سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۴

من وتو

من هميشه بسوى تو ميايم ، تو وطنم منى ،  هرچند نميدانم وطنم كجاست ؟ هيچكس نميتواند  براي من مرزى بكشد  وهيچكس نميتواند راه عبور مرا ببندد،
من در همه جاهاى شناخته شده. ودر همه دشتهاى   بى شناخت مرز ، تبديل به باران ميشوم  ،   من براى آمدن بسوى تو احتياجى به كارت شناسايى ندارم  ،من همان شبگرد أسمانم  ،من ميلى به جاده  و راه پيمايى ندارم  وميل ندارم كسى برايم برگ عبور صادر كند  ويا كسى برايم جاده بسازد ،  تا تنها آن جا ده را طى كنم ،

تو مرا نديده اى  منهم ترا نديده ام. تو طوفان را  درمن احساس كردى  اما ديدى كه تازيانه كينه را بر كمر نبسته ام  تنها خشمم وحشتى در دلها ميافكند
زمانى فرياد ميكشيدم  اما امروز تنها در سكوت زير لب أواز ميخوانم.كه از جان ودل ترا دوست ميدارم  دوست تر ،اى برگ كوچك لرزان وخزنده ،
براى جستن پناهگاه خوب جايى را يافتى   من زخمهاى دردناك تازيانه روزگار ا كه بر پيكرت نشسته مرهم خواهم گذاشت ، مردى برايم نوشت كه : تو خود عشقى !
من نه بر در تو ونه بر پنجره ديگرى مشت نميكوبم   از درد مينالم اما فريادم در گلو پنهان است  ميدانم كسى مرا ودردهاى را بخود راه نخواهد داد .
مرا نديده اى تنها در لابلاى واژه ها پيچيده ام  واژه هاى مبهم ومه آلود وگاهى دردناك  ،بعضى ها از ديدنم گيج وپريشان ميشوند كه أيا اين همان مادر كلمات است ؟  من از همه دورى ميكنم.  و در خمره تا ريك خيال به مى پرستى ميپردازم. وبه شراب سرخ ، رنگ ارغوانى  ميدهم. ومستى آنرا چند برابر ميكنم ، در خمره شراب  واژه هايم غسل ميكنم ،غسل عشق  وسپس آنرا درجايى ريخته جرعه جرعه  ير ميكشم ، مستى عشق سكر أور ودوهزار بار از مستى شراب دكه  ها شور انگيز تر است ،
نميگذارم تيره گيها دردلم جاى بگيرند   من به مغزها خون ميرسانم ، نه پهن ،
زمانيكه از فراسوى  مردمانى ميگذرم. كه آفتاب عقل  ،زندگى آنهارا خشكانيده است  ودر ديگ سود وزبانها ميسوزند وميسازند ، در دلم يك خيال خنك پديد ميايد  لبه تيز انديشه هايمرا رها ميكنم. با سوهان   خيال آنهارا سايش ميدهم  ونرم ميكنم  آنگاه سوزش دلپذير قلبم را كه زير خاكستر خيال پنهان ساخته ام احساس ميكنم  واز گرماى دلپذيرى غرق لذت ميشوم ،
در سايه شبهاى من ، روياى تو  تازه تراز شبنم  بر لبهاى خشكم بوسه ميگذارند ، در أنموقع ميدانم كه دارى بمن فكر ميكنى ،
سه شنبه ،
ثريا ايرانمنش  ، اسپانيا ، ٢٠/١٠/٢٠١٥ ميلادى .

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

من وخدايم

سراسر عمرم ، كوشيدم كه خودرا هيچگاه عريان نكنم ، وآنقدر زيبا  باشم كه در أيينه به هنگام ديدن تصوير خود بى آنكه عاشق خود باشم ،اورا ببينم .
روزى بر خلاف ميلم  در چشمانم برقى جست ، ودر قلبم درى گشوده  شد  كه پرتو آن تا اعماق وجودم را فرا گرفت ، در برابر أيينه همه جامه ها را بيرون آوردم  ، زيورها  پيرايه ها  ، حصارهايى كه مرا در ميان  گرفته بودند ، خيالها ، نقشها  در يك آن همه چيز فرو ريخت ومن عريان شدم .
خودرا بى همه آن  پيرايه ها باز هم زيبا ديدم  وچيزى را ديدم كه بودم وهستم  بى آن زيباييهاى ساختگى  ميان همه آنها تنها بك تصوير بود ، باين زيبايى ودرخشان  ، نگاهى بخود انداختم  چيزى را ديدم كه نبودم ،نه من آن نبودم ، آنتصوير در أيينه من نيستم ، كسى بود كه گره زمان بر چهره اش  ،بر رخساره اش رنگ ديگرى پاشيده بود ،نتوانستم تاب بياورم ، بهر روى چيزى پيش أمده   بهتر است روى أنهارا بپوشانم  آن زيبايى كه روزى بمن غرور ميداد به بيداد زمان فنا شده بود من خاكستر آنرا ميديدم  وداشتم پيرامون آن خاكستر به دنبال  چهره ام ميگشتم  ،آه گنجى پنهان  ،

