سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۴

بلبل جان

تازه انقلاب شروع شده بود وگروه گروه ملت سرازیر خارج میشدند عده ای به لندن میامدند تا ازآنجا به امریکا بروند عده ای به پاریس میرفتند وعده ای درهمان لندن  ماندگار میشدند ، بختیار تازه به پاریس رفته بود وبا پولهایی که از اعراب وسایر جاها میگرفت داشت بر ضد دولت ولایت فقیه مبارزه میکرد مگسان درو شیرینی ومبارزان قلابی  به دورش جمع بودند دسته دسته پولهارا میگرفتند وبه همراه مترس ها ویا بانوانشان درکازینوها خرج میکردند وخانم هایشان لباسهای مارکدار میپوشیدند وشبها دوره قمار داشتند ! هنوز ما خیلی کم با ایرانیان در رفت وآمد بودیم خوب عده ای از اقوام با ریش وسبیل وچادر زنانه نیز به شهرهای اطراف لند ن فراری شدند ، تیمسار »هـ « که روزی ریاست اداره هشتم را در خارج داشت وگروه گروه دانشجویان بدبخت را به دست عدالت میسپرد یا ارز آنهار ا قطع میکرد ویا آنهار به ندامتگاههای ایران بر میگرداند ، حال برای خود بیا وکیایی داشت دخترش دراتریش دختر دیگرش در امریکا سومی در پاریس با پولهای باد آورده خوش بودند ، ما هنوز در گیر ویزای اقامت یکساله وشش ماه خود بودیم میدیدم رفقا میایند با ویزای یکساله همه کارمند شرکت نفت ، دوره ها شروع میشد ، میهمانیها برپا میگشت وای خدایا ، منکه لباس ندارم ، خوب عیبی ندارد حال یکدست لباس از مثلا بوتیک فلان میخرم برای یکشب ، به میهمانی میرفتیم خانم تیسمار با دمپاییهای مارک سلین خود درخانه میخرامید ، خانم تیمسار که اورا بلبل جان خطاب میکرد هنوز گردنبند المای وزمرد بزرگ خودرا با نوار سیاه به دور گردنش میسبست که مبادا از هیبت او کم شود بلبل جان اهل شیرینی پزی وآشپزی بود ومیهمانیهای او حرف نداشت همه قاشق وچنگالهایش آب طلا وبشقابهای لب طلایی بسبک دربار ، تیمسار هم هر سال باو میگفت : بلبل جان ، اردیبهشت دیجر درتهرانیم  منظور » دیگر« بود ، خانه اش در تهران دست نخورده باقیمانده وتکه تکه فرشها واثاثیه و لباسها  وجواهرات بمدد برادران اسلامی به خارج به دست او میرسید ، میهمانیهای دیگری نیز بر قرار بود که رنگ روشنفکرانه داشت شاعر معروف توده از تهران با ریش وپشم میامد همه برایش سر ودست میشکتند واو قطعه یرا میخواند زنان خمار ومست ومردان مست تر دستی روی هوا برایش تکان میدادند ، جناب دکتر ادیب که در کار مولانا تحقیق وتفسیرات زیادی کرده بودند ومنطق الطیر عطاررا نیز جداگانه تفسیر فرموده کلی به آن مباهات میکردند ، با لباس رسمی سورمه ای وکراوات قرمز وپوشت قرمز خود چشم از دختران ده دوازده ساله برنمیداشتند  وافاقه میفرمودند که :

من درایران نمیتوانستم باقالی بخورم ، اما اینجا میتوانم حسابی یک دیس پر باقالی پلورا بخورم !! ومن فکر میگردم که ایران جایی است که نمیتوان باقالی خورد ،

زنان معلوم الحالی که طلاق گرفته وراهی فرنگ شده بامید آنکه یک لرد یا یک پرنس ویا حد اقل یک دوک آنهارا بگیرد با لباسهای لخت وعریان ، و…….من درمانده دراین فکر بودم که آیا میشود برای دانشگاه پسرم از دولت اسکا لرشیپ یا کمک بگیرم ، وبا و.یزای شش ماهه ام چکار میتوانم بکنم اگر که همسر گرامی مرا زیر چتر حمایت خود نمیگرفت ؟

