یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴

کتاب

مجموعه نوشته ها انبار شده در کامپیوتر ودرون دفترچه ها ، به هیچ ناشری نمیتوان آنهارا داد چون همه ناشران فارسی زبان زیر دست دولت جیم الف میباشند  نوشته های منهم نه تنها مجوز نخواتهند گرفت بلکه حکم زندان ویا اعدام خواهم گرفت بجای مدال  !!!! (قبلا یک صفحه کامل نوشتم اما نا گهان رفت )، داشتم پز میدادم که کسی را دستری باین صفحه نیست اما نگذاشت که آنرا ادیت کنم رفت ، کجا نمیدانم ، بهر روی یا باید آنهارا ترجمه کرده وخودسانسوری نموده به بارگاه پر ابهت آمازون فرستاد ویا درهمین جا دفن میشوند ، شاید در زمستان که هوا سرد شد آنها حکم هیزم بخاری را پیداکرده وکلمات وجملات درهوا رقص کنان به دود تبدیل شوند .

سر زمین من نابود شد دیگر نوشتاری برایش لازم نیست هرچه هست مرثیه است برای سر زمین محبوب  ، آن بارگاه امازاده سازی ، با رفتن چند سال به زندان آنهم بحکم هوچی گری امروز همه را قهرمان ساخته است ، درگذشته میشد در زندانها کتاب نوشت ، ترجمه کرد وآنهارا به بیرون فرستاد زیان شناسی ، روان شناسی وغیره ، در گذشته زندانها باشگاه ورزشی داشتند ، درمانگاه داشتن  دندانسازی داشتند یک مسجدهم درگوشه ای متروک افتاده بود که امثال شریعتی درآن به نماز میایستادند تا درآتیه بتوانند مغزهارا شستشو داده وفرقه مجاهدین را بنا وپایه گذاری کنند وبرینند به مملکت . آن روزها شکنجه بود اما نه بدینگونه وحشیانه ، آنروزها از خارج شگنجه گر نمیاوردند با صورتهای پوشیده ، آن روزها قاتلین ارواح پاکرا از کوچه پس گوچه های فلسطین یا پاکستان یا افغانستان وارد نمیکردند ، آن روزها زندان بانان نیز کمی شرف داشتند .

آن  روزها هر دری به کوچه باز میشد  واز دهلیز قلبها میگذشت  انسان همیشه واژه بود هزاران سایه کمرنگ درکوچه های باهم یگانه میشدند ، آوازهای درکوچه ها طنین انداز یود  رقاصان میرقصیدند امروز خنده نیز گناه است وتو ای  ابلیس خونخوار ، ای ضحاک که هر روز باید چند مغز خوراک مارها ی گرسنه تو باشد ، پیمان تو با اهریمن است وپیمان من با اهورا ، هیچگاه حلقه بندگی ترا بگوش نخواهم گرفت اگرچه چه از گرسنگی بمیرم ، سمند خسته پاهایم  به خاطراتم پیوند میخورند  ومن دربین بیداری وهوشیاری به کمک یاران برمیخیزم  ودرکنار بستر آنها لالایی میخوانم برایشان داستانها خواهم گفت که تو از آنها بیخبری .

زمین را بوسه میزنم ،  همانجا که خورشید پای گذاشته است  وبرق درخشندگی برافروخته است  ، سر  انجام روزئ دوباره خورشید خواهد درخشید قبل از آنکه بمیرد درآ ن روز تو ای دیو خونخوار دود شده بر آسمانی میروی که نمیدانی در پشت آن چه خبرهاست .

پر احساساتی شدم !!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه 10 ماه می 2015 میلادی .

   

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۴

دلتنگیها

دلتنگیها

امروز به حد مرگ دلتنگم ، ازدلتنگیها که حتی گریه هم نمیتواند عقده دل را باز کند .این لعنتی هم باز در آورده است .

