دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۵

ششم ژوئن

 بس است دراین خیال  ، رسانیده ام  به روز
بس است روز  از این ملال، بدل کرده به شام 
-----
آنچه نوشتم وآنچه رفت ، تنها برای کسانی بود که زاری کنان بسویم آمدند وگفتنند ترا بجان بچه هایت ( دایی) یا عمورا ببخش ، برای کسانی بود که باسن بزرگشان  دیگر روی صندلیهای بزرگ کالیفرنیا جای نمیگرد  پولهایشان تمام شده بیاد ( دایی) جان افتاده اند وگوشی تلفن را برمیدارند ومیپرسند "
پولهای دایی ما چه شد ؟
ومن باید درجواب بگویم از معشوق بپیرسید که درکنارتان راه میرود وبه ریش همه میخندد ویا از دیگران !!! از بچه های دایی بزرگ!!!
درجوابم میگویند "  دایی ما سی سال کار کرد !!! بلی سی سال با حقوق چندر قاز  ناگهان سلطان بی تاج وتخت شد ، منهم سی وپنج سال کار کردم اما هنوز سثقفی بالای سرم نیست چون نه باجگیر بودم ونه دزد .ونه راه پلکان ترقی را باخود فروشی بلد بودم .
اینهارا برای آنها نوشتم وامیدآنرا دارم که جوابشانرا گرفته باشند .پایان 
-------------------------------------------------------------------
امروز روز 6/6/2016 میباشد  ومن عدد شش را خیلی دوست دارم   تاریخ خیلی کم بدینگونه فرصت پیدا میکند تا ارقامرا کنار هم جای بدهد ، امروز آنقدر بلا بر سر مردم ریخته که من شرم میکنم درباره رنجهایم بنویسم هرچند رنجهای نهفته ای دارم که به دیگران مربوط نیست ، امروز ما مرده هایی بیش نیستیم  که درخون خود غلط میزنیم ،  ما همه کودکانی هستیم که خیلی زود از کودکی به پیری رسیدیم وندانستیم جوانی کجا بود وچی شد ؟  امثال من سایه های پوسید ه ای از گذشته ها میباشیم  ، از شبها ی کهنه  ما همه صبح کاذبیم  یکی با آگاهی کامل ودیگری نا پخته درون کوره  زندگی در میان آشوب ها  در آتشیم ، ما آن قربانیان حادثه ندیده ایم /
امروز زندگی ما روی امواج بالا وپایین میشود  دیگر سینه ای نمانده تا آهی برکشیم  وکم کم به فنای خود نزدیک میشویم  چه همه دست وپا زدیم وچه همه تلاش کردیم ،  تا بتوانیم بندهای اسارت را از دست وپاهای خو باز کنیم از بندی به بند دیگر منتقل شدیم  در شوق یک امید واهی  وهنوز از این شوق زنده ایم .
روز گذشته به نوه چهار ساله ام گفتم بیا نا ترا ببوسم " گفت پنج یورو بده !!!! منهم گفتم من عشق را با پول نمیخرم ، این زمانه ماست /
حال هر صبح که چشمانم بسوی آفناب باز میشوند صدبار شکر گذار پرودرگار نادیده ام  ، هنگامیکه سبزه های لگد کوب شده زیر پای بچهای مدرسه را میبینم بیاد خودمان میافتم ،  وزمانیکه گلبرگهای زیبایی را میینم که از درخت افتاده اند  بفکر کودکانی هستم که در باغ گرسنگی وبرهنگی دارند بی هدف میروند .
روزی روزگاری درهرقدم  وهرگام که برمیداشتم دستی بسویم دراز بود تمنایی داشت دستهارا کنار زدم ، به دنبال زیبایی بودم !ه شاخه ای که دستش را با مشتی زر بسویم دراز کرد کنار زدم ، به دنبال او بودم که یک فریب بود  ، امروز دراین  فکرم که آن دستها به سینه ای وصل بودند وآن سینه آهی  داست ،  امروز ناگهان بیاد آن روز ها افتادم گویی هزاران پرنده ناگهان به اسمان پرواز کردند  وشب همچو سایه ای بر سر من فرود آمد  وهیچن نقشی  بر کف دستهایم نگذاشت  ، او مرد ، خیلی راحت هم مرد چندان دردی نکشید دردهارا برای من باقی گذاشت .
حال بی آنکه آنهاارا با کسی قسمت کنم خود به تنهایی با ررا بر دوش میکشم ، با لبخندی که ای وای چه مهربان بود !!!! 
من از سرنوشت گریختم اما سرنوشت قبل از من آمد وجای گرفت ومرا درآغوش کشید ، اکنون سعی دارم بال شکستهامرا که زخمی وخونیین شده بنوعی بهم بچسپانتم وآنرا ترمیم کنم بی آنکه خیال پرواز دیگری داشته باشم ، آسمان لبریز از پرندگان آهنی ، وآتشین است جایی برای پرواز یک مرغ زخمی نیست .
پرواز دیگرم را بنام ........ آغاز میکنم 