روز گذشته دختر بزرگم داشت ابراز نگرانی میکرد از هزینه سرسام آور مدرسه بین الملی که بچه هایش درآنجا درس می. خواندند ومن شرمنده از اینکه آنهارا باینسوی اقیانوس کشاندم ، شاید درانگلستان وضع بهتری میداشتند ۀ، از دوره  های اقایان مبارز خسته شده بودم واز افاده های خانمهای مکش مرگ ما ،ومشروبخواری بیسحاب جناب همسرم  از کلاه برداریها ، از دزدی ها ، ار متلک گوییها واز همه منهمتر از این میهمانیهای شبانه وروزانه ومفتخوری ها .

بلبل جان در سن شصت سالگی مرد همسر ش با زن دیگری ازدواج کرد ودرراه آزادی وطن با قاچاقچیان بین الملی همدست شد وبه عراق اسلحه میفروخت ، او هم مرد همه رفتند ، امروز نزدیک به سی وهشت سال است که ما آوارگان ودردبدر درپی سرابییم  .امروز نمیدانم چرا بیاد بلبل جان افتادم واین خطوط را نوشتم که بماند بیادگار برای نسلهای های آینده !!!! کدام نسل ؟ دیگر نسلی نمانده ، نسل من نیمی امریکایی ، نیمی روسی ونیم دیگر خنثی !!!! وخودم در پله های آخر سرنوشت .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 12 /4/2015 میلادی .

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۴

قلب بیمار

هوا بیرحمانه گرم است ، گلهای باغچه میسوزند ، باغچه ام غمگین است ، گلها بمن میگویند که بیمارم ، خودم میدانم بیمارم قلبم زیاداز حد بزرگ شده گاهی احساس درد وسوزش درون قفسه سینه ام دارم ، خوشبختانه طبیعت گاهی بمن کمک میکند تمام دیروز از ساعت یک  بعد از ظهرتا نیمه شب بخواب رفتم  ، گویی بیهوش بودم نیمه شب از تشنگی بیدار شدم گاهی صدای زنگ نلفن را از دوردستها میشنیدم اما گویی بمن ارتباطی نداشت  ، امروز در این هوای گرم برای خود آش ماش درست کرده ام !!! امروز تولد نوه عزیزم میباشد وعصر باینجا میایند تا باهم کیک تولد اورا بخوریم ، تولدش را درمدرسه جشن میگیرد بین همکلاسیهایش .

نمیدانم چی مینویسم وچرا مینویسم ، کلمات تکراری  هزار بار اگر از این مقوله بگویم آبی است که درهاون میکوبم  دیگر برایم نه ایران مهم است نه هموطن ونه آینده آن ایران مرد برای همیشه با ایران کا میاب دزد گرسنه .

امروز برای خرید میوه رفتم یازده عدد گیلاس درون یک جعبه بمبلغ دو یورو نود سنت یعنی چیزی در حدود هفت هزار تومان یا بیشتر برای نمونه که بلی اینگونه میوه هم دراینجا هست این سرزمین لبریز از میوه جات است اما همه صادر میشوند ازگیل جنگلی ازرانترین میوه است  کمی توت قرمز کال با خامه ! نه بهتر است سرمرا به چیزهای دیگری گرم کنم طبع من میوه میخواهد نه گوشت ، سبزی میخواهد نه دل وجگر وکله پاچه ، ودر اینگوشه خبری از میوه جات نیست اگر هم باشد آنقدر گران است که گویی حکم طلارا دارد درون ویترین .