 

ایدوست بقدر قدر تو نشناختم ترا

در حد فکر کوته خود ساختم  ترا

گاهی به بام  مسجد وگه بر فراز دیر

دادم  ندای یارب ویارب ونشناختم ترا

گفتم که بر دل عشاق نشسته ای شاید

اما درنزد آنان  نیز در بیخبری باختم ترا

دردیست  درد  وغفلت و رنج جهل است

هرلحظه با خویشتن نشستم ونشناختم ترا

تصویری از ذهن وگمان داشتم بسر

کز آب ورنگ وواهمه پرداختم ترا

-------

دیدم که قلندری بجز مستی نیست

جز بی خبری زعالم هستی نیست

بیکاری  وکم مایگی وبی هنری

جز شیوه نامردمی وپستی نیست

بر تافتم از قلندری از روی نیاز

رفتم بسراغ زاهد حیلت باز

دیدم که نمیدهد بجر بوی ریا

سجاده بوریا و محراب نماز

رفتم بر سر تربت شیخ شیراز

با او سخن خویش کردم آغاز

فریاد بر آوردم منم کشته عشق

از کشته عشق برنیاید  آواز

زآنجا شدم از حافظ پرسیدم چیست

این نکته کزان عقل دراندیشه بسیست

آهسته بلبخند فرا گوشم گفت

در محفل رندان خبری نیست که نیست

یارب مردی  ،که رهنما مردی نیست

صد ره وز هیچ رهگذر گردی نیست

هر کس به رهی جهانده اسب اوهام

در پهنه اندیشه هماوردی نیست

ثریا ایراننمش .اسپانیا جمعه هشتم آپریل 2015 میلادی

اشعار نمیدانم از کیست !!!!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۴

بی خدایی

از امروز  روز پنجشنبه هفتم ماه می 2015 اینجانب به جمع بی خدایان پیوستم .

مدتها بود باین فکر بودم بفکر مادرم که سالهای جز بخدا به هیچکس وهیچ چیز فکر نکرد وآن عاقبتش شد ، به همسرانم فکر کردم که خدارا وسیله واسباب تمسخر گرفته هردو شادروان از دنیا رفتند ، به شا ه بدبخت فکر کردم که اینهمه به مردان خدا باج داد وخود دست به دامن خدا وپیامبردان ناشناخته اش بود وسر انجامش دربدری بیکسی وبیماری درغربت جان داد کرده امد  به مردان وزنان متفکر دیگر که امروز هرکدام درگوشه ای از دنیا دارند جان میکنند تا زنده بمانند ، آدمخواران وقاتلان وآدمکشان روی چنگیز وموغول را سفید کرده اند ، وبخودم که برای خاطر ذات پرشکوه پروردگار از هر دست درازی بمال وجان وناموس مردم خودداری کردم امروز در گوشه جهمنم میان مشتی جل وپلاس تک وتنها افتاده ام  بی هیچ یار ویاوری ومشغول تشکیل کمترین وسیله ها با بهترین غذاها هستم آنهم بی هیچ دستمزدی  ، نه دیگر خدایی وجود ندارد (حالم از این خط بهم میخورد چرا این خط عوض شد ؟ مرده شورتانر ا ببرند ) . همه چیز این برنامه بهم ریخت . خوب ! بخوانید بخوانید خوب هم بخوانید سینه من برای یک گلوله حاضر است  امروز عکسی از یک پسر بچه دیدم درون یک گونی گوشه خیابان خوابیده بود وپاهایش را به زیر شکمش جمع کرده  صورتش از بی غذایی  به رنگ زردچوبه بود درحالیکه مردان خدا تره تخمشان  درآخرین مدلهای اتومبیلها درخیابانها عقده های دیرین پدرانشانرا خالی میکنند وقاچاقیچان امنیتی  درلباس هنر درگوشه لم داده تریاک را با ولع میکشند آنهم از مال یک زن بیوه وچند بچه یتیم  ، هاها مردان خدا کدام خدا ؟ خدارا تنها برای آدمهای ترسو وبی دست وپا وبدبخت خلق کردید  والا خودتان درته دل بریش حماقتهای ما میخندید  نه دیگر محال است کسی را بنام اله یا خدا یا دیوس صدا کنم . محال است ، زنی در یک گوشه این دنیا تک وتنها بیاد منست منهم بیاد اویم نامش فاطیماست نه اشتباه نکیند  فاطیمای دختر پیامبر شما مسلمین نیست زنی تنهاست مانند خود من ، تنهای تنها . باو میاندیشم ودستمرا بسوی او دراز میکنم بجای دامن مادر همین

( چشمم گکه بانی حروف میافتد حالم بهم میخورد میل ندارم نوشتنم را ادامه بدهم ) !!!