پایان / دوشنبه / 6/6/2016 میلادی 

توده ها یئ در تاریکی

شب گذشته اتفاق عجیبی برایم افتاد ، ملافه هارا عوض کرده بودم وساعت هفت بعد از ظهر روی تختخواب درار کشیدم وکتاب میخواندم ، گویا خوابم برد وساعت هشت ونیم بیدار شدم ، اه مگر من چقدر خوابیدم از هفت شب گذشته تا صبح امروز هشت ونیم ، نه ،امکان ندارد من هر نیمه شب باید برخیزم وقهوه امرا درست کنم وبنشینم بنویسم این کار عادت روحی وجسمی من شده حال ؟ هشت صبح ، آفتاب پهن همه جارا فرا گرفته است ،  نگاهی به  ساعتهای  مختلف انداختم همه هشت ونیم بودند اما !!! صبح ؟ یا شب ؟ روی تابلت دیدم یکشنبه است !تنها یک ساعت ونیم من بخواب عمیقی فرو رفته بودم ! خوابی که شبهای زیادی از من گریخته بود .
حال امشب بیاد( او) همسر مهربانم افتادم! هرنیمه شب بلند میشد  درآشپزخانه به دنبال چیزی میگشت ، یا خوراکی ، یا چیزهای دیگر گاهی صدای قرچ قرچ را میشنیم داشت آبنبات  میخورد گاهی آب میوه مینوشید از صدای درب بطری میفهمیدم محتویات یک شیشه  را درون لیوان خالی میکند واز فییز قوطی آبجو مفهمیدم که مخلوط همیشکی را درست کرده ومشغول نوشیدن است ، خودمرا بخواب میزدم سالها بود که دوراز هم بودیم هرکدام دردنیای دیگری سیر میکردیم او درخیال معشوقه بیست ودوساله اش که حال با اجبار آورا رها کرده تا به امریکا برود وخود مجبور است درکنار من بماند ، نگاهش بمن گاهی خصمانه ، وزمانی تهدید آمیز وساعتی غضب آلود  ویا بی تفاوت بود ، لبخند تمسخر آمیزش در گوشه لبانش  نشان چی بود ؟ تلوتلو خوران خودشرا روی کاناپه میانداخت .
صبح زود من با تر س و لرز بچه هارا صبحانه میدام وراهی مدرسه میکردم ودرانتظار فاجعه روز بودم ، یک روز مشغول درست کردن غذا بودم ، دیدم گوشتها غیب شدند ، هرجارا گشتم از تکه های گوشت خبری نبود ، درون یخچال ، درون گنجه ها برای ناهار بچه ها میبایست غذا درست کنم ، از او پرسیدم آیا گوشتهارا جایی گذاشته ؟ 
 بانگاهی تحقیر آمیز گفت :
باز صبح شد وتو صدایت درآمد ؟ من با گوشتها چکار دارم ؟ تو داری دیوانه میشوی  وخودت نمیدانی !! کمی سالاد درست کردم وبحساب خود گفتم برای بچه ها مرغ حاضری میخرم چون دیگر مانده بود که درون وان حمان به دنبال گوشتها بگردم ، در آنجا ، درحمام دیدم که پریز آبگرم کن نیز از برق کشیده شده ومن نمیتوانم دوش بگیرم  آز او پرسیدم  ، کارتوست  باز در جوابم گفت ، من نمیدام با یک دیوانه چکار کنم وخودش را بخواب زد  .بشقابهاراز درون گنجه بیرون آوردم تا روی میز بچینم  دیدم درون یکی از بشقابها گوشتها پنهانند !!! خوب چاره نبود میشد هنوز آنهارا پخت ، باو گفتم این چه کاری است که کرده ای ؟ گفنت کدام کار ، تو خودت دیوانه شده ای گوشتهارا پنهان میکنی که مجبور نباشی آشپزی کنی !! 