باید سرم را بنوعی گرم کنم کتابم نیمه کاره مانده حوصله ندارم آنرا تایپ کنم یک نمایشنامه نوشتم چند داستان همه درون این جعبه پنهانند ،

شبانگهان قبای تیره خودرا ، به گلمیخ زمان

آهسته میاویزد

وبر گردش جهان  میخندد

در این تاریکی مرموز شهر  بی طپش

چراغ مهربانیها خاموشند

دیگر هیچ دری بسوی عشق باز نمیشود

دیگر از آن پچ پچای گوشه دهلیز خنک خانه پسر خاله

خبری نیست

هزاران سایه نا مریی ومشکوک

در یک گوشه ترا میپایند

صدا ها همه بیصدا  وفرمان فرمان آدمکشان

غبار مرا خواهد برد

وبر رخساره جهان پهن خواهد کرد

حال درانتظارم ……..

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه یازدهم ماه می 2015 میلادی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴

کتاب

مجموعه نوشته ها انبار شده در کامپیوتر ودرون دفترچه ها ، به هیچ ناشری نمیتوان آنهارا داد چون همه ناشران فارسی زبان زیر دست دولت جیم الف میباشند  نوشته های منهم نه تنها مجوز نخواتهند گرفت بلکه حکم زندان ویا اعدام خواهم گرفت بجای مدال  !!!! (قبلا یک صفحه کامل نوشتم اما نا گهان رفت )، داشتم پز میدادم که کسی را دستری باین صفحه نیست اما نگذاشت که آنرا ادیت کنم رفت ، کجا نمیدانم ، بهر روی یا باید آنهارا ترجمه کرده وخودسانسوری نموده به بارگاه پر ابهت آمازون فرستاد ویا درهمین جا دفن میشوند ، شاید در زمستان که هوا سرد شد آنها حکم هیزم بخاری را پیداکرده وکلمات وجملات درهوا رقص کنان به دود تبدیل شوند .

سر زمین من نابود شد دیگر نوشتاری برایش لازم نیست هرچه هست مرثیه است برای سر زمین محبوب  ، آن بارگاه امازاده سازی ، با رفتن چند سال به زندان آنهم بحکم هوچی گری امروز همه را قهرمان ساخته است ، درگذشته میشد در زندانها کتاب نوشت ، ترجمه کرد وآنهارا به بیرون فرستاد زیان شناسی ، روان شناسی وغیره ، در گذشته زندانها باشگاه ورزشی داشتند ، درمانگاه داشتن  دندانسازی داشتند یک مسجدهم درگوشه ای متروک افتاده بود که امثال شریعتی درآن به نماز میایستادند تا درآتیه بتوانند مغزهارا شستشو داده وفرقه مجاهدین را بنا وپایه گذاری کنند وبرینند به مملکت . آن روزها شکنجه بود اما نه بدینگونه وحشیانه ، آنروزها از خارج شگنجه گر نمیاوردند با صورتهای پوشیده ، آن روزها قاتلین ارواح پاکرا از کوچه پس گوچه های فلسطین یا پاکستان یا افغانستان وارد نمیکردند ، آن روزها زندان بانان نیز کمی شرف داشتند .

آن  روزها هر دری به کوچه باز میشد  واز دهلیز قلبها میگذشت  انسان همیشه واژه بود هزاران سایه کمرنگ درکوچه های باهم یگانه میشدند ، آوازهای درکوچه ها طنین انداز یود  رقاصان میرقصیدند امروز خنده نیز گناه است وتو ای  ابلیس خونخوار ، ای ضحاک که هر روز باید چند مغز خوراک مارها ی گرسنه تو باشد ، پیمان تو با اهریمن است وپیمان من با اهورا ، هیچگاه حلقه بندگی ترا بگوش نخواهم گرفت اگرچه چه از گرسنگی بمیرم ، سمند خسته پاهایم  به خاطراتم پیوند میخورند  ومن دربین بیداری وهوشیاری به کمک یاران برمیخیزم  ودرکنار بستر آنها لالایی میخوانم برایشان داستانها خواهم گفت که تو از آنها بیخبری .