ثریا ایرانمنش .اسپانیا /

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۴

دنیای من

امروز سه شنبه سوم ماه می میباشد پس از مدتها که بلاگ من بهم ریخته شده بود امروز با کلمات وحروف زشت عربی وکج وکوله  دوباره شروع بکار کرده صفحه هم عوض شد !!! امروز صبح تلویزیون اعلام داشت که خسوس هرمیدا گوینده وروزنامه نگار قدیمی تلویزون در سن 77 سالگی مرد او شاگردان زیادی تربیت کرده بود که هنوز مشفولند !! خوب همه قدیمی ها  میروند وجایشانرا به نوکیسه ها میدهند .

امروز بیاد آهنگ کردی هایده افتادم که غلط وغلوط آنرا اجرا میکرد ووسط آن جانکم دلکم وغیره میخواند این آهنگ شیرین جان آهنگی قدیمی ویک خوانند کرد آنرا خوانده بود که شب تولد فیر وز با یک دسته گل به همراه معینی بخانه ما آمد ونیمه شب در آخر شب بانو هایده رسید باو گفتم چرا نمیگویی که این آهنگ متعلق بتوست وتو اول آنرا خواندهای ؟ نگاهی بمن انداخت  وگفت چی بگم ؟ منکه زوری  ندارم دیگر هم نخواند . اول آهنگ هم شعری از ایرج دهقان بود که خواننده خیلی قدیمی قاسم جبلی آنرا خوانده بود  خانم هایده این دورا مخلوط کرد آنرا بحساب خود گذاشت ۀ، زور زور است وقتیکه زورت به سر مترس ننه ات نمیرسید  باو بگو بابا !!!!!!

امروز مئ ماندم جناب مایکروسافت چی بگم هرگهی که دلش بخواهد میخورد منکه زوری ندارم حالم از این حروف بهم میخورد .

برنامه های بچه مرا دزدید وکپی کرده چی بگم منکه زروی ندارم ؟! ایکاش میشد این حروف را عوض کرد ……

بیاد آهنگ معروف خواتنند عبدالواهاب شهیدی  اقتادم این آهنگ یک آهنگ قدیمی متعلق به بیجار بود ویک شب در یک میهمانی پسرکی دهاتی آنرا خواند وچقدر  هم زیبا خواند چه کسی این آهنگ را به شهیدی رساند واو با این آهنگ وعودش معروف شد پسر ک هم گم شد البته جناب شهیدی آنروزها خرشان در ساواک میرفت . چی بگم ؟ منکه زوری ندارم دلم باین نوشته ها خوش بود اینهم دارد از دستم مییرود همان قلم وکاغذ بهتر است /

ثریا ایرانمنش سه شنبه سوم می 2015 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۴

می دی

فردا » سیمین بهبهانی«

فردا همیشه میتازد  ، یک روز پیشتر از من

من میدوم به دنبالش ، او میکند هذر از من

فردا چگونه معنایی است ؟ تا میرسم باو رفته است

یعنی شده است پس فردا  ، پنهان وبیخبر از من

دیروز را وفردا را ، امروز حد فاصل نیست

یعنی که حال میگیرد  ، این حال دربدر از من

ابری که زهر دارد ، درخاطرم گذر دارد

آرام وخواب میدزد  ، هر شام وسحر از من

دل شور میزند دایم  آینده چون هیولایی است

تصویر چنگ ودندانش ، خون میکند جگر از من

این نخل خشک نفرت زده  فواره طلای نیست

مشرق زمین چه میخواهد جز این دوچشم تر ازمن

جیحون ودجله پر خون شد کو چاره تا بکار آرم

دیوانه  شد ،گریزان شد این عقل چاره گراز من

فردا هرآنچنه بادا باد تا کی برآرم فریاد

عمری پدر درآورد ه فردای بی پدر از من

باشد ولیک بی تردید  ، فردا که بردمد خور شید

درکار چاره خواهی دید هنگامهیی دگر از من

اسفند 86

اشرافیت

یک روز بهاری ونسبتاگرم بود ، پنجره های تالار بزرگ رو بباغی که نه سر داشت ونه کسی میتوانست  انتهای آنرا ببیند ، با درختان سرو قد کشیده ، بلوط ، بادام وگردو باز میشد  ، گلهای اطلسی درون باغچه ها  گلهای همیشه بهار وشا پسند ،با صدها نوع رنگ وجلوه  ، گویی آنها نیز از اینکه درون این باغ وزیر سایه ارباب هستند بخودیش مغرورند ، چند باغبان مشغول بر رسی به درختان وگلها بودند .