حال واژه ها را پشت  سر هم رديف ميكنم  با شعور باطنم   زيبايى ديگرى ميبافم  وپيله اى ديگرى ، 
عشق كه گاه اورا در خود خرد وزندانى  ميكنم  ودر زندان تاريك  به كنارش مينشينم ،گاه خود را نيز زندانى ميكنم  ناگهان ديوارش را ميشكنم. ودرهم ميريزم  واواز مرز خدايى فرو ميكشم ، عشقى كه همه روز جامه تا زه اى بر او ميپوشانم. گاه پاره پاره اش ميكنم اورا ميشكنم ودر سوگش زارى ميكنم ،
او مرا أغوا ميكند. حقيقتى است ، كشش دارد  او مرا ميفريبد. ، بيا تا تر ا بفريبىم  ،
عشق زنجير  بر گردنم مياندازد  ومرا وادار به تسليم ميكند  ، من در دست او چون موم نرم ميشوم  واورا دردست خود ميفشارم  ، 
او افسانه اى بى پايان من است 
او از اسطوره كوههاى بلند البرز برخاسته  شتابان به دشت سرازير شده  ودر رگهاى من جان گرفته. ومرا به تلاش وا داشته است ،
من شهر هارا  مى پيمايم  به آن راهى ميرو م كه او ميرود ، سايه وار تعقيبش ميكنم  اما هيچگاه از او گدايى نخواهم كرد   من تنها ميل دارم از زيبايش مست شوم  ببويمش واو ياس وگل سرخ بمن بدهد  ،زهر شيرينى است ، اين عشق ،
همه حواسم بر ضد گفتارم بر ميخيزد ، نگاهم  در ميان هر چيزى نقشى از او هويدا ميسازد  ومن غرق تماشاى اويم ،مرا ميبوسد  لب بر لبم ميگذارد  خاموش  غرق در بوسه ها ميشود  من از وصال نميگويم  حواسم در هر گفته اى  است  پرده ناكامى را بر ديوار مياويزم  وهميشه دراين فكرم ،ديگران هم از معشوق به دورند  آنكه با معشوق نشسته، دم از  عشق نميرند ،، پايان ،

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه غمگين بارانى ،تا يك ، اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

مرا ندیده ای (میان پرده ) !


مرا ندیده ای ، گمانم که کوری ،
 مرا ندیده ای ،  که همیشه از تاریکیها ، چون یک صائقه میگذرم ،
مرا ندیده ای ، که از فراز بام تو چگونه میگذرم ،
 وپیرامون خانه ات طواف میکنم ، تو مرا ندیده ای ،
مانند سایه ابری بی نشان ، از  آسمان تو میگذرم ،
باران میشوم واز سقف خانه تو فرو میریزم ،
تو. پنجره اترا به روی باران میبندی ، اما من درسقف تو نشسته ام ،
من درخاکهای باغچه ات پنهانم  ،
هنگامیکه پنجره هارا میگشایی ، نگاه تو به پیشواز آفتاب میرود ا
تو اورا به خانه ات فرا میخوانی ، اما من گریان درآسمان تو نشسته ام .
---------
تو مرا ندیده ای که چگونه صائقه وار میغرم
 وسپس از چشمان غمگینم اشگ جاری میشود 
ترا نیز به گریه وا میدارم 
بارها مرا دیده  ای ، اما ندیده ای 
دیده ای که چگونه از یادها رفته ام 
وفرود آمدن تازیانه هارا بر اندام لرزانم میشنوی ،
من ترا سپر میگیرم ، تازیانه ها بر تو میخورند ،
چرا که همیشه ترا درآغوش دارم ، 
ترا در بطن آبستم ، وترا خواهم زایید ،
چرا که همیشه از تو باردارم 
ترا به دنیا میاورم ودرآغوش دارم ، 
ای زندگی . ترا دارم .