چیزی نداشتم بگویم آنقدر مست بود که حتی چشمانش تا به تا وتلو تلو میخورد اما درعین مستی میدانست کدام نقطه حساس مرا نشانه بگیرد ، روز دیگر دیدم برای راهپیمایی بیرون رفت ، میدانستم درون یکی از بارها خواهد نشست ویا دردکان ارمنی ها مینشیند وگریه را سر میدهد قصه  وافسانه سرایی میکند ، آنها هم برایش لیوانرا پر میکردند وحساب را دو مقابل برایش میگذاشتند ، ناگهان دیدم درب خانه باز شد ویک مرد ناشناس با چند نفر دیگر اورا به درون خانه هول دادند ، خودمرا به درب خانه رساندم ، چی شده ، یکی از آنها گفت چیزی نشده ایشان کمی حالشان خوب نیست من اگر جای شما بودم حتما اورا به پلیس تحویل میدادم ، او دروسط راهرو نشسته بود وگریه میکرد که این مرد میخواست مرا بکشد ، کدام مرد ؟ مجبور شدم دکتریرا خبر کنم ودکتر در بیانه خود نوشت که " این مرد برای این خانوداده خطرناک است وباید هرچه زودتر اینجارا ترک کند ویزا هم ندارد »
حال دارم به آن روزهای دردناک میاندیشم ، اگر درایران بودم ..... نه بهتر است حرفش را نزنم حتما مرا به زندان میانداخت  درحالیکه خودش هرشب دبه های بزرگ عرق  دست ساز را به درون معده اش خالی میکرد وبه جان اهالی خانه میافتاد  ، هرکدام درگوشه ای پنهان میشدند  ، تنها عشقش مورد لطف ومرحمت او بود برایش در امریکا حساب بازکرد تا بتواند راحت آنجا با یک دانه توله اش زندگی کند .
هرماه مبلغی از حساب من دربانک کم میشد ، صورتحساب های پرداختی را میدیدم ام باز کم میاوردم ، روزی به بانک مراجعه کردم ، یکی از کارمندان بانک گفت :
همسرتان هرروز یکصد پوند از حساب شما بر میدارد خودتان باو اجازه دادید !!! تازه فهمیدم آن کارتی را که روزی جلوی من گذاشت  تا امضائ کنم اجازه نامه خودم بوده است !!!آه پرودگارا ، دیگر حساب از دستم بیرون شده ، آن روزگاران رفته اما هنوز هرشب هجوم خیال مرا بیخواب میسازد ،  چرا روز اول بمن نگفت که کی وچکاره والکلی است ؟ بیخود نبود زن اولش را به تیمارستان فرستا د. 
حال من هر شب در لابلای توده های تاریکی  دستهایم را بسوی آشنایی نامریی دراز میکنم ولرزه ای بر پیکرم مینشیند  وبیاد آن آشیانه برباد رفته ام .
روز گذشته پسرم که تازه از روسیه برگشته بود وهشت ساعت درپاریس درانتطا رهواپیما بود با همه خستگی وبیخوابیها بچه هارا آورد تا من ببینم ، سرم را روی سینه اش گذاشتم آنچنان مرا دربغل فشرد که تمام غمها از دلم بیرون شد وموهایمرا بوسید دوباره باید به امریکا برود ، سپس به انگلستان وباز به المان ودرهمه جای باید دو ساه ساعت بایستد وحرف بزند ،  او با همه وجودش دردهای مرا احساس کرده وبیاد دوران بچگیش هست اما سعی دارد خاطره پدر از خودش دور سازد ومیگوید من هیچ خاطره ای از پدرم ندارم ابدا اورا بیاد نیماورم تنها یک مرد مستی که باعث آزار ما میشد همین . 
-----
یک شب بادی سهمگپن پای بر زمین کوفت 
، دیوارها  به لرزه درآمدند  خروش  هزاران رعد از آسمان بر سرمن بارید
گویی که سنگهای از کوه  جدا شده وبر سرم فرو میریزند
یکدم تنها یکدم ، فشار انگشتی گرم 
چون شعله ای بر پیکرم نشست  ومرا سوزاند 
غاقل ار اینکه درسپیده دم  ،  دیدم 
این دست شیطان بود  که با دو مردمک مرده 
مرا تماشا میکرد  ومن درخیال نوازش دستهای گرم او بودم 
پایان 
6/6.2016/ دوشنبه 
 جالب است ارقام امروز همه شش میباشند !! 