بانوی خانه با هیکل باد کرده ودندانهایی که اسبان پیر طویله مارا بیاد میاورد مشغول گلدوزی بود وگاهی هم چیزی میگفت که تنها خودش آنرا میشنید ، مستر یا ارباب همانند نقاشی های درون موزه ها به عصای چوب آبنوش تکیه داده با کت چهارخانه تویید وشلوار یشمی ساده  سبیلی نازک وبراق و چرب !!پیپ درازی درون دهانش بود که ابدا دودی از آن برنمیخاست تنها برای ژست واینکه کمتر حرف بزند /

دخترک به چهار چوب پنجره بزرگ تکیه داده وصورتش را به دست آفتاب سپرده بود با یک پیراهن ابریشمی وکفشهای طلای کار دست هند ، پسرک مانند بچه های ترسیده ورمیده روی صدنلی قوز کرده بود ، لیوان مشروبش را دو دستی گرفته وآنچنان آنرا به لبانش میسایید انگار هنوز درپی سینه مادر بود ، با موهای بور یکدست هیکلی نحیف وپرزهای کمر رنگی که تازه از پشت لب وپشت گردنش روییده بودند ، ساکت بود وتنها به دست مادرش مینگریست که سوزن را بالا میبرد وپایین میاورد ،  آه من چگونه میتوانم این موجود حقیر وبدبخت را دوست داشته باشم  ؟ این بچه هنوز شیر میخواهد ، آفتاب همه اطاق را فرا گرفته بود یکنوع رخوت ، یک حال تنبلی به انسان دست میداد ، پیشخدمتها بالباسهاس سفید وکلاهای مخصوص مرتب درحال رفت وآمد بود ه داشتند عصرانه را حاضر میکردند .

نگاهی به اطراف انداختم ، به اطاقها بزرگ تو در تو با تابلوهای گرانقیمت فرشهای ابریشمی کار ایران ومبلمانی که قرنها از روی آنها میگذشت اما آنچنان براق و پاک بودند که انگار همین دیروز از کار گاه نجاری یرون آمده اند .

آشپزخانه درآنسوی حیاط در یک زیر زمین بزرگ وکنار انبار مخفی شرابهای چندین ساله قرار داشت سرا پا گوش بودم تا ببینم سر انجام حکم به کدام سو میچرخد ، پسرک ساکت بود حا لم داشت بهم میخورد ،  ، بدبخت حرف بزن ، چرا ساکتی ؟ چایی کمرنگ دراستکانهای چینی رزنتال با کیکی خوشمزه  رغبتی درمن ایجا نمیکرد میخواستم هرچه زودتر از این اطاق ارواح بیرون بروم ، با خود میگفتم »

خاصیت این موجودات چیست ؟ اینها روزشان را چگونه میگذرانند ؟ پسرک در مشروبخواری افراط میکرد ودختر در عوض کردن پسران ، با دیگر همسالانش مسابقه گذاشته بود هرروز یکی را بخانه میاورد وهرشب درتخت دیگری بیدار میشد این موجودات آیا انسانند یا رباط ؟ باید هرچه زودتر خودمرا ازاین گور گرانقیمت نجات دهم پسرک گویی زبان دردهان نداشت زبانش تنها دور گیلاس مشروبش را میلیسید چشمانش را به درون گیلاس دوخته بود واز او انتظار پاسخ ومعجزه داشت ، ارباب مانند یک مجسمه  صاف ایستاده بود نگاهش در فضا گم گشته معلوم نبود کجارا سیر میکند تنها سخنگو بانوی خانه بود مرتب دهانش میجنبید ومعلوم نبود از کی ودرباره چه موضوعی حرف میزند ؟……….

راهروی طولانی را طی کردم وخودم را به کوچه انداختم آه درختان بید ، درختان اقاقیا ،  کوچه  باغهای خاکی  مرا درآغوش بکشید ، با شما بیشتر زندگی میکنم تا درقعر آن گور اشر افیت ……..

از داستان یکروز بهاری .نوشته  ثریا .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 30 آپریل 2015 میلادی .،