دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

قهرمان بیگانه

دنیا ی ایرانی ناگهان یک قهرمان پیدا کرد قهرمان خیلی جوان مرد وسپس معلوم شد که سر سپرده دولت حاکم است . وحضرت آیت اله بی .بی. سی هم مرتب نوحه میخواند و……من انجمن شعر فاخر!! را ترک کردم این فاخر هم از نوع همان فخرهای قلابی است ،البته رسمی نه اما عملادیگر چیزی برایشان نمیفرستم ، من سر سپرده وتابع هیچ قانونی نیستم غیز از قانون انسانی خودم . همین وبس

من در خیال  ، تشیییع جنازه خودمرا  احساس میکنم ،

سوگوارانی نیستند غیر از فرشتگان خودم وارواح بلند پایه  ،

آدمها پای کوبیدند و پای کوبیدند وگریستند وفریاد کردند

برای هیچ !!! یک نمایش دیگر

زمانی است که باید کلمات آرام بگیرند  وبه تماشای آیین ها بایستم

آیین دعا وهمان آیین که از بدو به دنیا آمدنت

ترا به آن عادت میدهند

آنها خدارا تقسیم میکنند ، یعنی اینکه ترا تقسیم میکنند

من به آیین خودم معتقدم آین آیین چیزی دردرونم کاشته ، رشد کرده

گل ومیوه داده .

من تشییع جنازه خودرا میبینم .هیچکس غیر از خودم درآنجا نیست

وفضا ناقوسهارا مینوازد ، بیصدا

من بخاطر زیبایی واصالت ، بیگانه ماندم

من بخاطر زیباپرستی ونهایت خوبی ، بیگانه ماندم

من بیگانه ام ، بیگانه ، بیگانه ای از سر زمین نابودیها

من دردرون اطاق خویش سخن میگویم ، میگیرم ، میخندم

ودردرونم غوغاست .

من بخاطر زیبایی بیگانه ماندم ، زیبایی روحم ،

------- ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 17 نوامبر 2014 میلادی

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

واو که از راه رسید

اکبرخان !

این روزها هر کجا که برگی فارسی زبان پیدا کنی اکبر خان گلپایگانی را میبینی که با شال گردن وعینک ری بند کت وشلوار مکش مرگ ما با آن دهان کج ودندانهای درشت   وهیکلی درشت ترایستاده ویا میخواند ویا میخواهد بخواند کسی هم اورا   چندان تحویل نمیگیرد ، مانند سلفش فرهنگ شریف ،

شبی که دردفتر جناب مرحوم  پیرنیا درانتظار موجود ی منفور بودم زنده یاد رهی معیری نیز داشت سیگار میکشید روشنک هم از راه رسید قرار بود برنامه ای ضبط کند ، مرحوم پیرنیا رو کرد به رهی وگفت :

صدایی یافته ام بینظیر ؛ از این پس برنامه گلها طولانی تر خواهد شد همین الان دریک استودیو مشغول ضبط برنامه است .زنها چندان در آوار خواند ن  ماهر نیستند واکثرا دستگاههارا نمیشناسند ، این مرد پسر یکی از اهل منبر است . صدایش خوب هرچند شش دانگ نیست اما میتواند بهتر شود .

از آن شب سالها گذشت واین صدای بینظیر همچنان میخواند با تحریر های آهسته اوجی نداشت تنها یکبار شعری از سعدی را در مقام ( حجاز خواند) که آخرش آنرا مانند آخوند ها با کمی تحریر گریه مانند ختم شد واین همه جا پر شد وباز سالها گذشت . ناگهان آواز تبدیل به تصنیف شد واو فرهنگ شریف ومرحوم پرویز یاحقی حکم سه سوار سرنوشت موسیقی را به دست گرفتند ، مدتی مردم با آنها سرگرم بودند درهمین احوال پریسا پای بمیدان گذاشت ودرکنار ش جوانی نجیب ، سنگین وکمی بد اخم ، بنام سیاووش صدارا سرداد ، صدایی جادویی ورفت به حفرکردن اسناد قدیمی شعرای قدیمی دستگاه های قدیمی واز همه جا پیروز وسر بلند بیرون آمد وامروز یکه تاز میدان موسیقی اصیل ماست که به دور دنیا میگردد تا موسیقی را از آن حالت رخوت وبقول خودش حال دادن بیرون بیاورد وآنرا جهانی کند  اکبر خان از حلقه گلها به کافه های شبانه رفت همراهانش فرهنگ ویاحقی نیز خودرا به روی سن شکوفه نو رساندند دیگر جایی درگلها نداتشند گلهای پیر نیا باغبان سخت گیری داشت وهر خار وخاشاکی را از باغ وبوستان زدود .گلها جاویدان ماندند هنوز پس از سالها میتوان با صدای آنها دلخوش کرد واین جوان تازه از راه رسیده درهمه موارد دست برد حتی با شعر امروز نیز خواند وچه خوب هم خواند . امروز رقیبی ندارد ، بی رقیب است ومن مانند مردم عادی که خدارا دنبال میکنند اورا دنبال میکنم هرکجا که باشد و……نوارهای صوتی اکبر خان را به درون سطل زباله انداختم .تنها چند نواز از پرویز یاحقی را نگاه داشتم که خوب کارهای خوبی انجام داده بود . بر پدر اعتیاد لعنت . حال فرهنگ شریف مشغول قماربازی وقمار خانه داری است ، پرویز یاحق از دینا رفته واکبر خان هنوز میخواهد بماند .بقول همسرش گلی گرایلی ، روزی در شمال میگفت :