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۵

عطش وویرانی

هر صبح ،چون زبان تر وخشک برگها ،
از نیش ناگهانی آفتاب 
آماس میکند ، این شهر ، چون کرم  پیر 
--------
 شهری است پر زعجایب وهزار رنگ ، در آن همه چیز وهمه کس وهمه نوع حیوانی را میتوان دید ، 
درآن زمان که تازه  به انگلستان رفته بودم ، هنوز کلمات ، پلیز و، تنکیو از زبان مردم نیافاتده بود ، هنوز ادب ومهربانی خودشانرا داشتند وهنوز در صدد کمک به یکدیگر بودند ، منهم که سرم برای این نوع کارها درد میکرد خودمرا به مجامع وصله پینه دوزی لحاف چهل تکه برای خانه سالمندان وکودکان انداخته بودم  ، همه چیز دریک ارامش و پاکیزکی میگذشت ، جند دوست خوب بهایی پیدا کرده بودم که اهل کرمان بودند، بسیار مهربان خوشقلب وما خوشحال دراین از اینکه کنار دریا توانسته ایم دوراز همه همهمه ها بچه هایمانرا به مدارس خوبی بگذاریم ، همه گیاه خوار شده بودیم !!! ونمیدانستیم که گیاه متعلق به حیوانات نجیب است باید گوشتخوار بود .
انقلابی و افتضاحی  در سر زمین ما که هنوز دلبستگی شدیدی به آنجا داشتم  بوقوع پیوست سیل دزدان وفراریان باینسو روان شدند  ، خانه پشت خانه خریداری میشد  آنهم نه یکی دوتا بلکه چهارتا و پنج تا برای هر کدام از بچه ها !!  بزن وبکوب برقص ودوره های بازی وتخته نرد وباربکیوها شروع شد لباسهای ساده ما که یک تی شرت ویک شلوار جین ویا یک پلور ویک شلوار بود اجبارا تبدیل شد ( دوباره ) به لبا سهای مارک دار  ومزن های معروف که از قافله عقب نمانیم آن دوست کرمانی مهاجرت کرد با بچه ها وهمسرش . منهم مهاجرت کردم ، یک مهاجرت اجباری ، حوصله تکرار تهوع  آور آن زندگی گذشته را نداشتم بلکه تازه خانه ام تبدیل به یک هتل مجانی هم شده بود .......
آمدیم باینسو ، خلوت ، کوچه ها خاکی ، مردم مهربان ، چند ارمنی ، مشغول کار عرق فروشی وبار داری  وبافندگیشان بودند واز ایرانیان خبری نبود  تنها میدانستیم که درآنسوی شهر یک مرد بزرگی !!! که پدر خوانده است مشغول ساختمان سازی وفروش خانه های شیک  وواردات وصادرات است ، خوب بما مروبط نمیشود ، ما زندگی حقیر خودمانرا ادامه میدادیم ومیل هم نداشتیم پایمان را از دایره قانون بیرون بگذاریم . همسرم هنوز بین ایران وانگلیس در رفت وآمد بود ومن کاری نداشتم که چه میکند ! 
یک روز با دختر کوچکم از پیاده  روی یکی از خیابانها رد میشدیم ، ناگهان مردی جلوی ماا سبز شد با بدن لخت تنها یک شلوار پایش بود اما ریش بلندی ماندد مرحوم  راسپوتین تا روی شکمش آمده بود ، خم شد وتعظیمی کرد و به زبان فارسی گفت "
نوکر شما کمال آقا ،  من جا خوردم وگفتم اختیار دارید شما سرورید از ترس داشتم میمردم دست دخترم را گرفته بودم واو پشت سر من پنهان شده بود .
با همان لهجه لاتی خود ادامه داد :
نوکرتان خوب میدونه شما اینجا چه خانمی هستی ، ما به همه گفتیم تنها یه خانم اینجاست اونم شمایی !!! هرکاری کاری داری نوکرت اینجاست تا شوورت برگرده ما دورخونه ات پاس میدیم ، 
