دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

خمخانه

من طفلم ومشغولیم این است که می را

از خم به سبو ریخته با جام بر آرام

این تک بیتی های طالب آملی را گاهی من استفاده میکنم وخوب مشغولی خوبی بود ه که می صافی وتمیز را از خم گلی بیرون میاورده میریخته رون سبو وبا یک جام برنجی سر میکشیده است حال خدا باو رحم میکرد که درون خم نمی افتا دتا مانند همان موشهای جناب عبید ذاکانی درون خم خفه شوند ویا آنچنان مست گردند که توبه کرده به نماز بایستند ومسلمان شوند .

خم های بزرگ انگوری آن زمان که هنوز هم میتوان در گوشه وکنار دهات اروپا بخصوص ایتالیا واسپانیا یافت ، برای شرابهای خانگی ساخته میشد واینکاررا اکثرا اقلیتهای یهودی ویا مسیحی انجام میدادند البته منظور بعد از ظهور پر فروغ اسلام ناب محمدی بوده چرا که در زمان زرتشت هم شراب بود وهم شراب خانه وهنوز درلبنان مجسمه بزرگ باکوس خدای شراب سر پا ایستاده است ودر کنار آن  مسییحیان لبنانی خم  هار پر میکنند گاهی هم از دستشان در میرود رنگ والکل را مخلوط کرده بنام شراب سرخ به حق خلق الله میریزند که نهایت آنکه بعضی از آنها به سرای باقی میشتابند از فشار مستی .

همه اینها رانوشتم که بگویم من :

طفلم ومشغولیم این است که هرصبح آب را از شیر باز کرده درون یک منبع دیگر بریزم تا کثافت وکچ آن با فیلتر صاف شود وـآنگاه درون کتری ریخته با فنجانی آب قهوه ای بنام قهوه بر آرم !. امروز شیشه مربا تمام شد رفتم تا آنرا بشویم آنرا شستم تا پاکیزه درون کیسه ریسایکل بیاندازم دیدم ای داد وبیداد این همان مربای قدیمی بود تنها روی کاغذ های قدیمی را یک کاغذ دیگر چسپانده  بنام (نیو) یا مربای تازه بمردم قالب میکنند . شیشه همان شیشه بود اما جامه اش عوض شده بود .مانند سیاستمداران ما که خر همان خر است تنها پالانش عوض میشود .

تا بعد …ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 22   سپتامیر2014 برابر با اول مهرماه 1393 شمسی

برنامه ام تازه است وهنوز به آن عادت نکرده ام کیببرد داغ مانند کوره حدادی است .

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

دوآقا خان!

پسرم

روزی بمن گفتی ، بیا برایم تعریف کن از پدر بزرگها ومادر بزرگها و شجرنامه خانوادگیمان ! منکه از طرف پدری وخانواده او چیز زیادی دستگیرم نشد حد اقل از طرف مادر بدانم .

خندیدم ودرجوابت گفتم بهتر است بگویی از زیر بوته بیرون آمد یم ، طبیعی تر است تا اینکه مثلا آقاخان محلاتی با وصلت کردن وبردن دختر نوجوانی از خانه ما باو افتخار کنیم ، مردی سنگین وزن پر خورکه حاکم کرمان بود وهر روز بیشتر میخورد تا چاقتر شود ودر مراسم سالیانه د رهند در یک ترازوی بزرگ مینشست تا هموزن او سکه طلا بریزند ودر  این اواخر از طلا زده شده بود والماس میخواست !!! آنهم مردان وزنان کارگری که با خون دل روز زمینهایشان زحمت میکشیدند ، آن زن جوان دختر عمه مادر من ومادر بزرگ تو بود گویا یکی دو فرزند دختر هم پیدا کرده بود اما ایشان را طلب دیگری بود ، عاشق چشم وابروی سبییل یکدختر  خاندان قاجار شدند واورا بعقد خود درآوردند درنتیجه زن اول از غصه دق کرد ومرد وبقول مادرم چوانمرگ شد

سومین زن او ملکه زیبایی جهان بود که سر انجام لقب » بیگم« را باو داد  وتا آخر عمر بی ثمرش با او بود ، پسرش پرنس علیخان هم که از همان طایفه برخاست داستانش را میدانی مردی عیاش وزن باز وسر انجام هم کشته شد.

