یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۴

نوازنده شاعر

اودارد میمیرد چند تن بار عمل جراحی انجام داده است روی چشم روی کمر  حال از صورت وشکم وباسن حرفی نمیزنم مانند یک زن طناز میخواست دلربایی کند ، سعی د اشت شیک بماند شیک لباس بپوشد ، او بمن گفت روزیکه من بمیرم تو هم خواهی مرد ! من هیچگاه در صدد فریب ا و بر نیامدم این او بود که  مرا تعقیب مینمودیا هزارا ن بار مرا فریب داد ، در عین حال هربار در هر کوچه وپس کوچه ها مرا تعقیقب مینمود ، من هیچگاه به محراب کسی دستبرد نیمزدم او هرشب از تختخوابی به تخواب دیگر میرفت ، آنقدر از خود بیخود بود که نمیدانست کجاست ، اما همه جا نام من بر زبانش جاری بود.

او میدانست که من اتزدواج کرده ام  اما ابایی نداشت که بمن تجاوز کند من خودرا از او دور نگاه میداشتم با آنکه در آرزوی او میسوختم  ما هر از گاهی باد موافی  که میوزید  برای چند لحظه  به عالم دیگری  میرفتیم  اما نا گریز برمگشتیم من زودتر برمیگشتم چرا که او نئشه مواد محدر بود ، من اجازه نمیداتدم که به حریم خصوصی من وارد شود تا رویکه خودش را باینجا رساند ومیل د اشت برای آخرین باز درکنارش باشم وگفتم نه ! نه ! او با شخصی ازدواج کرد که بتواند اورا تحمل کرده ونگاه دارد آن شخص از اینکه همسر مرد نامدار وهنر مندی بود بخود میبالید ا امابرای من یکسان بود ؛ امروز نمیدانم از مرگ او دلگیر باشم یا بی تفاووت مدتهاست که بی تفاوتم ؛ من میدانم که دوست داشتن هنگامی با عشقی عالی توام باشد خوشبختی بیشتری میاورد ومن هیچگاه این خوشبختی را نداشتم  همیشه با مرد انی ازدواج کردم که خوب باید مرد وهمسرم میبودند میل داشتم پاک وصادق با آنها باشم اما آنها عشق دیرین مرا درمیان  میکشیدند ومرا با آن سرزنش میکردند یکی روشنفکر بود دیگری تاجر هر دو با هنر وهنرمندان میانه ای نداشتند  . امروز فکر میکنم که گذشته های من چیزهای بی قدر وقیمتی نبودند ، چرا سعی در فراموشی آنها دارم ؟ تنها من از مردایکه زنان را میفریبند نفرت دارم ، حال این آخرین ترانه ، این یکی ، نه ، چندان سرگرم کننده نیست گاهی مرا بشدت ازار میدهد با آنکه میل ندارد او بچه است یک بچه ….. اما من دیگر حوصله مادر بودن راندارم آرامش میخواهم آرامش ……… نه ، امروز این کامپیوتر کهنه لعنتی هم

میل ندارد با من مدارا کند . نوشتن را رها میکنم. تا بعد

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 24 /5/2015 میلادی . اسپانیا/

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۴

خود فریبی

بخود فریبی مشغولم ، در تصویر وخیال خود باز بتی ساخته ام ، یک قهرمان اسطوره ای وبه آن رنگ وبوی خودم را داده ام ، با او به نجوا میپردازم ، صبح که چشمانمرا از خواب باز میکنم ، نگاهم به سقف کچی سفید میافتد  ، به پنجره بسته که از ترس شبگردان ومرغان وپرندگان باید همیشه کرکره ها پایین باشد ، به دربها یسفید گویی دریک بیمارستان از یک بیهوشی بیرون آمده ام .

