ودرخانه مشغول تدارک سیسمونی بود .
 مدتها گذشت ، من شوهر کردم واحتیاج به یک کارگر داشتم ، مادرجانم فورا بیاد ابراهیم افتاد وگفت برو بخانه آنها خودش یا زنش حتما خواهند آمد ابراهیم همیشه درکنار ما بوده وگمان نکنم که از کمک بتو خودداری بکند ، آدرس خانه را بمن داد ومن با یک تاکسی خودمرا به انتهای خیابان شهباز بعد  از میدان ژاله رساندم ، تازه ازخیابان میبایست چند کوچه باریک را طی کنم تا بخانه آنها برسم ، خانه های کارگری که دولت برای کارکنا ن ساخته بود وچون برادر سکینه خانم در برزن  محل( شهرداری)کار میکرد توانسته بود یکی از این خانه های پنجاه متری را با اقساط بخرد ، 
یک کوچه باریک را تا انتها طی کردم ، بچه های محل وزنان چادری بچه بغل همه جلوی خانه هایشان ایستاده بودند ومرا نگاه میکردند اتگار یک ستاره سینما لخت مادرزاد جلوی آنها ظاهر شده بود ، سر انجام خانهرا پیدا کردم ، ودرب را با یک دستگیره آهنی که به وسط آن آویزان بود کوبیدم ، صدایی بلند شد ، کیه ، کیه > منم  ! شما کیستین ، من  فلانی دختر فلان بهمان ، آی خدا مرکم بده فورا درب را بازکردند ، وارد خانه شدم ، خانه که چه عرض کنم یک حیاط فسقلی با یک حوض در وسط آن ، یک سوراخ بنام آشپزخانه که بکلی درانحصار سکینه خانم بود با چهار اطاق  دوطبقه وچند همسایه ، اطاقهای خالی را اجاره داده بودند ، همه به تماشای من ایستادند ، پیراهن آستن کوتاه ، دامن بالای زانو ، موهای آراسته وتوالت کرده ، اطرافم پراز بچه ریزو درشت وزن شد ، سرانجام وارد خانه شدم ، سکینه خانم درب را بست ، چشمم ببالای طبقه دوم افتاد ، مردی باریک وبلند با چشمان خاکستری پوستی به رنگ سرب  با کلاه شاپو اما بدون کت با شلوار ایستاده ومرا مینگریست ، سکینه خان فریاد زد : آقا میتی آقا میتی بیا باخاتم آشنا بشو ، سپس رو بمن کرد وگفت آقا میتی برادر منه یک زن دیده آکله اما چاره نیست باید برایش اورا بگیریم در چند خانه مشغول کار گری بوده اما شکل افعی میمونه ، من سکوت کردم ، سپس گفتم سکینه خانم ، من احتیاج به یک کارگر دارم اگر کسی را میشناسی بمن معرفی کن تا سر فرصت یک کار گر دیگری پیدا کنم ، گفت خانم ، خودم خدمتکارت هستم ، گفتم خوب بچه اترا چکار میکنی ، گفت : داودو !!؟ اونو با خودم میارم توی حیاط میپلکه ، گفتم پس فردا صبح زود بیا کار زیاد دارم ودوباره از وسط آن جمعیت که حال چند برابر شده بودند خودم را به خیابان انداختم ودرانتظار یک تاکسی ایستادم ، اتومبیلها می ایستادند متلکی میگفتند ومیرفتند ومن تاکسی میخواستم ، آنسوی خیابان یک حمام مردانه بود ومردی با موهای فرفری ، یقه سفید که روی کتش انداخته بود با کت وشلوار مشکی داشت مرا میدید وترس وخوف مرا نیز مشاهد کرده بود ، اتومبیلها پشت سرهم میاستادند متلکی بار من میکردند ، درآن محل هیچکس بی حجاب وبی چادر نبود ، آن مرد داد  زد آهای پسر ، از درون حمام یک مرد جوانی بیرون پرید وپرسید بله آق ممد ، 
با همان لهجه جاهلی گفت برو کنار اون خانم وایسا وبراش یه تاکسی بگیر تا سوار شه بره اینجا اونو اذیت میکنند ، مرد جوان آمد وفورا با دوانگشتش که درون دهانش کرده بود سوتی وحشتناک زد یک تاکسی قرمز جلوی پای من ایستاد ، خودم درون تاکسی انداختم وآدرس خانه را دادم  قلبم مانند ساعت میزد راننده تاکسی هم آیینه را چپ وراست میکرد واز درون آیینه مرتب مرا دیدمیزد پرسید "
دفعه اولتونه  ؟
گفتم یعنی چی ؟  بلی من دفعه اولم هست که به دنبال یک کارگر باین محل آمده ام  . فورا خودش را جمع کرد وگفت :
ببخشید خانم جون ، اما اینجا کسی بی حجاب راه نمیره اونم با این لباس ؟!! 
