بخود فریبی مشغولم ، در تصویر وخیال خود باز بتی ساخته ام ، یک قهرمان اسطوره ای وبه آن رنگ وبوی خودم را داده ام ، با او به نجوا میپردازم ، صبح که چشمانمرا از خواب باز میکنم ، نگاهم به سقف کچی سفید میافتد ، به پنجره بسته که از ترس شبگردان ومرغان وپرندگان باید همیشه کرکره ها پایین باشد ، به دربها یسفید گویی دریک بیمارستان از یک بیهوشی بیرون آمده ام .
این خود فریبی ها تا دم صبح ادامه دارند وسپس در خواب گم میشوند ، روز را چگونه شروع کنم ، امروز چه روزی است ، آه فردا را باید دریابم امروز دارد میرود ومن در سکوت باین میاندیشم که :
گذشته ها گذ شته ، نفرت را باید درون سینه ام بکشم ، وبه فردای نیامده بیاندیشم ، همه چیز را از مغزم بیرون ریخته ام خالی کرده ام وتنها به عشق میاندیشم .کدام عشق؟ ، عشقی ساخته وپرداخته خیال خویش با زمزمه ای از دوردستها در یک فضای مجازی ، بی هیچ لمسی وبی هیچ گرمای نفسی ، از خانه ام بیزارم ، از این پستوی دربسته مانند زندان انفرادی مانند یک آسایشگاه که برای سالمندان درست میکنند ، میل دارم درباغچه ام راه بروم میل دارم برگها وگلهارا لمس کنم میل دارم سگم را به گردش ببرم ، میل دارم عصر با دوستانم در باغچه بنشینم وچای بنوشیم ، اما همه اینها خیال است ، زندگی با شتاب میگذرد با کار های سخت روزانه دیگر کسی فرصت ندارد درباغچه بنشیند وبا قوری چینی چای درون استکانهای چینی بریزد مقداری کف ، یک بسته کاغذی درون یک لیوان گلی ساخت چین مقداری نان بو گرفته از آردهای مصنوعی همه عصرانه وصبحانه ترا تشکیل میدهند .
اما در سوی دیگری از این سر زمینها دیگران واز ما بهتران درون باغچه با صندلیها ومبلهای شیک نشسته تند وعصرانه میل میکنند کیک خانه ای با تارت سیب وتوت ومربای آبالو ؛ نه اینجا ازاین خبرها نیست ، همان نان بوگندوی بسته بندی شده با خمیرهای مچاله شده درون پلاستیک بنام کیک وشیرینی که ماهها درون کابینتها وفروشگاهها خوابیده باید ترا سیر کنند دوستانی نیستند که باتو بنشیند عده ای بیمارند ، عده ای مرده اند وچندتایی کر شده اند ویا…..کور ، وتوتنهامانده ای
آنها چندان هم دوست نبودند ، منافع ایجاب میکرد که دوست خانم فلانی باشند ، امروز هم فلانی وهم همسرش مرده اند حال تنها تو مانده ای ، یک مادر بزرگ …..
ثریا ایرانمنش . شنبه 23/5/2015 میلادی . اسپانیا