یکشنبه . ثریا ایرانمش . اسپانیا . 18/10/2015 میلادی .


پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

تاریخ ترانه ها وسروده اهای ایرانی ( 1)

برای تو که از وطن دوری ،  برای تو که از فرهنگ وملیت خود جدا شده ای ،  برای تو که فراموش  نکنی آن غروز پربار خویش را ، گویش ها ،  وباورهای آنرا ، برای تو  که آب این چشمه زلال وپاکرا بنوشی وبنوشانی  وبیاد بیاوری که چه کسانی  درراه  میهن پر شکوه  وبزرگ تو جان دادند واز خود مایه گذاشتند  وبیاد بیاوری که این قطره ای است از یک اقیانوس پهناور که مملو از در وگوهر است .  دیر بازی است که من این نوشته هارا دردفتری گرد آوری کرده ام که امروز روی این صفحه کوچک میگذارم  لعنوان یاد گار و بامید پذیرش .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

بخش اول 
سرودن یک شعر زیبا و یا یک غزل کار بسیار مشگلی است وشاعر باید از خود گذشته ودر نهایت شور ومستی عشق باشد تا بتواند اثری نیکو بجای گذارد  ودر قبال  تمام سروده ها واشعارش مسئولیت جامعه ای را که درآن زندگی میکند قبول کرده وبشناسد یک شاعر باید به فرهنگ کهن وغنی کشورش بخوبی آشنا باشد ، اجتماع را بشناسد  گوشه های روستا ها ودهکده ها را زیر پا گذاشته  از هر محلی گلی بچینید دسته گلی زیبا درست نماید وبا آن گلستانی ببار آورد  ، سروده های  امروزی ما  از دیر باز وقرون گذشته وقبل ازحمله ها وترکتازی ها درهمان ورود قوم اولیه شکل گرفته است  ودلیل برجای ماندن آن  نبشته ها وحجاریهای پیدا شده درگوشه وکنار این مرز وبوم است .

گذشته از آن  موسیقی در اصل از طبیعت به وجود آمد ه بعد ها اهل دل و موسیقدانان از آن بهره گرفتند وآنرا تکامل بخشیده  تا به امروز رساندند  ، زمزمه آبشارها ، وزش نسیم بر شاخسارها آواز پرندگان وسایش برگها همه دارای یک آهنک ویک ملودی هستند وهمه پیام دهنده  ، هنگامیکه بشر توانست  صداهارا بکار گیرد این ریتم درروحش نشست  وباو الهام بخشید کم کم بصورت آوازهای مذهبی ونیایش بکار برده شد ، هنوز معلوم نیست که این صوتها چگونه جان گرفتند  وباین شکل امروزی درآمده وبشر تحت چه شرایطی توانست  بسوی کمال گام بردارد آنچه مسلم است همیشه  یک هیجان ویا یک حرکت  سریع دراین کار دخیل بوده است  به درستی نمیدانیم  که آیا آوازها اول بودند وبعد سازها ویا سازها اول پیدا شده  بعد کلام وصدا  ، آچه مسلم است وزن در آنها مهمترین  عامل بوده است .
بقیه دارد ......

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

سپاس 
تقديم به دوستان وخوانندگانى كه با مهرشان مرا مينوازند واين صفحه ناقابل را با حضور برمهرشان  قابل ميسازند  من خيلى كم به سراغ كامنتها وبا اينكه چند نفر  رفته وخوانده اند ، ميروم حتى اگر يكنفر هم مرا تاييد بكند من اميدوارم كه نوشتارم قابل است ، 
بنا بر اين بدينوسيله  با كمال پوزش  از دير كرد ، سپاس خودرا تقديم ميدارم  واميدوارم كه با آمدن لپ تاب جديد ديگر مشگل تايپ هم نداشته باشم !!! ، گاهى هم چشم ديگر خطا ميكند ، باز هم صميمانه از يكا يك شما سپاسگذارم ،بى آنكه نامى ببرم ، خود ميدانيد ، همراه با بهترين وصميمانه ترين أرزوها براى همه ايرانيان در هركجاى دنيا كه هستند وخط من به آنها ميرسد.🙏🙏🙏🙏🙏🙏☺️☺️
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ مهرماه ١٣٩٤ شمسى / ١٤ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

آزادی

عشق وآزادی 

این هردورا میخواهم ، 
جانم را فدای عشقم میکنم  وعشقم را فدای آزادی .