خوشبختانه این تاج افتخار از سر ما برداشته شد . دومین آنها میرزا آقاخان بود که چیز زیادی از او نمیدانستم تنها یکر روز دیدم مادرم دارد با چشم گریان دستان لرزان عکسهای اورا میسوزاند واعظ شهر گفته بود :

هر کسی عکسی  ویا نسبتی با او داشته باشد جزایش مرگ است ، این ملعون خاین فلان وبهمان ! مادر هم ترسید . باو گفتم یکی دیگر هست که میتوانی باو بنازی او میرزا رضای کرمانی است که دایی مادرت میباشد !

گفت خدا مرگم بدهد حال بگویند که ما از خانواده قاتل هستیم ؟ نه ! نه ! مبادا جایی بروز بدهی . تازمان انقلاب خوشحال برگشت وگفت دیدی ؟ ماه زیر ابر نمیماند همه کوچه های شهر را باسم دایی میرزا کرده اند ، گفدتم زیا د باین اسمها اهمیت مده روزی هم بنام اقاخان محلاتی بود .

هر زمانی که منافع درمیان باشد نام اشخاص را از زیر خروارها کتابهای خاک خورده بیرون میکشند وبر سر بازار آنرا فریاد میزنند

پسرم ، ما خودمان وجود داریم . انسانیت درما نمرده است بنا براین ما زنده ایم وموجودیتمان مارا نشان کرده است اصالتمان نیز پا برجاست حتی مرگ هم نمیتواند بدون اجازه وارد خانه ما شود مگر آنرا بخوانیم .

از بابت پدر م وپدر بزرگ تو چندان میل ندارم چیزی بنویسم مردی عیاش خوشگذران که همسرشش دختر امام جمعه کرمان بود سپس با مادر منهم پیوند زناشویی بست بخاطر چند تکه ملک وآب او بعد هم درجوانی در سن سی وشش سالگی مرد ،

مادر هم بیکس . بی سرانجام رانده از درگاه فامیل در خانه من نشست وگریست .

حال بگذار بگویند بی پدر ومادر ، بی خانواده و واز زیر بوته درآمده است خودمان که میدانیم کی هستیم ، در خاندان ما دزد وجود نداشت تا با پولهای دزدی برای خود شرف وحیثت وآبرو بخرد . ما به حق خود قانع بودیم .

همین دیگر هیچ

مادرت . ثریا ایرانمنش . دوشنبه 15.9.2014 اسپانیا / درجه حرارت هوا 34 درجه !!

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۳

کدام ایران؟

من ایران را با این مردمش  دوست ندارم میل دارم از نو آدمی دیگر بباید سرشت نه این حیوانات.

گروهی دارند برای رضا پهلوی تبلیغ کرده وفعالیت میکنند . من اگر جای او وهمسرش بودم پایمرا به ایران نمیگذاشتم نه شاهی را میخواستم نه تاج وتخت را آنهم با این ملت وحشی آدمخوار آن گنده گنده ها یش چه گهی بودند که اینها باشند از معینی کرمانشاهی گرفته تا مسعود حریری با پولهای باد آورده شهرداری رادیو وساواک کون آن مرد احمق خمینی را بوسیدند برای آنکه منافع بود . ایرانیان را انگلیسها خوب تربیت کرده اند سگهای تربیت شده ای هستند ( نه دوست داریم ونه دشمن) منافع د اریم .