این خود فریبی ها تا دم صبح ادامه دارند وسپس در خواب گم میشوند ، روز را چگونه شروع کنم ، امروز چه روزی است ، آه فردا را باید دریابم امروز دارد میرود ومن در سکوت باین میاندیشم که :

گذشته ها گذ شته ، نفرت را باید درون سینه ام بکشم ، وبه فردای نیامده  بیاندیشم ، همه چیز را از مغزم بیرون ریخته ام خالی کرده ام وتنها به عشق میاندیشم .کدام عشق؟ ، عشقی ساخته وپرداخته خیال خویش با زمزمه ای از دوردستها در یک فضای مجازی ، بی هیچ لمسی وبی هیچ گرمای نفسی ، از خانه ام بیزارم ، از این پستوی دربسته مانند زندان انفرادی مانند یک آسایشگاه که برای سالمندان درست میکنند ، میل دارم درباغچه ام راه بروم میل دارم برگها وگلهارا لمس کنم میل دارم سگم را به گردش ببرم  ، میل دارم عصر با دوستانم در باغچه بنشینم وچای بنوشیم ، اما همه اینها خیال است ، زندگی با شتاب میگذرد با کار های سخت روزانه دیگر کسی فرصت ندارد درباغچه بنشیند وبا قوری چینی چای درون استکانهای چینی بریزد مقداری کف ، یک بسته کاغذی درون یک لیوان گلی ساخت چین مقداری نان بو گرفته از آردهای مصنوعی همه عصرانه وصبحانه ترا تشکیل میدهند .

اما در سوی دیگری از این سر زمینها دیگران واز ما بهتران درون باغچه با صندلیها ومبلهای شیک نشسته تند وعصرانه میل میکنند کیک خانه ای با تارت سیب وتوت ومربای آبالو ؛ نه اینجا ازاین خبرها نیست ، همان نان بوگندوی بسته بندی شده با خمیرهای مچاله شده درون پلاستیک بنام کیک وشیرینی که ماهها درون  کابینتها  وفروشگاهها خوابیده باید ترا سیر کنند دوستانی نیستند که باتو بنشیند عده ای بیمارند ، عده ای مرده اند وچندتایی کر شده اند ویا…..کور ، وتوتنهامانده ای

آنها چندان هم دوست نبودند ، منافع ایجاب میکرد که دوست خانم فلانی باشند ، امروز هم فلانی وهم همسرش مرده اند حال تنها تو مانده ای ، یک مادر بزرگ …..

ثریا ایرانمنش . شنبه 23/5/2015 میلادی . اسپانیا

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۴

من وزندگی

زمانی فرا میرسد که از فشار دردها به دنیای کودکیم پناه میبرم ، دنیای بدی نبود خوب هم نبود  دعواهای خانوادگی  اختلافات پدر ومادر فروش اثاثیه وآوارگی به پایتخت درپایتخت غریب  مانند روحی سرگردان گرد خود میچیرخیدم ، نه چندان زیبا ودلچسب نبود ، که یاد وخاطره آن را در دل حفظ کنم ، بیماری تب وحصبه وریختن موهایم و قیافه کنیر دختر خاله بنام شکوفه  ، وافاده های این طبقه از اجتماع تازه آزاد شده واز بند بردگی رهایی یافته ، خاله جانم  نیز چند تایی از همین ها داشت  آنچنان بما مینگریستند گویی به دشمن خونی پدرشان مینگرند اکثر آنها اهل بلوچستان وزاهدان بود ند . عندلیب ، آخ همیشه از عندلیب میترسیدم آز غلامعی مباشر خرید با آن گیوه های پر سر وصدای وآن کلاه شاپو که هیچوقت تا موقع خوابیدن از سرش بر نمیداشت همیشه هم کت وشلوار بی قواره ای برتنش بود وآـن روز گرم تابستان که او داشت استکانهای نقره لبریز از چایی را به اطاق مردانه میبرد ومن داشتم گرگم بهوا باز میکردم در پیچ یک دیوار بهم خوردیم چای  داغ همه سینه وپیکر مرا سوزاند واو بجای آنکه مرا دلداری بدهد ادعای غرامت هم میکرد که استکانها شکستند وچایی ریخت واو دوباره باید از پله ها  به ابدارخانه برود تا دوباره چایی بیاورد واستکان نو بردارد !! من سوخته با پیراهنی که برتنم چسپیده بود خودمرا به اطاق تنهاییم رساندم ، نه دوران خوبی نبودند ، وجیهه خانم با آن بینی عقابی وخال بالای لب وموها فر ششماه زده ولبریز از پارافین با آن هیکل نحیف مانند ماهی سوخته کباب شده هرروز باید برای سفیلس وسوزاکش به دکتر میرفت تا برق بگذارد .وهر شب یکی از اقاین به خدمتش بروند وعرض ادب کنند . پسران بزرگ خانواده !!!ورختخواب اورا تطهیر کنند . سپس به مکه رفت . توبه کرد شد حاجیه خانم ، شازده هم به دنبال زنان جوان وصیغه ها .