زمین را بوسه میزنم ،  همانجا که خورشید پای گذاشته است  وبرق درخشندگی برافروخته است  ، سر  انجام روزئ دوباره خورشید خواهد درخشید قبل از آنکه بمیرد درآ ن روز تو ای دیو خونخوار دود شده بر آسمانی میروی که نمیدانی در پشت آن چه خبرهاست .

پر احساساتی شدم !!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه 10 ماه می 2015 میلادی .

   

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۴

دلتنگیها

دلتنگیها

امروز به حد مرگ دلتنگم ، ازدلتنگیها که حتی گریه هم نمیتواند عقده دل را باز کند .این لعنتی هم باز در آورده است .

 

ایدوست بقدر قدر تو نشناختم ترا

در حد فکر کوته خود ساختم  ترا

گاهی به بام  مسجد وگه بر فراز دیر

دادم  ندای یارب ویارب ونشناختم ترا

گفتم که بر دل عشاق نشسته ای شاید

اما درنزد آنان  نیز در بیخبری باختم ترا

دردیست  درد  وغفلت و رنج جهل است

هرلحظه با خویشتن نشستم ونشناختم ترا

تصویری از ذهن وگمان داشتم بسر

کز آب ورنگ وواهمه پرداختم ترا

-------

دیدم که قلندری بجز مستی نیست

جز بی خبری زعالم هستی نیست

بیکاری  وکم مایگی وبی هنری

جز شیوه نامردمی وپستی نیست

بر تافتم از قلندری از روی نیاز

رفتم بسراغ زاهد حیلت باز

دیدم که نمیدهد بجر بوی ریا

سجاده بوریا و محراب نماز

رفتم بر سر تربت شیخ شیراز

با او سخن خویش کردم آغاز

فریاد بر آوردم منم کشته عشق

از کشته عشق برنیاید  آواز

زآنجا شدم از حافظ پرسیدم چیست

این نکته کزان عقل دراندیشه بسیست

آهسته بلبخند فرا گوشم گفت

در محفل رندان خبری نیست که نیست

یارب مردی  ،که رهنما مردی نیست

صد ره وز هیچ رهگذر گردی نیست

هر کس به رهی جهانده اسب اوهام

در پهنه اندیشه هماوردی نیست

ثریا ایراننمش .اسپانیا جمعه هشتم آپریل 2015 میلادی

اشعار نمیدانم از کیست !!!!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۴

بی خدایی

از امروز  روز پنجشنبه هفتم ماه می 2015 اینجانب به جمع بی خدایان پیوستم .

مدتها بود باین فکر بودم بفکر مادرم که سالهای جز بخدا به هیچکس وهیچ چیز فکر نکرد وآن عاقبتش شد ، به همسرانم فکر کردم که خدارا وسیله واسباب تمسخر گرفته هردو شادروان از دنیا رفتند ، به شا ه بدبخت فکر کردم که اینهمه به مردان خدا باج داد وخود دست به دامن خدا وپیامبردان ناشناخته اش بود وسر انجامش دربدری بیکسی وبیماری درغربت جان داد کرده امد  به مردان وزنان متفکر دیگر که امروز هرکدام درگوشه ای از دنیا دارند جان میکنند تا زنده بمانند ، آدمخواران وقاتلان وآدمکشان روی چنگیز وموغول را سفید کرده اند ، وبخودم که برای خاطر ذات پرشکوه پروردگار از هر دست درازی بمال وجان وناموس مردم خودداری کردم امروز در گوشه جهمنم میان مشتی جل وپلاس تک وتنها افتاده ام  بی هیچ یار ویاوری ومشغول تشکیل کمترین وسیله ها با بهترین غذاها هستم آنهم بی هیچ دستمزدی  ، نه دیگر خدایی وجود ندارد (حالم از این خط بهم میخورد چرا این خط عوض شد ؟ مرده شورتانر ا ببرند ) . همه چیز این برنامه بهم ریخت . خوب ! بخوانید بخوانید خوب هم بخوانید سینه من برای یک گلوله حاضر است  امروز عکسی از یک پسر بچه دیدم درون یک گونی گوشه خیابان خوابیده بود وپاهایش را به زیر شکمش جمع کرده  صورتش از بی غذایی  به رنگ زردچوبه بود درحالیکه مردان خدا تره تخمشان  درآخرین مدلهای اتومبیلها درخیابانها عقده های دیرین پدرانشانرا خالی میکنند وقاچاقیچان امنیتی  درلباس هنر درگوشه لم داده تریاک را با ولع میکشند آنهم از مال یک زن بیوه وچند بچه یتیم  ، هاها مردان خدا کدام خدا ؟ خدارا تنها برای آدمهای ترسو وبی دست وپا وبدبخت خلق کردید  والا خودتان درته دل بریش حماقتهای ما میخندید  نه دیگر محال است کسی را بنام اله یا خدا یا دیوس صدا کنم . محال است ، زنی در یک گوشه این دنیا تک وتنها بیاد منست منهم بیاد اویم نامش فاطیماست نه اشتباه نکیند  فاطیمای دختر پیامبر شما مسلمین نیست زنی تنهاست مانند خود من ، تنهای تنها . باو میاندیشم ودستمرا بسوی او دراز میکنم بجای دامن مادر همین