امروز گرم است خیلی هم گرم است شب پیش درخواب دیدم دارم برای زهرا شمع روشن میکنم  تا اورا غسل تمعید بدهم!!!  امروز باید ساعت هشت ونیم به کلیسا بروم ودرهیئت خواهران وبرادران شرکت کنم اما نه پای رفتن را دارم نه حوصله درد امانمرا بریده نفسم بالا نمیاید بدری هم ناهار باینجا میاید ؟!  خوب تا بعد بجای آنکه روی وورد بنویسم اینجا نوشتم چه فرقی دارد ؟؟؟باد همهرا میخواند

ثریا ایرانمنش / سیزدهم سپتامبر 2014 / اسپانیا

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

شب تاریک

شب را باران گلوله شکافت ، زمین لرزید ، باغ لرزید

لانه کبوتران ویران شد

غرش توپ ها و سرب داغ گلوله ها

بر پیکره مردا ن نشست

شب را دگر شبی بود

دیگر صدای قمری هم گم شد

عکسها از درون قابها بیرون ریختند

پرنده با پر خونین

بر سر درخت آویزان بود

شب بدی بود . دگر شبی بود

ار درون مسجد صدای اذان بلند بود

ودر آنسوی صدای یورش گلوله ها

مردان غیور یک یک بخاک افتادند

آهوان دشت گریختند

مرعکان تازه از خواب پریده

ناگهان طلوع صبح را به رنگ خون دیدند

سکوت شکسته شد

خشم وهیاهو درهمه جا گوشهارا میازرد

صدای اذان بلند بود

کبوتران لانه هارا رها کردند

باغ ما از گل ودرخت تهی شد

ولانه مادر متروک ماند

آواز بلبلان خاموش شد

آنروز فهمیدم که :

دیگر هیچگاه پای باین باغ متروک نخواهم گذاشت

فهمیدم که این شور بهاران دروغین

به یک تابستان جهنمی ختم خواهد شد

دانستم که دیگر آوازدختران شالیزاررا نخواهم شنید

ودانستم که درختان بجای ضمغ

خون خواهند ریخت

دیگر گلی نخواهد رست ( هرچه هست جهنمی است)

دانستم دستان پرزور وبی حیای ناشناسی

خانه مارا سوخت

ولانه مادر متروک ماند

گور او گم شد ؛ نام او گم شد

ومن بهمراه مرغان مهاجر ، پر گشودیم

بسوی آسمان ، بی آنکه جای فرود داشته باشیم

بی آنکه زمینی را بچشم ببینیم

دیگر شاخساری نبود تا درمیان آن

لانه بسازیم

هرچه بود ویرانه بود، ویرانه بود .

ثریا ایرانمنش / لندن / 15 جولای 2014 /

 

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

باز آمدم

بنویس . بنویس . بنویس .ا ستوره پایداری

تاریخ ای فصل روشن . زین روزگار تاری

بنویس . بنویس ایثار جان بود  غوغای پیر وجوان بود

فرزند و خانمان بود  از بیش وکم هر چه داری

---------

با سروده از از شاد روان سیمین بهبهانی این برگ کهنه را که امروز لباس نو پوشیده شروع میکنم

مینویسم ومینویسم ومینویسم تنها چیزی که مرا آرام میکند  با آنکه دمای هوا وحشتناک ونفس کشیدنم سخت است اما مینویسم .

دو روز است که برگشتم از هوای پاک وخنک وبارانی واز میان دوستان مهربان وعزیزی که درآنجا بجا گذاشته ام . دوروز است که به میان گرمای چهل درجه خودمرا فریب میدهم . درگوشه اطاق برای خود آرامگاه کوچکی ساختم با گل وشمع ،،،باید شتاب کنم  از صف  وغوغای این نا بکاران باید رفت ودنیارا به آنها واگذارد .

در طی این چند ماهه اتفاقات زیادی افتا د. منجمله سیمین عزیزم از دنیا رفت هنوز یک سیمین دیگر دارم که به آ ن بنازم . او از خاکی مخلوط با طلا ساخته شده است .

بر گشتم به میان هیچ . فرشتگان آمدند پرهایشانرا مهربانیهایشانمرا ریختند ودانه هایشانرا بر گرفتند ورفتند . من ماندم این اطاق گرم وتاریک که بانور چراغ باید آنرا روشن نگاه دارم . آفتاب بی امان میتابد وهنوز ظهر نشده درجه حرارت به 36 رسیده است نفس کشیدن سخت است .

گفتنی ها زیادند  این مقدمه ای بود برای این برگ که در لباس جدیدش پر فاخر شده است .