نه ، درغربت تنها بودم . همیشه تنها بودم ، چون تنها به دنیا آمدم . پس برگشت به دوران کودکی چندان جالب نیست تنها عشق آن باغ بزرگ بود که مانند یک پرنده بی با ل وپر دور آن میچرخیدم با صدای پاهایم  روی ماسه ها وسنگفرشها آواز میخواندم صدایمرا رها میکردم آوازهای محلی میخواندم ، از هر پنجره صدایی برمیخاست ، بچه ساکت ، دختر که صدایش را ول نمیکند ، ساکت ، دوباره به اطاق تنهاییم پناه میبردم کتابهایی را که هنوز نمیتوانستم بخوانم دوراطاق چیده بودم وبخیال خود داشتم میخواندم ، هنوز خیلی کوچک بودم ، خیلی کوچک ، وهنوز خیلی زود بود تا رنجها ودردها مرا احاطه کنند ، مرگ پدر برایم یک فاجعه بود دیگر بکلی تنها شدم درخانه یک مرد غریبه و یک نانخور اضافه در خانواده اشرافی قاجاریه !!!!!!

نه دوران بچگی را باید فراموش کنم ف امروز خوب است ، میدانم ، یخوبی میدانم که درگوشه از این دنیا کسی هست که مرا دوست میدارد و بمن میاندیشد همین امروز خوب است . فردا نمیدانم چه خواهد شد .

بیادت باده مینوشم ، که با عشقت هم آغوشم ، بیک جرعه به صد جرعه . مکن هرگز فراموشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا/ 22.5.2015 میلادی

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۴

انسان گرایی

نمیدانم درکجا خواندم وکدام نویسنده یا فیسوف گفته بود که :

انسانها در سی وپنج سالگی میمیرند ودر هشتاد سالگی دفن میشوند !  واقعیتی است غیر قابل انکار  غیراز بعضی انسانها که تا پای گور هم میل دارند زنده بمانند ودستشان از دنیا کوتاه نمیشود ، هنوز سکس شان کار میکند حال با هر وسیله ای که باشد وهنوز هوسهاهای پایان ناپذیرشان در وجودشان میجوشد وغلیان میکند من به راستی در سنین خیلی جوان مردم ، وحال درانتظار دفن کردن پیکر فرسوده وخورد شده خود هستم ، از زمانیکه بچه ها به دنبال زندگیشان رفتند ( وچه زود هم رفتند ) گویی کانون خانواده برایشان خیلی کوچک بود ، من مردم وامروز مرده ای هستم که راه میرود ، غذا میخورد و مینویسد بی آنکه بداند که این اندیشه ها به کجا خواهند رسید ، گویا اصولا بچه ها میل ندارند در خانواده بمانند  همه میخواهند بزرگ شوند واستقلال خودرا بیابند مانند خود من ، هیچگاه میل ندارم آن دوران کودکی را با کتکهای پدرم وفریادهای هیستریکی مادرم را چه در روضه خوانیها وچه درخانه بیاد بیاورم ، ابدا میل ندارم ، چه بسا اگر از یک یک فرزندان منهم بپیرسند ، خواهد گفت  ، نه جهنم بود ، جهنم حال چرا انسانها میل دارند تشکیل خانواده بدهند وبعد هم پشیمان شوند وشور انسان گرایی آنها تمام شود ، نمیدانم ، پدران کمتر باین احساس تن در میدهند آنها تنها خانواده را برای اهمیت اجتماعی خود میخواهند حال اگر هم منحرف باشند خواهند گفت که ( زن وبچه داریم ! ) فایده این انسانها چیست ؟ طبیعت را به ویرانی میکشند ، جنگ میکنند از همان دوران کودکی اسلحه چوبی به دست میگیرند وآن خوی وحشگیری در وجودشان میجوشد که کودک دیگری را آزار دهند اگر نشد حیواناترا ، سگ وگربه را  ، من انتقادی نمیکنم خود یکی از همین قربانیان انسان گرایی بودم ،  که به عناوین مختلف خودرا فریب میدادم  درحالیکه درون خانواده همسرم فساد و.کثافت کاری در حد وفور بود که  آنهارا زیر لبان قرمز وماتیک  قرمز ولاک ناخن ولباسهای ابریشمی وچادر مشکی ونماز  وروزه  پنهان میداشتند ، من سرگشته بودم خیال میکردم دنیا تنها بمن چشم دوخته که من انسانهای بزرگی را تحویل بدهم ، آنهم دریک محیط بورژوایی مذهبی ودر بین انسانهای ضعیفی که خودرا گنده میپنداشتند ومن انسان کوچکی بودم که درونم بزرگ بود  ،  تمام ساعاتم را به مطالعه میگذراندم دوستانم در پی درآمد بودند ، با داشتن شغل وهمسر تن به خود فروشی هم میداند برای من مهم نبود مال خودشان بود !! ودر کنار این مطالعات بخیال خود فرزند انی را پرورش دادم به دورا زهمه آلودگیها درحالیکه دنیا هرروز داشت آلوده تر میشد حال امروز آنها رنج میبرند از اینکه من نتوانستم آنهارا مانند طبیعت درحال حرکت تربیت کنم ،