من با شعر زندگی کرده ام ، با شعر زیسته ام ، با شعر نفس کشیده ام ، با زندگی اکثر ملل مختلف آشنایی دارم واکثر اشعار آنهارا خوانده ام ، هیچکدام به پای شعرای ما نمیرسند ، هیچکدام نمیتواندد آن :
» کلمه« را بیان کنند لطافتی درآنها نیست ، یا انقلابید ، ویا زیادی بی محتوی ،  باورم نمیشود که حتی در مجارستان دهکده است بنام ( کیش کوروش) وجود دارد وما کوروش خودرا مفت ومجانی تقدیم اسراییل کردیم ، روزی روزگاری چپی های ما تنها اشعار انقلابی میخواندند  ، دعای صبحانه آنها انقلاب فرانسه بود همه خودرا درنقش قهرمان روبسپیر ویا ناپلئون بونا پارته میدیدند ، آنها مردم سر زمین خودشان را بخوبی نمیشناختند  ونمیدانستند که نیمی از سر زمین ایران مستعمره انگلستان ونیم دیگرش مستعمره روسیه  میباشد ودراین وسط واتیکان کوچکی نیز هست مانند اژدهای خوابیده که کم کم سر از سوراخ بیرون میاورد کارش کشتن ونابودن کردن مغزها وانسانهای درستکار ووبستن شعور آنهاست ،ما در چنگال ترکهای وحشی ، مغولان ، یونانیان اسیر شدیم اما همه را از سر گذراندیم این یکی از راه شعور ما وارد شد حمله اعراب ، واین اژدها کم کم برایمان آوازهای دلپذیری را سرداد :
برویم ای فرزندان ، وطن ، بسوی آزادی ، دربرابر ما جباریت است وظلم وستم !!! کوششهای ملل  با کمک برده هایشان به ثمر رسید  وبخیال خود حکومت جبار سلطنتی را از کار انداختند وخود حکومتی بر پا ساختند که روی اسکندر وخان تموچین را سفید کرد .
اتحاد مقدس !!! این اتحاد هنوز بقوت خود باقیست در پشت درهای بسته در انتظار ، فقر وبیچارگی ودرماندگی وآوار گی واز همه مهمتر بستن دهان آزادیخواهان ، واهل قلم را بطور دست جمعی  یا با کشتار ویا شکنجه وزندان وشلاق ، ظلم یبداد میکند ، دنیا در ست واورنه شده گویی کاسه ای لبریز از جانوران را ناگهان از زمین برداشتند ودر زیر خاک مارها  ،عقربها وگزندنگان خطرناک هوای تازه ای را احساس کرده ناگهان جان گرفتند ، خوراکشان آماده بود ، پروار شدند .
حال باید سوگوار آینده باشیم ودسته جمعی بخوانیم :

ای آینده نا مفهوم ونا پیدا ،
 حجاب سیاه تو دنیارا پوشانید 
جادوی احساس من  پیشگوی من بوده وهست 
در ورای این پرده هیچ نیست جز نابودی 
شادیهای ما تمام شد ، امروز بس غمگینم 
نیاکان ما خوب زیستند اما همیشه بیقرار وناراضی بودند

بشریت دیگر نامی ندارد 
زمین تنها یک تیمارستان بزرگ است 
برده دارن بر خر مردا سوارند برده هائشان با کفشهای طلای 
که پااداش آنهاست !!

آیا آسمان نیز مارا از یاد برده است؟

ای شعر  مقدس چگونه ترا تحقیر میکنند ؟ وچگونه عظمت وبزرگی ترا از بین میبرند 
این احمقها ،  هیچگاه ترا بزرگ جلوه نخواهند داد مگر در راسته اهداف خودشان 
ای شعر مقدس ، ببین چگونه این ساکنین غار اصحاف کهف ،  فریاد میکشند وگلو پاره میکنند 
وتو همچنان والا در بالاترین نقطه شعور بشر یت نشسته ای. بگذار شغالان زوزه بکشند .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، چهارشنبه 14 اکتبر 2015 میلادی . 
شهرک CU.