نمیدانستم جواب اورا چه بدهم مثل بید میلرزیدیم ، اما خودمرا کنترل کردم وگفتم "
البته شما سرورمایید اینهم دختر منست ، 
گفت میدونم ماشاءاله همه بچهات خوشگلند ، اما اگه کسی بخواد چپ بشما نیگاه کنه سرو کارش با منه ، خم شد ، دست مرا بوسید ورفت ، من خشکم زده بود .
خواهر هنرمندی معروف که میدانستم با چه کسانی سر وکار دارد برای کمی مواد وتریاک ، اینجا بشغل قدیمی مشغول بودند ودر یک بار کار میکردند  بسرعت به سوی بار رفتم وازاو درباره این  مرد ریشو پر سیدم ، او خنده احمقانه ای کرد وگفت ! 
نه باابا این قاچاقچی و برای فلانی کار میکنه میره مادرید  بهمه شهر ها میره ومیاد نترس مرد خوبیه ،
گفتم همان فلانی که شوهر ان خانم محترم که درمادرید بشغل شریف ...... مشغول بود ؟
گفت آره بابا ، اما خوب او الان خاتمی شده وپسری هم داره .......
برگشتم خانه گوشی تلفن را  برداشتم و زنگ زدم به کارخانه وبه همسرم گفتم هرچه زودتر بیا ، تورا به هرکس میپرستی بیا  ، ما جای عوضی اومدیم وجریانرا برایش گفتم ، 
او هم بادی به  غبغبش انداخت که صدای آن را من از پشت تلفن مینیدم ، منکه گفتم ، منکه گفتم ، خوب  باشه !!!!
نترس از اینا همه جا زیادند کاری بکارشان نداشته باش فقط پولی کف دستشان بگذار واحترامی به آنها بگذار کاری بکارت ندارند 
کم کم سر وکله ایرانیان عفیف وشریف از ایران باینسو سرازیر شد عجبه آنکه همه هم مهندس ودکتر بودند وهمه هم میل داشتن  از این سکوی پرتاپ به امریکا بروند ، همه هم میگفتند که ما از راه دشت وکوه بوسیله قاچاقچیان آمده ایم درحالیکه همه پاسپورت سیاسی دردست داشتند ومامورین وپاسداران جمهوری تازه برپاشده بودند .
رابطه خودمان را  به همه قطع کردیم ، سر سختی ولج بازی من بیشتر شد تا جاییکه دیگر حتی به سایه خودم هم شک داشتم .
امروز خوشبختانه اینجا کم وبیش ارام است اگر هم ماموری باشد در گوشه وکنار پنهان است ، منهم در بالای تپه ماهورها با تابلتم خورشید وماه را شکار میکنم و به گلهای باغچه ام میپردازم  یک روز میبینم سر افکنده و پریشانند میفهمم که بیمارم وآنها هم بیمار شده اند وروز دیگر میبینم سر وحال سر زنده اند میفهمم که حال منهم خوب است .
حال دیگر گذشته کمال اقارا در سوئد کشتند ، جناب پدر خوانده وهمسر عفیفش هنوز مشغول پارتی دادن واشتعال به کارهای خوب خود هستند ،سیل اعراب پولدار وایرانیان  پولدارتر !!!! باینجا روان شد اما نه درتپه ماهور ما بلکه درآنسوی شهر  هم در امریکا ، هم در انگلستان ، هم در اینجا برای تفریح کشتیهایشان روی بندرها خوابیده جت های شخصی شان هوارا احاطه کرده اند  اما ما هنوز همان گوهی !! که بودیم هستیم !!!!! حتی ارمنی ها هم به مقامات بالای اجتماع پولدارها پیوستند !!! عرق فروشیشان چند دهنه شد ، ........ ما هم دراینجا ماست خودمان را میخوریم ، گاهی هم بی گناه مورد عتاب قرار میگیریم چونکه ........ بماند این یکی بماند .پایان 
یکشنبه  5 ژوئن 2016 میلادی 

