یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

مرا ندیده ای (میان پرده ) !


مرا ندیده ای ، گمانم که کوری ،
 مرا ندیده ای ،  که همیشه از تاریکیها ، چون یک صائقه میگذرم ،
مرا ندیده ای ، که از فراز بام تو چگونه میگذرم ،
 وپیرامون خانه ات طواف میکنم ، تو مرا ندیده ای ،
مانند سایه ابری بی نشان ، از  آسمان تو میگذرم ،
باران میشوم واز سقف خانه تو فرو میریزم ،
تو. پنجره اترا به روی باران میبندی ، اما من درسقف تو نشسته ام ،
من درخاکهای باغچه ات پنهانم  ،
هنگامیکه پنجره هارا میگشایی ، نگاه تو به پیشواز آفتاب میرود ا
تو اورا به خانه ات فرا میخوانی ، اما من گریان درآسمان تو نشسته ام .
---------
تو مرا ندیده ای که چگونه صائقه وار میغرم
 وسپس از چشمان غمگینم اشگ جاری میشود 
ترا نیز به گریه وا میدارم 
بارها مرا دیده  ای ، اما ندیده ای 
دیده ای که چگونه از یادها رفته ام 
وفرود آمدن تازیانه هارا بر اندام لرزانم میشنوی ،
من ترا سپر میگیرم ، تازیانه ها بر تو میخورند ،
چرا که همیشه ترا درآغوش دارم ، 
ترا در بطن آبستم ، وترا خواهم زایید ،
چرا که همیشه از تو باردارم 
ترا به دنیا میاورم ودرآغوش دارم ، 
ای زندگی . ترا دارم .

یکشنبه . ثریا ایرانمش . اسپانیا . 18/10/2015 میلادی .


پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

تاریخ ترانه ها وسروده اهای ایرانی ( 1)

برای تو که از وطن دوری ،  برای تو که از فرهنگ وملیت خود جدا شده ای ،  برای تو که فراموش  نکنی آن غروز پربار خویش را ، گویش ها ،  وباورهای آنرا ، برای تو  که آب این چشمه زلال وپاکرا بنوشی وبنوشانی  وبیاد بیاوری که چه کسانی  درراه  میهن پر شکوه  وبزرگ تو جان دادند واز خود مایه گذاشتند  وبیاد بیاوری که این قطره ای است از یک اقیانوس پهناور که مملو از در وگوهر است .  دیر بازی است که من این نوشته هارا دردفتری گرد آوری کرده ام که امروز روی این صفحه کوچک میگذارم  لعنوان یاد گار و بامید پذیرش .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

بخش اول 
سرودن یک شعر زیبا و یا یک غزل کار بسیار مشگلی است وشاعر باید از خود گذشته ودر نهایت شور ومستی عشق باشد تا بتواند اثری نیکو بجای گذارد  ودر قبال  تمام سروده ها واشعارش مسئولیت جامعه ای را که درآن زندگی میکند قبول کرده وبشناسد یک شاعر باید به فرهنگ کهن وغنی کشورش بخوبی آشنا باشد ، اجتماع را بشناسد  گوشه های روستا ها ودهکده ها را زیر پا گذاشته  از هر محلی گلی بچینید دسته گلی زیبا درست نماید وبا آن گلستانی ببار آورد  ، سروده های  امروزی ما  از دیر باز وقرون گذشته وقبل ازحمله ها وترکتازی ها درهمان ورود قوم اولیه شکل گرفته است  ودلیل برجای ماندن آن  نبشته ها وحجاریهای پیدا شده درگوشه وکنار این مرز وبوم است .