بخانه برگشتم وبمادر جریانرا گفتم ، درجوابم گفت : 
میخواستم بهت بگم یک چادر نماز روی سرت بیانداز اما زود رفتی 
گفتم من وچادر ؟ حرفشو نزن گور پدر هرچه کارگره ، دیگه پام اونجا نمیگذارم شماره دفتر وکالت شوهر فری رو دارم هروقت با ابراهیم کار داشتم اونجا زنگ میزنم .
خسته ، فرسوده ، بی نفس خودمرا بخانه کشاند م وروی تختخوابم افتادم بامید آنکه فردا سکینه خانم بیاید /.  ادامه دار.........


هیاهوی بسیار

عباس کیا رستمی هنرمندی بزرگ به علت بیماری سرطان درگذشت ، به پاریس رفت تا درآنجا به هرعلتی به پایان زندگی خود نزدیکتر شود ،  حال هیاهو وجنجال ها برپاست ، عده ای برایش بزرگذاشت میگیرند ، عده ای اورا نفی میکنند وآن مرد تازه از راه رسیده ( امید دانا) مرتب مدرک رو میکند وهمهرا بسبک گوملز به بیداگاه میکشد ، 
اگر کیا رستمی چپ گرا بوده است ، اما امروز هنر سینمای ایرانرا به مرز جهانی کشیده وچهره ای دیگر از ایران بمردم دنیا نشان داد ، اگر به خاندان سلطنت خیانت کرد پس چرا ملکه ایران با اندوه فراوان در یک پیام بلند بالا مرگ اروا به همه ملت وخانواده اش تسلیت گفت ؟ یا نامه های ارائه شده چپ شناسان جعلی است یا پیام ؟  چیزیکه میخواهم بنویسم این است "
ما هیچگاه هنر وزحمات یک هنر مندرا نمی بینیم  تنها باین میاندیشیم  که درگذشته پدرش کی بوده ، درچه حزبی راه داشته افکارش چی بوده ، درتمام دنیا غیر از امریکا اکثر احزاب سیاسی آزادانه کار خودرا میکنند حال کم کم احزتب به دو فرقه یا سه فرقه منشعب شده است ، 
مهم این است که حاصل کار یک هنر مند راببینیم وبسنجیم ، اگر ما مردمی بودیم که اتحاد ویگانگی داشتیم امروز سرزمین ما اینگونه نابود نمیشد وزنان ومردان  ودختران وپسران ما قربانی نمیشدند ونزدیک به پنج میلیون آواره گرد جهان نداشتیم ، چرا که چند چیز درمیان ما نیست .