شب گذشته درخواب دچار خفگی وتنگی شدید نفس شدم علتش را میدانستم روز گذشته خانه را تمیز کردم واز داروهای ضد عفونی وتمیز کن استفاده کرده بودم درهمین حال درخواب دیدم با سرعت با چند نفر دارم میدوم تا به قطاریکه درحرکت بود برسم از آب گذشتم قطار زشتی بود که تنها یک  واگن آهنی داشت وراننده گفت این قطار به فلان جا میرود قطار بعدی !!! ومن درکنار ایستگاهی ویران با چند نفر دیگر بانتظار ایستاد یم ، بانتظار قطار بعدی ،

درست است . درسی سالگی مردم ودر هشتاد سالگی دفن خواهم شد دیگر نمیتوانم در میان اینهمه تضادها زندگی کنم  درمیان دسیسه ها  به دنبال واقعیت باشم ، واقعیتی وجود ندارد هرچه هست تراوشات مغزی دیگران است ، واقعیت آـن است که عده ای که دارند غذا هارا مکانیزه کرده وماشینی بما میدهند ناگهان سیل وطوفان درست بر مزارع برنج ، گندم ، میوه جات وسیفی جات هجوم میاورد ، چند خانه مخروبه را نیز ویران میکند ، اما به کارخانجات وچادرهای محصولات مصنوعی ابدا کاری ندارد ، آنهمه سیاره روی هوا در جو ودور زمین بیخود گردش نمیکنند ماموریتهایی دارند !!! دیگر نمیتوان به دنبال سازندگی رفت  ودوباره سازی کرد ، نه ابدا میل ندارم با اینروش مصنوعی ومانند رباط زندگی کنم ، زمین مادر من است ، میخواهم به زمین فرو روم ودر قعر آن اسایشم را بیابم .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 21 /05/ 2015 میلادی .

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۴

نویسنده و تکامل تاریخی

با ترس ولرز ایمیلهایم هایم راباز میکنم ، هنگا میکه نام او را میبینم لرزه برتمام اندامم میافتد ، سعی میکنم آنهارا نبینم آنهارا به جانک میل فرستادم باز دوباره روی برنامه اول میافتد، مانند روح پلید ، یک موجود وحشتناک  یک کابوس  اطراف مرا فرا گرفته است ،