گذشته از آن  موسیقی در اصل از طبیعت به وجود آمد ه بعد ها اهل دل و موسیقدانان از آن بهره گرفتند وآنرا تکامل بخشیده  تا به امروز رساندند  ، زمزمه آبشارها ، وزش نسیم بر شاخسارها آواز پرندگان وسایش برگها همه دارای یک آهنک ویک ملودی هستند وهمه پیام دهنده  ، هنگامیکه بشر توانست  صداهارا بکار گیرد این ریتم درروحش نشست  وباو الهام بخشید کم کم بصورت آوازهای مذهبی ونیایش بکار برده شد ، هنوز معلوم نیست که این صوتها چگونه جان گرفتند  وباین شکل امروزی درآمده وبشر تحت چه شرایطی توانست  بسوی کمال گام بردارد آنچه مسلم است همیشه  یک هیجان ویا یک حرکت  سریع دراین کار دخیل بوده است  به درستی نمیدانیم  که آیا آوازها اول بودند وبعد سازها ویا سازها اول پیدا شده  بعد کلام وصدا  ، آچه مسلم است وزن در آنها مهمترین  عامل بوده است .
بقیه دارد ......

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

سپاس 
تقديم به دوستان وخوانندگانى كه با مهرشان مرا مينوازند واين صفحه ناقابل را با حضور برمهرشان  قابل ميسازند  من خيلى كم به سراغ كامنتها وبا اينكه چند نفر  رفته وخوانده اند ، ميروم حتى اگر يكنفر هم مرا تاييد بكند من اميدوارم كه نوشتارم قابل است ، 
بنا بر اين بدينوسيله  با كمال پوزش  از دير كرد ، سپاس خودرا تقديم ميدارم  واميدوارم كه با آمدن لپ تاب جديد ديگر مشگل تايپ هم نداشته باشم !!! ، گاهى هم چشم ديگر خطا ميكند ، باز هم صميمانه از يكا يك شما سپاسگذارم ،بى آنكه نامى ببرم ، خود ميدانيد ، همراه با بهترين وصميمانه ترين أرزوها براى همه ايرانيان در هركجاى دنيا كه هستند وخط من به آنها ميرسد.🙏🙏🙏🙏🙏🙏☺️☺️
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ مهرماه ١٣٩٤ شمسى / ١٤ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

آزادی

عشق وآزادی 

این هردورا میخواهم ، 
جانم را فدای عشقم میکنم  وعشقم را فدای آزادی .

من با شعر زندگی کرده ام ، با شعر زیسته ام ، با شعر نفس کشیده ام ، با زندگی اکثر ملل مختلف آشنایی دارم واکثر اشعار آنهارا خوانده ام ، هیچکدام به پای شعرای ما نمیرسند ، هیچکدام نمیتواندد آن :
» کلمه« را بیان کنند لطافتی درآنها نیست ، یا انقلابید ، ویا زیادی بی محتوی ،  باورم نمیشود که حتی در مجارستان دهکده است بنام ( کیش کوروش) وجود دارد وما کوروش خودرا مفت ومجانی تقدیم اسراییل کردیم ، روزی روزگاری چپی های ما تنها اشعار انقلابی میخواندند  ، دعای صبحانه آنها انقلاب فرانسه بود همه خودرا درنقش قهرمان روبسپیر ویا ناپلئون بونا پارته میدیدند ، آنها مردم سر زمین خودشان را بخوبی نمیشناختند  ونمیدانستند که نیمی از سر زمین ایران مستعمره انگلستان ونیم دیگرش مستعمره روسیه  میباشد ودراین وسط واتیکان کوچکی نیز هست مانند اژدهای خوابیده که کم کم سر از سوراخ بیرون میاورد کارش کشتن ونابودن کردن مغزها وانسانهای درستکار ووبستن شعور آنهاست ،ما در چنگال ترکهای وحشی ، مغولان ، یونانیان اسیر شدیم اما همه را از سر گذراندیم این یکی از راه شعور ما وارد شد حمله اعراب ، واین اژدها کم کم برایمان آوازهای دلپذیری را سرداد :
برویم ای فرزندان ، وطن ، بسوی آزادی ، دربرابر ما جباریت است وظلم وستم !!! کوششهای ملل  با کمک برده هایشان به ثمر رسید  وبخیال خود حکومت جبار سلطنتی را از کار انداختند وخود حکومتی بر پا ساختند که روی اسکندر وخان تموچین را سفید کرد .
اتحاد مقدس !!! این اتحاد هنوز بقوت خود باقیست در پشت درهای بسته در انتظار ، فقر وبیچارگی ودرماندگی وآوار گی واز همه مهمتر بستن دهان آزادیخواهان ، واهل قلم را بطور دست جمعی  یا با کشتار ویا شکنجه وزندان وشلاق ، ظلم یبداد میکند ، دنیا در ست واورنه شده گویی کاسه ای لبریز از جانوران را ناگهان از زمین برداشتند ودر زیر خاک مارها  ،عقربها وگزندنگان خطرناک هوای تازه ای را احساس کرده ناگهان جان گرفتند ، خوراکشان آماده بود ، پروار شدند .
حال باید سوگوار آینده باشیم ودسته جمعی بخوانیم :