1/ اتحا ویگانکی 
2/ عدم اعتماد به یکدیگر
3/.ویرانگری واز بین بردم آثار ماقبل را
4. بیقید لاابلایگری وباری به هرجهت 
5/ اول بفکر خود ومنافع خودمانیم 
بقیه اش بماند  چون گفتگو دراین باره زیاد است ، ما قبیله قبیله  دورهم جمع شده وهریک ساز خودرا مینوازیم تنها وجه اشتراکمان زبانمانمان میباشد ، سنتها هم همه دگر گون شده اند بیشتر کپیه برداری است تا سنت از همه مهمتر ، قاجاریه آثا زندیه را بکلی از بین میبرد ، جمهوری اسلامی آثار پهلوی را ویران میکند ، این سرزمین که من درآن زندگی میکنم حتی دو فقره سنگ را که روزی مثلا فلان پادشاه اسبش را روی آن بسته یا گذشته نگاه میدارند برایش تاریخ میسازند ، موزه هایشان لبریز از آثار باستانی وتاریخی  سر زمینشان میباشد ، سروانتس هیچگاه با درباریان وشاهان میانه نداشت وداستان دون کیشوترا بر مبنای همین به طنز نوشت اما امروز جایزه  سروانتس با گلوب یکی است . آنها به زبانشان وآثار گذشتگانشان سخت مینازند وافتخار میکنند نمیگویم بهشت برین است اما کشورشانرا نگاه داشته اند ، همه خوانندگان وهنرپیشه گان وهنرمندان به زادگاه شان افتختار میکنند وآهنگی ، نقشی ، فیلمی از ده خود ساخته اند ، قهوه خانه های قدیمی پانصد ساله هنوز کار میکنند . 
د رسر زمین ما > خیابان بزرگ پهلوی تبدیل شد به یک بیغوله وصدها بار نامشرا عوض کردند، راه آهنی که با هزاران بدبختی رضا شاه ساخت امروز جایگاه معتادان وفواحش است ،  تنها روبروی دوربین میشنیند وپرده دری میکنند ، هیچکس حاضر نیست یک قدم با دیگری همراه شود ، مرده پرستی هم جای خودرا دارد زمانیکه کیا رستمی جایزه میگرفت همه بی تفاوت میگذشتند ویا اورا دست نشانده مافیای قدرت ایتالیا میخواندند ! امروز هم هنوز او بخاک نرفته گرد هم آییها شروع شده است ، خانمها آقایان عقیده هرکسی برای خودش محترم است تا زمیانیکه به دیگری وجامعه ضرر نرساند این چند چپی وحزب توده ای قدرت نداشتند که پهلوی را از تخت به زیر بکشند کشورهای دیگر ی از ضعف وسستی وبیحالی وبیخیالی ما استفاده کردند وهر از گاهی برایمان آشی میپزند . بس کنید ، بخودبیایید  ، شاه محمدرضا شاه تنها  بیمار وغمگین از دنیا رفت هنوز فحاشی را تمام نکرده اند باز کوتادی مصدق را پیش میکشند ، بخدا کودتا نبود ، مصدق درهمان سالهای اول نخست وزیریش میخواست پایه گذار جمهوری باشد نفت را او ملی نکرد قراردا د کمپانیهای انگلیسی با ایران بسر آمده بود انگلیسها اورا بزرگ کردند تا شاه سرنگون شود امریکا بداد او رسید حال هرسال بگویید کودتای بیست وهشت مرداد ، چیزی ندارید ، قهرمانی ندارید > ازبکها ؟ مفولها؟ ترکان غزنوی؟ عربها؟  همه افتخارات در گذشته به قاجاریه بود که یکصد وهشتاد زن درون حرمسرایش داشت وبرای یک تکه جواهر نیمی از خاک ایرانرا میفروخت ، امروز نوچه های آنها آمده اند وخاک ایرذنرا توبره کرده به صحرای عربستان میفرستند بچه ها گرسنه ؛زنان آواره ، مردان معتاد وشما هنوز بنشیند مدرک رو کنید چه کسی خیال دارد داریوش یا کوروش را برگرداند ، مگر کسی توانست  پادشاه بابل وایلامرا برگرداند ؟! بخود آیید دیروز تمام شد امروز دارد میرود نگذارید فردا دیر شود  مگر چند سکه وچند تنبان ابریسمی چقدر قیمت دارد که شما خاک وطن وفرهنگ وگذشته آنرا میفروشید وبجایش اجازه میدهید ده هزار امام زاده درست شود بجای آتکه معلومات مردمرا زیادتر کنید اکابر باز کنید ، هرکسی بفکر خویشه ، ملا بفکر ریشه  ، حد اقل به مرده او احترام بگذارید / پایان / نوشته شده در روز پنجشنبه 7 جولای 2016 میلادی /

بر تر از پرواز

دریچه باز قفس ، بر تازگی ، باغ ها سحر انگیز است ،
اما ، بال از جنبش ایستاده است ...........سهراب سپهری
------------------
هیچ وسوسه ای نیست ، نه میان من ونه میان پرنده درقفس  بخیال آزادی وپرواز ، زمان زمان آلودگیهاست ، نوسان آلودگیها  بالاوپایین رفتن آنها  نامش زندگی است .