شب گذشته  با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، دیر شده تا گوشی را برداشتم در پیغامگیر صدای فاطی خ را شنیدم که ازلندن زنگ میزد ، درهمین حال چراغ آپپد روشن شد ومعلوم بود که ایمیل دارم ، او بود ، تیتیر آنرا خواندم که کتابی از محمود دولت آبادی خریده وحال داشت از نویسندگان ایرانی ونوشته هایشان میگفت !! وداستایوسکی و چند نامی را که از حفظ کرده بود پشت سرهم نوشته واظهار فضل ومعلوماتش بی حساب بود !هه ، هه ، !.بزرگترین نویسندگان جناب جمال زاده بود که فارسی شکر است رانوشت وچند قصه ، بودند نویسندگانی که آنروزها بچه های مدرسه ودختران وپسران نورس را سرگرم میکردند داستانهایی مانند جادو وفتنه علی دشتی ویا آیینه مرحوم حجازی اما اکثر آنها دنیا دیده تراز این نویسندگان امروزی ما بودند که درکنج خلوت خود نشسته و تصویر  خودرا درنوشته دیگران میدیدند ویا مانند محمد مسعود رونویسی کرده نامها را ایرانی نوشته وکلی درمیان اهل توده بیسواد به وبه وچهچه میشنیدند ! تنها شاید بتوان نوشته های صادق هدایت را بعنوان یک شاهد آورد که در میان مردم  بودوزندگی مردم اطرافش را به تصویر کشید ، داستایوسکی اشرافزاده ای بود که نوشته هایش را درباره برده ها وکارگران اطرافش مینوشت سفرها کرد به انگلستان رفت به فرانسه رفت با نویسندگان بزرگ ملاقات داشت ، ما کجا نویسنده ای مانند موریس مترلینگ بلژیکی داریم که توانسته باشد با حوصله تمام موریانه هارا به تصویر بکشد ویا زندگی زنبو.ر عسل را ، کجا گورگی داشتیم  تا رنجها وبدبختیهای جامعه اطرافش را به نمایش بگذارد ، کجا فیلسوفی مانند گوته داشتیم که شاهکاری مانند فاوسست را خلق کند ، کجا توماس مان  ویا رومن رولان داشتیم ؟ اکثر آنها ایده هایشان کمی رنگ چپ داشت اما نه برای دولت دیگری ، بلکه برای بهبود وروشنگری سر زمین خودشان ،  پسر دهاتی ، اول برو آثار بقیه را بخوان بعد بیا اظهار فضل کن .

در یک سایت خواندم که ایران دارد به امپراطوری سابق خود روی میاورد ومیخواهدد سر زمینهای از دست رفته اش را به دست بیاورد ودوباره امپراطوری گذشته کورش بزرگ را احیا کند !!!! درست مانند این است که لیبی دوباره برگردد به زمان وعهد بابلیان ویا مصر دوباره بخواهد فراعنه را بر مسند پادشاهی بنشاند ، بعد فرض محال که شما ایران را وسعت دادید ، چه کسی میخواهد امپراطور باشد !!! جناب بشکه فیروز ابادی؟  از همه گذشته خشکسالی وقحطی دارد ایرانرا رو به نابودی میکشاند ؛ شما از میان این بچه دهاتیها که عاشق مادربزرگهایشان میشوند میخواهید امپراطوری گذشته را از نو زنده کنید ؟ یا با اسلام ناب محمدی که نیم بیشتر زنانرا درحرم نشاده اید وتبدیل به ماشین جوجه کشی ویا نماد تمایلات جنسی خود کرده اید ۀ، یعنی نیمی از مردم ایرانرا شما نا دیده گرفته اید ، آواز ممنوع ، ساز ممنوع،  رقص ممنوع ، تنها گنبدها هرروز دراز تر میشوند که نماد مردانگی مردان عرب نژاد است !! وضعیت تازه نمیتواند تاریخ گذار باشد  هنوز هیچ چیزی را که بتوان بعنوان پشتوانه وغنای ابدی وفرهنگی خود ویابه عنوان شاهد نمایش دهید وجود ندارد  در اروپا تحول ها ایجاد شد اما این تحول ها به سود ملتها وسر زمین  آنها بود نه اینکه به قهقرا بروند ونبش قبر بکنند  دنیای به هیجان آمده امروز دیگر نمیتواند فریب این دروغ هارا بخورد ، اول به دنبال اثبات میگردد سپس آنرا قبول میکند  ، امروز شما تنها کاری را که کرده اید ، اندیشه بورژوازی را وسعت داده اید مرد م دیگر دنبال فهم وشعور وپیدا کردن خود نیستند همه چیز را تکنو لوژی برایشان آماده کرده است حتی روباطها درفروشگا هها وسوپر ها بکار گماشته شده اند ، انسان دارد فرو میریزد  ، شما حتی نتوانستید یک خط ثابت را بین افکار واجتماع  خود بکشید ، وضعیت امروز جهان طوری بهمر یخته ودر هم برهم است که حتی انسان به فردای خود نیز اعتمادی ندارد .