( چشمم گکه بانی حروف میافتد حالم بهم میخورد میل ندارم نوشتنم را ادامه بدهم ) !!!

ثریا ایرانمنش .اسپانیا /

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۴

دنیای من

امروز سه شنبه سوم ماه می میباشد پس از مدتها که بلاگ من بهم ریخته شده بود امروز با کلمات وحروف زشت عربی وکج وکوله  دوباره شروع بکار کرده صفحه هم عوض شد !!! امروز صبح تلویزیون اعلام داشت که خسوس هرمیدا گوینده وروزنامه نگار قدیمی تلویزون در سن 77 سالگی مرد او شاگردان زیادی تربیت کرده بود که هنوز مشفولند !! خوب همه قدیمی ها  میروند وجایشانرا به نوکیسه ها میدهند .

امروز بیاد آهنگ کردی هایده افتادم که غلط وغلوط آنرا اجرا میکرد ووسط آن جانکم دلکم وغیره میخواند این آهنگ شیرین جان آهنگی قدیمی ویک خوانند کرد آنرا خوانده بود که شب تولد فیر وز با یک دسته گل به همراه معینی بخانه ما آمد ونیمه شب در آخر شب بانو هایده رسید باو گفتم چرا نمیگویی که این آهنگ متعلق بتوست وتو اول آنرا خواندهای ؟ نگاهی بمن انداخت  وگفت چی بگم ؟ منکه زوری  ندارم دیگر هم نخواند . اول آهنگ هم شعری از ایرج دهقان بود که خواننده خیلی قدیمی قاسم جبلی آنرا خوانده بود  خانم هایده این دورا مخلوط کرد آنرا بحساب خود گذاشت ۀ، زور زور است وقتیکه زورت به سر مترس ننه ات نمیرسید  باو بگو بابا !!!!!!

امروز مئ ماندم جناب مایکروسافت چی بگم هرگهی که دلش بخواهد میخورد منکه زوری ندارم حالم از این حروف بهم میخورد .

برنامه های بچه مرا دزدید وکپی کرده چی بگم منکه زروی ندارم ؟! ایکاش میشد این حروف را عوض کرد ……

بیاد آهنگ معروف خواتنند عبدالواهاب شهیدی  اقتادم این آهنگ یک آهنگ قدیمی متعلق به بیجار بود ویک شب در یک میهمانی پسرکی دهاتی آنرا خواند وچقدر  هم زیبا خواند چه کسی این آهنگ را به شهیدی رساند واو با این آهنگ وعودش معروف شد پسر ک هم گم شد البته جناب شهیدی آنروزها خرشان در ساواک میرفت . چی بگم ؟ منکه زوری ندارم دلم باین نوشته ها خوش بود اینهم دارد از دستم مییرود همان قلم وکاغذ بهتر است /

ثریا ایرانمنش سه شنبه سوم می 2015 میلادی