شب یلدا به صبح رسید ، کریسمس به آهستگی آمد ورفت وهیچ یک از آنهمه چراغها ونورافکن ها ورنگها ودکورها نتوانست آن خوشحالی را که من در آرزویش میسوزم ببار آورد ، سال نو هم به آهستگی میاید ونو میشود ومیرود اما این سال نیز بمن تعلق ندارد،
من دراینجا ودرهمه جا ودرمیان فرزندانم هم بیگانه هستم وگمان نکنم دراین دنیا مجازاتی سخت تراز آن باشد که انسان را محکوم به بیگانه بودن نمایند ویا بقول مردم این سر زمین " گرینگا " ویا " گیری" باشی هر کلامی را که بر زبان میاورم ویا مردم اطرافم بر زبان میرانند برایم بیگانه وسنگین است کلمات آنها بیر نگ وبی بووخالی از هرگونه معنا ست وگفته های من بد توجیح میشود من تنها به زبان معطر وخوش رنگ وبوی زبان مادری که متعلق به هرسر زمینی که میخواهد باشد میتوانم شکل ورنگ وبو بدهم زبان مادری من هرچقدر هم فقیر باشد هر کلمه اش دارای هزاران معنی است که دنیایی عطر ونور ورنگ در آن میلغزد وهرکلمه آن ممکن است کلمه تازه ی شود .
من تقریبا دوزبان میدانم اما ترجیح میدهم با زبان مادریم حرف بزنم این زبان مرا از اطرافیانم جدا میسازد ودر آنها تولید سوء تفاهم میکند هنگامیکه من با زبان بیگانه حرف میزنم گویی دریک سردابی بدون منفذ زندانی شده ام یک زندان بدون خورشید وبدون نور من هنوز با زبان مادریم میتوانم دنیای گذ شته را با تمام دردها وغمها وخوشیها وبوی عطرهایم را بیاد بیاورم امروز دریک اطاق خالی وسفید گچی تنها میتوانم باخودم سخن بگویم وهنوز برگهای کهنه وزرد شده کتابهایم را از درون چمدان بیرون بکشم ومانند یک تشنه ی گم شده دربیابان از درون آنها خودرا سیر آب کنم . دردهای من برا ی دیگران دردسر افرین وخوشیهای آنها برای من بیگانه است نمیدانم چرا آنها غمگینند و خوشحالی آنها ازچیست " هرچند سالهاست که ما کلمه خوشحالی را نیز فراموش کرده ایم " دردنیایی زندگی میکنیم که یک خط بین مردم کشیده شده است یکی دربالاست ودیگر درپایین وآنکه پایین است اجازه ورد به سقف را ندارد وآتکه بالاست هر چه میتواند بر سر طبقه پایین آشغالها وپس مانده خودرا فرو میریزد امروز دیگر معنی خوشحالی ورنج وغم برایم یکسان است
ثریا