ای آینده نا مفهوم ونا پیدا ،
 حجاب سیاه تو دنیارا پوشانید 
جادوی احساس من  پیشگوی من بوده وهست 
در ورای این پرده هیچ نیست جز نابودی 
شادیهای ما تمام شد ، امروز بس غمگینم 
نیاکان ما خوب زیستند اما همیشه بیقرار وناراضی بودند

بشریت دیگر نامی ندارد 
زمین تنها یک تیمارستان بزرگ است 
برده دارن بر خر مردا سوارند برده هائشان با کفشهای طلای 
که پااداش آنهاست !!

آیا آسمان نیز مارا از یاد برده است؟

ای شعر  مقدس چگونه ترا تحقیر میکنند ؟ وچگونه عظمت وبزرگی ترا از بین میبرند 
این احمقها ،  هیچگاه ترا بزرگ جلوه نخواهند داد مگر در راسته اهداف خودشان 
ای شعر مقدس ، ببین چگونه این ساکنین غار اصحاف کهف ،  فریاد میکشند وگلو پاره میکنند 
وتو همچنان والا در بالاترین نقطه شعور بشر یت نشسته ای. بگذار شغالان زوزه بکشند .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، چهارشنبه 14 اکتبر 2015 میلادی . 
شهرک CU.



سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

آن مرد  بوسه وتكرار 

پنجاه سال بر گشتم  ، در راه سخت وناهموار 
تا شايد ببينم باز ، اى مرد آخرين ديدا ر
از سالهاى دورادور باز آمدى به رستاخيز 
اى از ديار كوچبده   بى نام وبى نامه وآثار 
گفتم درست مي بينم  اين روح اوست يا خوداوست 
اما به عين او بودا. سيما وقامت ورفتار
بهت وسلام. وپرستش بود. بر سينه ات نهادم دست 
ديدم مى طپد. قلبت ازعشق زنده وسر شار
گفتى : بياد دارى  مهتاب جوانى را 
آن شب كه با تو بنشستم، سر مست وگيج ونا هشيار 
بوسيدمت به شيدايى. گفتى ، كه اى واى بد شد ،بد
گفتم كه بهتر از اين چيست  امضاى عشق را اقرار 
با گونه هاى سرخ از شرم  با چشم هاى اشك آلود 
گفتى، برو ، برو ، رفتم. خاموش خسته دل نا چار 

آن مرد آخرين ديدار  ميگفت وهمچنان ميگفت 
سخت است زندگى بى عشق  مرگ است زيستن بى يار 
گفتم كه راست ميگويى رفتى ، ولى وندانستى
من ماندم و پشيمانى جان بى قرار وتن بيمار 
اكنون. كه آمدى شادم   آنى كه پيش از اين بودى 
آن سالها كجا ؟..  ناگاه  در نا تمامى گفتار 
لب هاى تو به لبهايم . مهر سكوت زد ، يا مرگ
ماندم كه شخص موجودم يا نقش خفته بر ديوار

صبح است ميگشايم چشم  در آفتاب تكرارى 
وان مرد بوسه وتكرار چون سايه رفته ديگر بار

از بانو ي بانوان : شاعر بزرگ زنده نام سيمين بهبهانى با سپاس از هديه زيبايش  (تازه ترين ها)