در جنوب ایران در سیستان وبلوچستان  گرد وخاک  وغبار آنچنان  هوا وآبهارا گرفته که مردم از تشنگی وگرما نمیدانند بکجا فرار کنند  ، پسر بچه ای کاسه ای ازآب گل آلودرا دردست گرفته ومیگوید ما چگونه این آب را بنوشیم ، حضرت حجت السلام والمسلمین امام جماعت میگوید :
این آب واین خا ک از نجف اشرف واز طرف امام حسین برای شما فرستاده است بنوشید تا همیشه جاودان باشید ! وخود پوزه بندش را بربینی اش میگذارد سوار هلیکوپتر میشود ودر فضای آلوده وغبارها میرود تا درقصر رویاییش استراحت کند .وکاسه شربت سنکجنبین و شربت به لیمویش را سر بکشد .
ودرهمین  بین زنی با روسری ابریشمی در شهر بیروت که پشت سرآن ساختمانهای سر بفلک کشیده وفوارهای آب  آبی درنوسانند میگوید :
ما هرچه داریم از دولت ایران داریم اگر ایران نبود ماالان حتی خانه هم نداشتیم ودرهمین بین دوربین زوم میشود برخرابه های  خرمشهر که زنان ومردان وبچه های پا برهنه هنوز در میان خرابه ها زندگی میکنند وآب آلوده یا شربت امام حسین را مینوشند 
خوب ، تا خر هست میتوان سواری گرفت .امروز دور این خرسواران است که حتی نمیدانند شهر قزوین درکدام منطقه کشور ایران قرار دارد ملیت آنها قم است و تهران وواشنگتن ولند ن . نورچشمانشان نیز در کانادا ، پاریس ، سوییس . وسایر کشور مشغول تحصیل علم پدر میباشند .
امروز داشتم آب را از شیشه صافی درون بطری میریختم تا دریخچال بگذارم ، بیاد این شعر طالب آملی افتادم که گفته بود "
من طفلم ومشغولیم این است که می را
از خم به سبو ریخته با جام برآرم 
خم ما یک قوطی پلاستیکی با فیلتر است که باید آب شیر را درون آن بریزیم تا صاف شود اما هنوز بوی گند کلر از آن بلند است وسپس آنرا درون یک شیشه تمیز داخل نموده به درون یخچال بسپاریم ، تا خنک شود وبتوانیم دراین گرمای سی وهشت درجه کمی آب خنک بنوشیم .
در آنسوی این سر زمین امروز روز ( سنت فرمین ) است نمیدانم این سنت چه کسی است همه روزها ی هفته متعلق به سنت هاست !! اما در بعضی از شهر ها وبعضی از روزها این سنت ها باعث دیوانگی مردم میشوند ، پیراهنی سفید با شلوار سفید یک دستمال گردن سرخ  از جلوی گاوهای وحشی میدوند از ساعت شش صبح که گاوهارا رها کرده اند هشت نفر زخمی را به بیمارستان برده اند ، شراب وآبجو بحد وفور زنان پیراهن وتی شرت خودر درآورده لخت مادر زاد بر پشت مردان سوارند واین نامش دین است وترادیشن یعنی سنت !!!  حال نان نیست ، آب نیست ، زمین داغ شده ، طبیعت از بین رفته مهم نیست ، خیام گفته دم غنیمت است !!! بیچاره خیام .//7 ژولی