زنان آزاد

از کدام زنان آزاد سخن بگویم ؟ حتی بزرگتر ین وپیشروترین آنها ( سیمون وبوار)  یا آنهمه زحمت وپشتوانه ها نتوانست به درستی کاری از پیش ببرد ، زنان اروپایی آزاد شدند ، در لباس پوشیدن ، در زندگی ودر کنار مردان گام برداشتن اما هنوز گره های کوری دراین وسط هست که باز کردن آن مستلزم زمان بسیاری است ،
در سر زمین بلا خیز ما ، اکثر زنان تنبلند دوست دارند زیر نفوذ مرد باشند بردگی را دوست دارند ، خدمت به مردان وشوهرانشان اولین وظیقه وشعف وخوشحالی آنا ن است ، احتیاج باین نرینه   از همه آرزوها برایشان مهمترا ست ،  تنها زنی که پیشرو بود آنهم دران زمان تاریک وسیاه بعد از استبداد قاجاریه (بانو پروین اعتصامی ) بود که با حفظ معیارهای نجابت یک زن  اورا از بردگی رهایی میخواست ، ( سرگذشت اود رکتابش موجود است )  .
امروز نماد زن ایرانی و مبارزه وزد وخورد او با خواسته ها ودریافت حق وحقوقش  بانو ( زهراخانم رهنورد ) با آن بقچه حمام که برسرش پیچیده وآن چادر دولاپهنارا که روز آن انداخته وفراموش کرده روزی با دامن کوتاه  زیر نام ( زهره کاظمی)  درمدرسه نوربخش درس میخواند ، امروز همه میتوانند نام وفامیل وحتی زاتدگاهشانرا عوض کنند  واین کار شر ایطی دارد ،شزایط آن خدمت درراه اهداف  وپیشبرد اسلام عزیز است ، وآن نماد بردگی را که بر زنان کشیده اند بنام چادر ویا روسری .
روز گذشته به سخنان دکتری از نژاد خودشان که در طب سنتی دست دارد گوش میدادم سالن لبریز از مورچه های سیاه وقارچ ها بود ، اثری از ایک انسان نبود ، کم کم لباس مردان هم تبدیل به آرخالق وعبا وعمامه خواهدشد باید نماد ایرانی درهمه جا باشد مگر افغانستان نیست ، طالیان نشان مردانگی است .
حال من نشسته ام درباره چه موضوعاتی مینویسم ،  درباره اینکه ( تنها )هستم  ؛ اما آزادم کسی نیست بمن بگوید کجا بایست وکجا  بنشین ، روحم ، افکارم آزاد است خوشبختانه درمسیر هیچ سیلاب سیاسی نیز نبودم تا امروز احساس گناه کرده ویا مجبور باعتراف باشم ، شاید اشکال من با هموطنانم درآن زمان هم همین روحیه آزادیخواهی من بود ، درتمام عمرم شاید یک بار مجبور شدم چادر بسر کنم آنهم نیمه کاره آنرا وسط خیابان انداختم ، زمانی بود که مجبور بودم بعنوان عروس تازه فلان حاجی به شهر وزادگاه همسرم بروم  بمن گفتند باید چادر بپوشم ، حتی نمیتوانستم آنرا نگاه دارم وسط حیالان آنرا از سر برداشتم وبکناری انداختم خوشبختانه همسرم  پشت سرم با اتومبیل میامدومرا سوار کرد ، باو گفتم هیچگاه مرا مجبور مکن که با این سوسکها راه بروم ، چیزی نداشت بگوید خواهرش آنچنان زیر چادر گم شده بود که نمیشد تشخیص داد زنی است یا یک حیوان   بقیه هم به همین نحو بنا براین اولین گلنگ اختلافات فامیلی !! بر زمین خورد ، روسر ی را زمانی بسرم میکشیدم که موهایم هنوز به دست سلمانی آراسته نشده بود ، اختلاف دوم زمانی پیش آمد که  نمیبایست به سلمانی آنهم سلمانی مرد بروم ومن سالها یک سلمانی ارمنی داشتم که نیمه مرد بنام ( هامو)  حال باید میگشتم تا سلمانی زن پیدا کنم !!!  اینها درست دراوج آزادی وروزهای فرحبخش زمان ما بود!! بنا براین نباید تعجب کنم ونباید اعتراضی بنمایم ، اگرچادررا بر سرم میکشیدم وسر سفره ها مینشستم وهر ماه یک سفره نذری بیبی رقیه ویا بی بی راضیه میانداختم ، شاید امروز مجبور نبودم تنها باشم .من به موسیقی کلاسیک گوش میدادم ویا به سازهای سنتی نه بخوانندگان کوچه وبازار ورقص بابا کرم  فرزندانم را مجبور به انتخاب دیین نکردم گذاشتم بزرگ شوند وخودشان دین وایمانشانرا انتخاب کنند ، وکردند ، ( انسان بودن)  .
نه نباید درصدد اعتراض بر آیم ، 
پروین اعتصامی در یک مدرسه امریکایی درس خواند وبا احوال زنان زمانه آشنا شد  سپس سرود "..........
زن درایران ، پیش از این گویی که ایرانی نبود  /  پیشه اش جز تیره روزی وپریشانی نبود /
زندگی و مرگش درکنج عزلت میگذشت /  زن چه چه بود آن روزها  گریک زندانی نبود 
کس چون زن اندر سیاهی قرنها مننزل نکرد/  کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود 
او این اشعار را در سالهای کشف حجاب  بعنوان ( گنج عفت)  میسراید ورضا شاه را تحسین میکند :
خسروا دست توانای  تو آسان کرد  کار /  ورنه دراین کار سخت امید  اسانی نبود 
شه گر نمیشد در این گمگشته  کشتی ناخدای /ساحلی پیدا  از این دریای طوفانی نبود 
متاسفم که امروز همه خدمات او وپسرش نا دیده گرفته شده و اصغر قاتلها ، اسمعیل قصاب ها وفاطمه کماندو ها ارباب ورهبر زن ایرانی شده اند . ونماد زن ایرانی زهرا خانم گل گلی  میباشد که روزی میخواست بانوی اول ایران باشد .
این چند خط را هم بعنوان یک زن ایرانی گم شده در غربت مینویسم ، در واقع دیگر بمن مربوط نمیشود میروم تا ماست خودمرا بخورم ودیگر فریب این هموطنان زوار دررفته امرا نیز نخواهم خورد . پایان 
5/6/2016 میلادی 