فانوس ارباب .2

طاهره مانند یک مجسمه وسط باغ ایستاد خانم جان همچنان که چادر نمازش را به زیر گلویش سنجاق کرده بود ، فریاد کشید "
دیگه اینطرفا پیدات نشه فهمیدی ؟ 
با صدای خانم جان مونس هم از اطاقش بیرون آمد ،  با صورت درهمه رفته  وخشمگین  او هم دشمن تازه بود ،  مونس ناگهان بسوی اورفت وبا مشت محکم به سینه اش کوبید ، 
تو دیگه خواهر من نیستی ، تو مدرسه به همه میگم ، دیگه دوستم هم نیستی  ، 
صدای خانم جان از اطاق بلند  میشد ، الله اکبر ، الله اکبر ؛ دختر ، نمیگذاری ، من نمازم را شکستم ،  برو برو طاهره ، برو گمشو، ورفت سر سجاده ایستاد تکبیر دوباره بسته شد الله اکبر ، ......
اما مونس درد داشت ، درد از دست دادن بهترین دوست وهمراز واینکه چر ا با مشت به سینه او کوفت ؟ او که گناهی نداشت ، چشمان قهوه ای درشت طاهره که بیشتر به مادرش شبیه بود لبریز از اشک شد  وگریه کنان به آنسوی باغ وبطرف ساختمان خدمتکاران رفت  دایه سر راهش  ایستاده بود تا اورا بگیرد مشت محکمی هم به شکم مادرش کوبید  ور فت درون اطاق مونس با اینکه عزیز ترین دختر خانواده بود وهمه گوش بفرمانش بودند اما هیچگاه از این موقعیت خود استفاده نمیکرد ، اما امروز خودش را تنها بی یار ویاور میدید از همه  بیزار شده بود از دایه ، از طاهره از آقاجان واز همه مهمتر خانم جانش که همه امید او بود .
خانم جان از سجاده وجا نمازش لحظه ای دور نمیشد  همه زندگی او همین بود ، تنها موقع ناهار ویا شام سر سفره ای که بر زمین پهن شده بود مینشتند  بی صدا وبی آنکه سر ش را بالا بگیرد غذایش را میخورد وسپس به اطاق خودش میرفت کتاب دعا را برمیداشت ومشغول خواندن میشد ویا دوباره میرفت سر سجاده ، آقاجان جدا غذا میخورد همیشه ناهار ویا شام وصبحانه اش را غلام به اطاق او میبرد ، غلام یک مرد نخراشیده و نتراشیده  که از ده آمد ه بود وکارهای سخت خانه بعهده او بود ، هم ناظر خرید بود هم هیزم میشکست هم کارهای آقاجانرا انجام میدا د، علی هم آشپز بود که برادر زاده غلام واز ده آمده بود یک پسر بچه هم بتازگی باین جمع اضافه شده بود با صورت پر آبله و.چشمان چپ که تنها کارش تمیز کردن باغ وحیاط خانه وحوض بود ، باغبان  شبها بخانه اش میرفت وصبح زود میامد ، همسر باغبان هم هفته ای یک روز برای شستن لباسها بخانه بزرگ میامد  در برف وسر ما وگرما  این برنامه اجرا میشد ، بیچاره معصومه ، همه دستهایش از فرط شستن لباسهای مردان وخانم جان کج وکوله شده بود ،
اطاق مردان کارگر اما از زنها خیلی فاصله داشت . 
 مونس شب دوباره باز آهسته بطرف تراس رفت  باز نور فانوس را دید اما این بار   فانوس تند تر حرکت میکرد  به دنبال نور آن روان شد  این بار برادر بزرگش بود که بسوی مستراح خدمتکاران میرفت !!! اما امشب طعمه طاهره بود ،  دادش هم طاهره را جلوی مادرش مینواخت هم درخلوت وگاهی هم دایه را مینواخت جلوی دخترش ، خد متکار تازه تنها متعلق به میهمانان آقاجان بود که از ده به شهر میامدند ، مونس بعد ها این را کشف کرد  اوشب گذشته همه چیز را دیده بود  وفهمیده بود  ، چون  دوباره خودش را به جایگاه  شب