ثریا ایرانمنش . جمعه  4 /9/2014 /اسپانیا

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

شاه جوان

آه . پرنس زیبای ما . که امروز شاه وجوانترین شاه دنیا شدی ، نمیدانم آیا داستان من برای نوازش روح تو کافی است ؟ .

تو افسانه هارا به حقیقت پیوند دادی .دختری را از میان فقیر ترین شهرها وفقیر ترین خانواده ها به همسری گرفتی وامروز تاج ملکه را برسرش نهادی نمیدانم مادر او که بشغل پرستاری مشغول بود وپدر بزرگش که به شغل تاکسی رانی .امروز چه احسای دارند ؟ ستاره او از کدام افق با ستاره تو برخورد کرد

پرنس مهر بان که همه اعضای بدن تو گویی از عاج سپید ساخته شده با آن دستهای زیبا وگردن صاف وپیکر نرم ولطیف تو تا چه حد توانایی دارد تا با مشگلات بجنگد . برای پادشاه بزرگ که پدر توست امروز گریستم هردو هم سن وسالیم وبرای مادر مهربانت که تا آخرین لحظه درکنار تو وپدرت بود خیلی گریستم او یک ملکه واقعی است اما این ملکه دندان شیری کوچک هنوز از خیلی آداب ومراسم بیخبر است وگاهی حرکاتی از او سر میزند که شایسته مقامی چون او نیست با اینهمه درکنارت وبرایت قوت قلب است .

شاه جوان وزیبا، تو یک اثر هنری هستی برای آفرینش تو نسلهای قبل از تو همیشه در تختخوابهای طلایی وملافه های ابریشمی که بوی عطر یاس میداد سر بر بالشهای عطر آگین میگذاشتند هر چیزی آنها را رنج میداد حتی اشعه طولانی آفتاب که امروز دختر بزرگ تو وملکه آینده را رنج داد.جز ار آن بسترهای خوشبو وحریرتو نمیتوانستی از جای دیگری بیرون بیایی. موهای بور پشت گردنت که همیشه با دستهای مادرت نوازش میشد .تو غذای مارا نمیشناسی هیچگاه پیش نیامده که مجبور باشی تنها با عدسی ویا کمی نان وخرما وماست شکم خودرا سیر کنی . تو در سالنهای بزرگ اشرافی درظروف طلایی وگیلاسهای کریستال غذا خوردی ومشروب نوشیدی

امروز خیلی گریستم . مراسم ساده سوگند خوردن ترا در مجلس که نیمی از آنها درخواب بودند ورژه تو از جلوی ارتش ورنگ صورتی چهره ات که به سپیدی میزد با آن نطق طولانی که جلویت گذاشتند وتو مجبور بودی کلمه به کلمه آنهارا بگویی دخرانت بی تاب وخسته خودت نیز روز خسته کننده ای را در پیش داشتی اما همسرت همچنان مانند دختر بچه های هیجده ساله لبخندمیزد گویی در نمایش یک سیرک شرکت کرده بود .

امروز گریستم . بیاد آن روزکه شاه ما مانند ناپلئون بونا پارته تاج را با دست خودش بر سرش نهاد وتاجی هم برسر همسرش بی اجازه مقامات عالیه روحانیت دنیا بر او شورید وسر انجام تلخی پیدا کرد .امید است تو تا پایان عمر مانندخودت درکنار ملت باشی.

ر ویای من مانند رویای مردم عادی نیست  من ترا با رویاهای خود نمیسنجم تو یک شئی لوکس ومن یک درخت تنومند لبریز از صمغ تلخ . گاهی گریه میکنم مانند همان درخت اشکهایم روی زخمهایمرا میپوشاند. دوباره سر پا میایستم . رویاهای من از مصالح خلقت تو نیرومند تراست ، شاه زیبای ما تو یک افسانه ای .یک قصه ای یک شاه بیت غزلی . تو چیزی هستی که باید مانند یک شاخه گل زیبا بر سینه زد تو نسیم ملایم زندگی اندوهبار ما هستی وامروز این نسیم لطیف بر من وزید .

پنجشنبه  نوزدهم ژوئن 2014 میلادی .اسپانیا .         ثریا ایرانمنش.