رویای دامپراطوری اسلامی را در همان پستوهایتان پنهان نگداه دارید وبا آن بخلوت بنشیند وخیال کنید که هستید ، آنچه که نیستید ، جماعت ایرانی همیشه دررویا بسر برده وهمیشه هم این رویاست که اورا بسوی نابودی کشلنده است ،

می ومیگساری را تا حد مستی وبیخودی برده افیون وانواع اقسام مواد مخدر افکاررا تا آسمانها پرواز داده وناگهان روزی چشم باز میکند که مبیند درچاهی بنام جهنم سقوط کرده است .

این تکامل تاریخی شماست .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 19 می 2015 میلادی.

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

بی ستاره

عجب آنکه با آنهمه رنج  ، باز چشم باین دنیای کثیف دوخته ام واز او طلب اسایش میکنم !! همه آنهاییکه خون پاک در رگهایشان بود از دست داده ام ، آنها که کویر تشنه را سیر آب میکردند ، هرچند آنها نیز دلم را سخت آزردند ،.

گویا بشر بر میگردد به فطرت اولیه اش ، همان سنگ ریزه وهمان خورده های وتراشهای ستاره شکسته ،  در دوران زددگیم مردان زیادی آرزویم را داشتند وچه بی اعتنا از کنارشان گذشتم ، دست بردم دوستاره که از منظومه خارج ودور خورد میچرخیدند  به دست گرفتم وگمان بردم که چراغ راه زندگیم خواهند شد ، دو خورده شیشه بودند نه تراشه الماس ، آنقدر به قلبم اندوه فرو کردند که امروز قلبم سوراخ شده است .

پس از گذشت سالها وماهها وهفته ها وروزه ها برگشتم به همان نقطه که بودم ، دایره  های را طی کردم گاهی آهسته ، زمانی دوان دوان و مدتی در رویا ، کنار مردانی که میپنداشتم جنگاور ودلیر ومیباشند مگسان بدبختی بیش نبودند که با یک تکان دست به هوا پریدند  درجمعی که مینشستم  از خود میپرسیدم من کیم ، کجایم ؟ اینها کی هستند ؟

یاران همگی رفتند یا دوست بودن یا دشمن بیضرر  اندکی ایمان داشتند ، من به دنبال ( کاوه ) بودم که در قعر قصه ها خوابیده بود تنها نامی برخس و خاشاک ها داشت .

زمانی فرا میرسد که میل دارم سکوتم را بشکنم وفریاد بکشم وبگویم ، شما : ای نامردان  ای بیخردان  چرا دلتان تاریک است ودل آگاهی ندارید ؟ چرا میترسید ؟ اما فریادم را درگلو میشکنم وانرا تبدیل به بغض وسپس اشک میسازم که گونه هایم را تر میکند  .

امروز تحقیثر سرنوشت وتیر او سر راهم قرار گرفته ،  دیگر از فرزانگان کسی باقی نمانده ، از سلسله مردان آن قرن کسی بر جای نیست ، امروز سرنوشت در کسوت یک پسر بچه دهاتی  در ب خانه امرا میزند ، او که ادای دون کیشوت ر ا درآورده  با نیرنگ  وریا وتزویر هر شب بر درخانه ام میکوبد .

ای یاران خوبم ،  آیا قضای آسمان است این ؟ آیا پیک مرگ است این ؟  ایا پایان سرنوشت است این ؟

مغز بیمار ، تن بیمار ، شعر خاموش  ومن خاموش ،

هم قلم ناتوان ، همه زبان بی سخن ، خاموش

در دیاری چو گورستان ،

نغمه های نغز پردازت ، شعر فزایت  ، نوحه ، گاهی نوحه

ای چگور ، ای دهل ، ای دف ، لال شو ، خاموش………»سیمین بهبهانی«

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 18 می 2015 میلادی .