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۵

مردان خود فروش

امروز در شهر اورشلیم مردان همجنس باز دوگانه وسه گانه جشن گرفته تند و......
من برایم عجیب بود که یک مرد چگونه میتواند خودرا بفروشد ؟! اولین باری که این ضربه بر من فرود آمد وبرایم درسی بزرگ شد  زمانی بود که همسر بیمار وروبمرگ خود را به انگلستان بردم برای مداوا، درآتجا با چند مرد محترم!!! آشنا شدم که دلسوزانه اطراف مارا گرفته بودند از یک دکتر ایرانی تا سفیر سابق فلان دیار ، از بنیان گذار فلان کانون فرهنگی تا فلان ارتشی ، دور ما جمع شدند ، دوستا ن گذشته همه مهربان شده بودند ، پوست بدن وپیکرم همسرم زرد ورو به متلاشی شدن بود سرطان دیگر اورا به آخر مرز رسانده بود کبد بزرگ وریه ها مشغول جمع کردن آب ، بهترین دکتر آن زمان را برابالای سرش آوردم  واورا دربهترین بیمارستانها شهر بستری کردم ، دکتر مرا بگوشه ای صدا کرد وگفت او دیگر تا سال آینده زنده نخواهد ماند هرچه خواست باو بدهید .
من همه گناهان گذشته اورا بخشیدم  وبرگشتیم به شهرمان ، دوروز بعد نامه ای سر تا پامهربانی حاکی از اشعار حافظ برای من رسید ، روز بعد کتابهای متعدد از طریق پست برایم رسید !! همسرم چشمان بی رمقش را باز کرد وگفت :
فریب این شیادان  را مخور ، اینها همان لاشخورانند که گرد جسد من جمع شده اند این مردان درحال حاضر  پولی ندارند وزنان بیوه خرج مخارج آنهارا میپردازند ،  آنچنان از کوره در رفتم که نزدیک بود منفجر شوم ، چگونه ممکن است مردی با اینهمه تحصیلات وشعور خودش را بفروشد ، 
همسرم فوت کرد ، سیل نامه های تسلیت آمیز آمیز خانه را لبریز ساخت ، پس از ماهها همان جناب اولی برایم نامه ای فرستاد که :
سخت گرفتارم و بدبخت  شده ام ومرا به دادگاه میبرند برای پرداخت نکردن قروضم / احتیا به پنج هزار پوند دارم ! فورا از حسابم برای ایشان یک چک پنج هزار پوندی فرستادم اما نوشتم این قرض است  ومن آنرا پس خواهم گرفت  ، وپس گرفتم آنهم با چه بدبخنی . این اولین وآخرین تجربه من بود وسیل خواستگارانی که بخیال خود من روی یک ارث بیکران نشسته ام ، نمیدانستند که من اتومبیلم را فروختم برای مخارج بیمارستان ، وخانهرا درگرو بانگ گذاشتم ، برای مخارج بیمارستان وجواهرات وسکه هایی را که برای بچه ها جمع کرده بودم فروختم برای کفن ودفن وخرید قبرستان برای او ، نه هیچکس ندانست ، فرشها را فروختم ، تکه تکه اثایه خانه برای پرداخت صورتحسابها بفروش رفت .
درب خانهرا بستم اما همچنان سیل نامه های فدایت بشوم برایم میرسید ومن آنهار پاره کرده به درون سطل زباله میانداختم  مشغول کار شدم شب وروز تا صبح ساعت پنج صبح سرم روی چرخ خیاطی بود که خوابم میبرد ، دخترم را به امریکا فرستادم ، پسرم را به دانشگاه فرستادم او د ردانگاه مریکایی  ام آی تی قبول شد ، اما دیگر پولی نداشتم تا مخارج پنج سال  اورا بدهم ، همه آن دوستان مانند کلاعها پر کشیئند، گم شدند ، من بودم وچرخ خیاطی ودرانتظا رپایان نامه تحصیلی دخترم و پسرم .
آن روزها رفتند وسپری شدند اما زخم آن بر قلبم نشسته ، آقایانی که روزی سر سفره من مینشتند وجوجه کباب وویسکی میل میکردند دیگر جوا ب سلامم را هم نمیدادند ، زنان قحبه ایکه تازه ازایران آمده از جننوب تهران با رفیق شدن گروه سپاه پاسداران ووحشیان فخر وافادهایشان داشت مرا میکشت ، 
امروز همه آنها تمام شدند ، مردمرا فراموش کردم ، دنیای دیگری به روی گشودم   وفهمیدم هر کسی در هرسنی میتواند خودرا بفروشد ، باید خریدار داشت /دیگر مار خورده وافعی شده بودم میدانستم هر سلامی بی حکمت نیست وسلام روستایی به طمع نیست .
سه روز تنها درد کشیدم ، سه شب تا صبح از فشار درد گریستم ، کسی نبود ، نه کسی نبود ، امروز باید همه را خرید ، هرکسی قیمتی دارد . ث
پایان 
4 ژوئن 2016 میبادی 

مستی

هوا بارانی و من مست او مست 
شراب سرخ  شیرین درسبو مست 
همه چشم سیاهش  سر بسر ناز 
همه زلف درازش مو بمو مست 