اکبر از لباس مخمل بنفش تام جونز خوشش میامد من رفتم فرنگ وبرایش عین آن را خریدم اما برتنش زار میزد !!!! وروزیکه درشمال با شلوار پیژامه سوار موتور با کاسه ابگوشت وارد ویلای نیمه کاره اش شد ، دیگر حالم را بهم زد ، ما با معینی وهمسرش وهمسرم مثلا میهمان آنها بودیم ویادشان رفته بود!!!! درکاسه لعابی ودکا مینوشیدند وحال میکردند آنقدر نماندیم وخیلی زود برگشتیم واین آخرین سالی بود که من درایران بودم ودیگر هیچگاه چشمم به اکبرخان گلپایگانی نیافتاد . حال زور میزند که استاد باشد  عیبی ندارد بنا هم استاد دارد نجار هم استاد دارد بفرهنگ شریف ، مطرب محفل نواز هم میگویند استاد ، به معینی شاعر وتصنیف سرا ومجیز گوی  ومداح هم میگویند استاد ، اما استاد تنها شایسته مردی بنام احسان یار شاطر است  ، مردی بنام ، محمد رضا شجریان که همان سیاووش قدیم است ومردی بنام شجاع الدین شفا ، یعنی مایسترو !.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 16 نوامبر 2014 میلادی . ( از دفتر خاطرات روزانه ) !

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

پرده ها

هر شب جمعه ، یکی از ارواح خبیثه جلوی چشمم ظاهر میشود تا من بتوانم حروف لعنت را به آواز بلند بخوانم وبه روحش لعنت بفرستم ، گاهی هم یکی از بهترین ها جلوی چشمم ظاهر میشود بی اختیار میروم وبرایش شمعی روشن میکنم .

امروز نوبت آن روح خبیث پای چوبی است که معلوم نیست با کدام جادو توانست شوهر مرا دچار دگر گونی روحی کند واو همه چیز ش را با وخانوادها ش بخشید ، امروز تمام لعنت ها به روح او وآتش ها به روح او روان است ، نتیجه یک باغبان با بغل خوابی یک پسر شازده ،  درمیان مشتی بورژواهای شهرستانی که حتی پای چلاق اورا نیز تقدیس میکردند ، با همان پای چلااق توانست همه را به زیر پرده بردگی وبندگی بکشد  . امروز روز پرده هاست . وصد البته لعنتها .

جناب آرتور ماس رهبر کاتالونیا با آنهمه شو ونمایش دموکراتیکی وبرنامه ریزی رای گیری سر انجام امروز در دادگاه بزرگ در مقابل نخست وزیر پاسخگو ست ، پرده های بالا میروند ، او به راستی خیال کرده بود با کمک دزد بزرگ وپدر خوانده اش جناب پوجول میتواند شاه کاتالونیا بشود وتاج شاهی را برسر بگذارد وسپس نفس کش بطلبد .چطور ممکن است که تنها یک ایالت  بتواند با کمک یک میلیون رای از دامن مادر جدا شود .

من نمیداتم این بیماری خود مختاری وجدایی طلبی وفرو رفتن به قعر قرون چرا دامن بشر امروزی را رها نمیکند درحالیکه درهمین ساعت یک سفینه روی یک ستاره دنباله دارد فرود آمده است ، دنیای مدرن میرود تا جهانرا کشف کند ودنیای پوسیده قدیمی مانند سر زمین ایران وسر زمین اسپانیا برگشت یکصد وهشتاد درجه دارد به قرون گذشته ، آنها هم به دنبال کوروش رفته اند !! وتاریخ را ورق میزنند ودر میان آن غوطه میخورند خودرا درقالب کوروش میبیند وزنان در هیبت آتوسا وغیره !! کردستان میخواهد  خود مختار شود کردها جدا شوند .آذربایجان جدا شود وخوب این بد نیست هرچه کشورهای ریز ودرشت بوجود آیند بنفع بالاتر هاست  ، بیاد آذر افتادم درکمبریج که نام دخترانش را آتوسا ، امیلیاسا وآریو گذارده بود !! وخودش ؟! بهتر است اینجا خفه شوم  .بهر روی امروز این وبلاگرا تخصص داده ام به پرده ها ، یکی هم مانند پرده آشپزخانه من که مجبورم با ریل حمام آنرا وصل کنم وهر دقیقه سرازیر میشود وووسط آشپزخانه غش میکند درخانه اجاره ای نمیتوانم دیوارهارا سوراخ کنم بعلاوه سر میخ از آنسوی دیوار همسایه بیرون میزند . خوب خلایق هرچه لایق .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 13 اکتبر 2014 میلادی .

جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

دو شینه شب

شب گذشته در رویا ، همه دوستانم بدیدارم آمده بودند همه د رتاریکی شب درکنار بسترم نشسته ومرا مینگریستند ، تعدا دآنها بسیار زیاد بود ، با خودفکر میکردم اینهمه دوست از کجا داشته ام که خود بیخبر بودم ؟امروز نمیدانم کدام یک از آنها زنداه است وکدام یک مرده  ، از شوق گریه میکردم  شب خاموش وتاریک آنها همه در کنار بستر من بودند میان آنها همه نوع چهره ای دیده میشد آنهاییکه موهایشان طلایی ورنگ چهره شان صورتی بود  وآنهاییکه همرنگ خودم بودند ، به رنگ ساقه های گندم  تاریکی بین من وآنها پرده انداخته بود  چهره های دیگری را نیز میدیدم  که درچشمان آنها اسراری پنهان بود  ، چشمان همه برق میزد  چشمانی به رنگ آبی ، خاکستری ، قهوه ای سبز همه بمن نگاه میکردند درچهره شان ترحم دیده میشد با اینهمه مجذوب یکدیگر شده بودیم  دستان همه را گرفتم  عده ای انگشتر های بزرگی  بر انگشت داشتند  چند نفری برای نوازش پاهایم در پایین بسترم بودند درچشمانشان رنگ عشق ومهربانی بود .

عده ای از آنها گویی خنجری همراه داشتند تا تار وپود مرا از هم جدا کنند  ، همه گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، ناگهان صدای زنی بلند شد که با التماس میگفت مرا ببخش ، مرا ببخش  ، نگاهی به او انداختم . از شدت خنده از خواب بیدار شدم . آن زن خانم دوشس معروف » آلبا» صاحب قصرهای بسیار دراین سر زمین بود ، چهرها ش مانند اسکلت ونیمی از موهایش ریخته بود با پیراهن ابریشمی آبی میگریست ، در میان خواب ویداری نشستم وقصه شاهزادگانرا نوشتم ، برای روی پلاس!!!

شبها درون مغزم گویی کلمات فوران میکنند نیمه شب بیدار میشوم ومینویسم برای کی ؟ نمیدانم برای فرزندان راستین ایران امروز؟! که تنها سعد رقاص وعمر ویزید حسین را میشناسند !!!!!!.

نوشته شده ، جمعه هفتم نوامبر 2014 . اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۳

بنام پدر

پدر

حسن ترا بجز تو خریدار کس نبود / بودی تو مشتری وبه بازار کس نبود

امشب تو به آسمان پرواز میکنی  درست ساعت 12 شب . آن شب من سر ساعت دوازده از خواب پریدم ، چهره تو پشت پنجره به شیشه های غبار آلود اطاقم چسپیده بود ، میان تخت نشستم ، بلند شدم تا مادررا صدا کنم . او نبود ! میدانستم که دربیمارستانی ومادر به روضه امام حسینش رفته بود ، آنچنان دلبسته این حسین نادیده وناشناس بود که همه عمر وزندگیش باو بسته بود حتی زمانی که آب مینوشید دستش را روی سرش میگذاشت وپس از نوشیدن آب ، آنرا به لب تشنه حسین میر ساند ، نه به لبهای داغ بسته از تب تو ، چشمانت به د رخیره شده بودند ، منتظر  بودی  پرستار جلو آمد از تو پرسید چند فرزند داری وتو گفتی  دوتا ، او دوعدد قند روی سینه تو گذاشت وگفت بخواب ، وتو خوابیدی خوابی که دیگر بیداری نداشت » اینهارا بعد ها برایم تعیف کردند« .

حال هرشب دراین شب پر آشوب  ووحشتناک عاشورا دلم پرپر مییزند احساس گناه میکنم که چرا زودتر به دیدارت نیامدم چرا هنگامیکه جلوی درب مدرسه میایستادی تا مرا ببینی  من با دوستم بی اعتنا به تو میرفتم ، با خودم میگفتم: تا حالا کجا بودی ؟ تو بیمار بودی ومیدانستی که داری از دنیا می روی ومیخواستی برای آخرین بار این تحفه ایرا که پس انداخته بودی ببینی . چند روز بعد به عکاسخانه رفتیم وبا هم عکس گرفتیم ،! بستنی خوردیم .تو سرفه میکردی زیاد هم سرفه میکردی گفتی بمادرت بگو کمی آش آلو برای من بپزد ، درخانه دوستی مقیم بودی ، دوستی بدون زن  ومادر گفت من حوصله ندارم اگر میخوداهد شیر برایش میبرم !.