گذشته رساند وچشمانش را به درون اطاق انداخت  برادرش را دید که چکونه  دارد طاهره بدبخترا لخت میکند ، حال دراین فکر بود که سنگ بزرگی را بردارد وبر فرق برادرش بکوبد با آن هیکل نخراشیده دخترک بدبخت زیر  دست وپای او مانند یک کبوتر بیگناه دست وپا میزد  وزیر رو میشد  دایه پشت به آن  آن دو کرده وآهسته گریه میکرد ، مردان این خانه هر شب آنسوی ساختمان  را ویا بگفته خانم چان توالت خدمتکارانرا بیشتر  دوست داشتند ، 
مونس هر شب شاهد این بازی کثیف بود اما کاری از دستش ساته نبود ، خانم جان داشت باز نماز میخواند واین بار نماز جعفر طیار بود برای اینکه نذر کرده بود به مکه برود .
مونس پس از چند روز قهر ولب ور چیدن  روزی به اطاق دایه رفت  ودر بغلش گرفت واورا بوسید وسپس گفت " 
دایه چرا از اینجا نمیروی؟ چرا طاهررا با خودت نمیبری ؟ 
دایه از این سئوال یکه خورد ، سپس به چشمان دختری که با جان او پیوسته بود نگاه کرد وگفت "
از تو نمیتوانم دل بکنم ، بعد کجا بروم ؟  تو وطاهره هردو هم شیر وخواهرید چطور دو خواهر  ودوست را از یکدیگر جدا کنم  چر ا میخواهی من از اینجا بروم ؟ 
مونس سرش را پایین انداخت ، اشکهایش سیل آسا روی دامنش میریخت  ، گفت برو دایه برو با طاهره برو خواهش دارم برو ، برو ، 
دایه فهمید ، ودانست که دخترک چیزهایی را فهمیده مونس آنقدرها بچه نبود ، سرش را پایین انداخت، گویی از دخترک خجالت میکشید ، 
فردا شب جنازه دایه را درون اطاقش مرده یافتند ، از تریاکهای آقاجان کش رفته  وآنهارا یکجا بلعیده وجان داده بود ، 
طاهره مات ومبهوت به جنازه کبود شده مادرش مینگریست ، نه گریه میکرد ونه شیون ، مونس به طرف او رفت تا اورا دربغل بگیرید ، اینبار طاهره بود که کشیده محکمی به گوش مونس زد ، وآب دهانش را به روی زمین ریخت ، مردانی با یک تابوت چوبی آمدند تا جنازه را ببرند به پزشک قانونی ، در  چشمان طاهره برقی تازه میدرخشید ، برق انتقام ،  بی هیچ حرکتی وسط اطاقی که مادرش درآنجا مرده بود ایستاد ، رختخوابها هنوز پهن بودند ولباسهای اونیفورم مادرش به میخ روی دیوار آویزان بود.  
خانم جان بینی اش را گرفت وگفت "
وای حالا امشب باید نماز میت هم بخوانم  سپس فریاد  کشید " 
ارسلان ، از فردا تو خانم کوچک را به مدرسه برسان  ارسلان .گفت اطاعت خانم بزرگ ،  اوف  ،قیافه ارسلان با موهای وزوزی با چشمان چپ ونیمه بسته وصورت پر آبله از همه بدتر آن لبخند تمسطر آلودی که گوشه لبانش جای داشت ، مونس را به وحشت میانداخت .
مونس دیگر طاقت نیاورد به اطاقش رفت وآنقدر گریست تا خوابش برد ، او بغل خوشبوی دایه اشرا هم گم کرده بود 

فردای آنروز طاهره گم شد ، از خانه بیرون رفت ، هیچکس خبر نداشت او به کجا رفته ، خانم جان میگفت "
خوب معلوم است کجاست لابد به شهر نو رفته ، جایی که نداشت برود !! 
مونس دلشکسته ، گریان ، احساس میکرد تمام گناهان به گردن اوست ، خودکشی دایه ، فرار طاهره بهترین دوستش وبی تفاووتی اهالی خانه ، خانم جان تلفن را برداشت تا به دوستانش وقوم خویشهایش خبر بدهد آیا میتوانند یک خدمتکارتازه وجوان برایش پیدا کنند ؟.
پابان