-------------------
نه از مستی باید سخن گفت ونه مست شد ن،  باید دیوانه بود ودیوانه تر شد ، نمیدانم چرا امشب یعنی نیمه شب ، بیاد » رهی« افتادم  » رهی معیری«  
فلک موی سپیدمرا برایگان نداد 
من این رشته به نقد جوانی خریده ام
جوانی رفت ، تو رفتی وچه بموقع هم رفتی ، تو ودوست  هم دوره ات ، تو هم مانند من از مردم گریزان بودی ، بهترین  دوست ویاار یاورت مرحوم علی دشتی بود که بیشتر اوقات خودت را درمحضر او میگذراندی ، بیاد ندارم هیچکدام از شما دونفر لب بر لب وافور گذاشته باشید اما لب برلب جام می چرا ، مرحوم دشتی عاشق حافظ وبرتراند راسل بود و تو درخیال سعدی ، از اومیخواستی که در کنار کتبی که دردست تهیه داشت » نقشی از حافظ و دمی با خیام«  از سعدی هم بنویسد ؛ واو به این دستور تو عمل کرد. » در قلمرو سعدی« را نیز در کنار این سه شاهکار گذاشت.
هر سه کتاب را من درپنهانی ترین کوشه کتابخانه ام نگاه داشته ام  تا روزی روزگاری فرزندان  آتیه ایران اگر ایرانی ماند بیادشان باشد که چه انسانهای در راه نگاهداری این فرهنگ و نگاهداری نام شعرا شب وروزشان را صرف تهیه آنان کردند . امروز از هیچکدام از شما خبری نیست ، تو خیلی زود جان بجان آفرین تسلیم کردی ، تک وتنها ، مانند من ، با آنهمه پشتوانه بزرگ فامیلی وبا آنکه دایی بزرگ خانواده فروغی بسطامی بود اما تو به هیچ یک اعتنا نداشتی ، آهسته میرفتی ترانه ای میسرودی کارمند بودی حقوق کارمندی میگرفتی ، نه شعر برای شاهان گفتی ونه مدح ملا را.
امشب روح تو با یک صدای بلند بمن رسید ، از افتادن چیزی بیدار شدم ، میز اتو بود که ناگهان از دیوار جدا شد وبر زمین افاتد ساعت سه پس از نیمه شب بود ، ومن زیر لب داشتم زمزمه میکرم که موی سپیدم را ..... 
این موی سپیدرا نگاه میدارم آنرا رنگ نمیکنم ، اگر چه دیگران نپسندند ، روز گذشته دخترم میگفت :
حیف است هنوز جوانی !!!!! اهه بمن میگویند جوان قدیم ، نه موهای سپیدمرا نگاه خواهم داشت هرکدام از آنها نشان یک روز  بدبختی من بوده اند ونشان یک رنج نا تمام شدنی .
امروز دیگر .مستی در آن سر زمین ، درکنار ارامگاه حافظ وسعدی وخیام گناه بزرگی است وکیفر ومکافات سختی دارد محتسب از درون کتب بیرون آمده با شلاق سیمی ، یکصد ضربه شلاق برای هر جام باده .

دیگر زندگی معنای خودرا بطور کلی از دست داده است ، سرمان با چند اسبای بازی وسیم  گرم است تا فکر نکنیم تا ننویسیم نوشتن هم جرم است ، هر روز من سایه شوم امنتی را روی نوشته هایم میبینم ، وهر هفته بیشتر دستگاههای من قفل میشوند،  با همه اینها مینویسم ، روز گذشته  طرح یک داستانرا ریختم ، بیاد قوم قشقاقییها ، بختیاریها ، این دو قوم قوی ترین  اقوام ایران بودند ودلیرترین مردانرا دراختیار داشتند ، اسب وتفنگ وسگ تنها اسلحه آنها بود ، اسبان رشید واصیل ، امروز بجایش دیوانگانی مانند ( رجوی) نشسته اندبا چشمانی که مانند دیوانگان زنجیزی ومعتاد درحلقه میچرخد وسی هزار جوان را آلوده افکار وایده لوژی خودش کرده است ، سی هزار نفر از مردان وزنانی که میتوانستند هرکدام یک » رهی « شوند یک دشتی ویک نادر پور ویا یک سعیدی سیرجانی . یک پزشک /یک دانشمند  ویا یک ّپژوهشگرباشند .برای آنکه ایران ما تا مرز بنگلادش وپاکستان سقوط کند این داداش را علم کردند ، شریعتی را تقویت کردند ملای خمینی را برایمان فرستادند تا از نجاست وپورنو گرافی بگوید .
حال ممه وا خورده پیر وپاتا ل و جوان نیمه جوان در تلویزوینها  نمایش رزم آوری ها وخیانتشانرا میدهند .ولا ت ولوتهای حرام زاده قلعه ونجیبخانه دروازه قزوین  ارباب شده اند .
من وتو خوب موقعی  زیستیم وتو خوب زمانی از دنیا رفتی . اما نامت هنوز جاودانه است هرچند دزدان امروز اشعار ترا بنام دیگری بخوانند  (من از اروز ازل دیوانه بودم ، دیوانه روی تو .)
کمتر کسی میدانست که تو دیوانه چه کسی بودی وبه مراد نرسیدی هیچگاه هم دیگر زنی را به حریم خصوصی زندگیت راه ندادی آن زن خیانکار از آب درآمد با جانیان رفت وبه آنها پیوست . امشب بیادروی تو بودم .
وبیاد سعدی :
درآن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم 
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم 
روانت شاد .
روز گذشته سالروز مرگ ( کافکا ) بود !!!تو کافکارا خوب میشناختی .
نیمه شب شنبه / 5/6/2016 میلادی