امروز میخواستم برایت کمی حلوا درست کنم آرد  که مصنوعی بود سالهاست که آرد گندم وبوی گندم حتی بوی جو هم به مشام ما نرسیده است ؛ آرد از پوسته ذرت درست شده ورویش نوشته آرد صد درصد گندم ، زعفران از طلا گرانتر است گردی زعفران را درون یک قوطی بزرگ خودشان کوبیده با قیمت گرد طلا بما میفروشند شکر هم چندان شیرین نیست شکر ها همه مخلوط با آرد میباشند ،بهر روی برایت وبنامت وبنام مادر وشخص دیگری بنام امیر آرد درون تابه ریختم . بدون گلاب ، بدون زعفران با کمی شکر بشکل حلوای بسیار خوشرنگی درآمد به رنگ همان انگشتر عقیق تو که برروی حلقه طلا نصب شده بود ودرانگشتان لاغرت  میگشت .رویش را چیزی نوشته بودی . ویک مهرداشتی که گاهی بجای امضا از آن استفاده میکردی  یک مهر بیضی شکل  برنجی .

شب پیش داشتم روی صندلی همیشگیم چیزی میخواندم ، ناگهان صندلی تکان خورد ، فکر کردم شاید یک زلزله خفیف باشد اما امروز اخبار چیزی نگفت ،  شاید تو بودی  ،!من تنها دوکانال تلویزیونی دارم که اخبار را تماشا میکنم ودنیای گیاهان وحیوانات را بقیه رفته اند ، برایم مهم نیست .

بهر روی پدر ، سالروز مرگ تو بر تو مبارک باد ، دراین دنیا خبری نیست هیچ خبری نیست هرچه بود تمام شد ، همه رفتند .روانت شاد حتما روح تو آزاد شده که من اینهمه شب وروز بفکر توهستم .

دخترت . ثریای تو . نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من !! چقدر این شعررا دوست داشتی تازه چاپ شده بود .

نوشته شده : روز دوشنبه 3 نوامر 2014 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

دل تنگی

دلم تنگ است ، آنقدر که مرا بمرز خفگی رسانده است  همه جا وهمه چیز غرق غم وخستگی است  ، حال کسی نیست تا بمن بگوید : در آندم که روح  غرق نومیدی میشود ومینالد  رو بسوی چه کسی باید کرد ویا روی بسوی کدام قبله ؟نه هوسبازم که به دنبال هوسی بروم  چرا که بهترین سالهای عمرم که بهار زندگیم بدودنیز درغم وغصه گذشت  ،

بسوی عشق ؟!  اما کدام عشق ؟ رنگ عشق ها عوض شده اند عشق بلا عوض میدهی اما نمیگری  بسوی خاموشی وتنهایی ونگریستن به درون خالی خویش  که هیچ نشانی از گذشته ها  درآن وجود ندارد  ؛ همه شادیها وغمها بهمراه همسفران خود به دیار عدم رفته اند .

هیچ هیجانی مرا تکان نمیدهد  راهی را پیموده ای  سخت وناهموار  با رنجهای دلپذیر  ، تپشهای قلب  وسر  گردانیها  ، تلخی ها با کمی شهد عقل ومنطق /

. زمانیکه در پایان راه  به پشت سر مینگری  میبینی که طبیعت چه شوخی زشت ومبتذلی را باتو کرده وتو وحشت خواهی کرد . فریاد  میکشی ، اما صدایت بگوش کسی نمیرسد.

امروز روز دلتنگی من است پس فردا سالگرد شصتمین سال مرگ پدر است اگر زنده بود الان از مرز نود عبور کرده بود ، اما هنوز من پدر داشتم ومیتوانستم گریه کنان سرم را درآغوشش بگذارم واو موهایم را ببوسد وبگوید که : فردا بهتر خواهد شد ، امروز میگذرد ، اما آن فردای بهتر هیچگاه نرسید

همیشه امید داشتن  ، همیشه امیدوار بودن  همیشه یاد آنچه که گذشته  وامروز که میتوانستم از تجربه ها وتوشه هایی که گرده آورده بودم دیگران را نیز سهیم کنم ، آنها دنبال زندگی مدرن خویشند .

تنها افتخار زندگی من این است که هیچگاه گرد پو.ل نرفته ام ، حال یا نامش افتخار است ویا حماقت .

ثریا ایرانمنش  2 نوامبر 2014 میلادی  .اسپانیا /