دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

من وکارینال....بقیه

من ظاهر هستی ونیستی دانم / ما باطن هر فراز وپستی دانم

با اینهمه از دانش خود شرمم باد / گر مرتبه ی ورای مستی دانم

او درکنار خاک اجدادش جان میگرفت درحالیکه من در آنجا مدفون میشدم زنده بگور آن قصر یک گور بود که مرا برای ابددرخود  پنهان میکرد من درآنسوی شهر تعلقاتی داشتم کسانی که بوجود من احتیاج داتشند ومن با آنها نفس میکشیدم حال با او درمیان مرز چند کشور درکنار مردان گذشته مدفون شوم ، آه ، نه ! نه! غیر ممکن است حتما او آدمهایی داشت که کمر به خدمتش میبستند اما باز من دراطاق خود تنها زندانی بودم او درمیان مردانش بود ومن تنها بی آنکه زبان هیچکدام را بدانم ویا بفهمم.

از گورستان پایین آمدیم و  اورفت تا مرادش را ببیند با خود فکر میکردم روزی این مراد خواهد مرد ومرد دیگر جا نشین او میشود شایداز هیکل وقیافه او خوشش نیاید شاید مرا کشف کنند شاید اورا سر به نیست نمایند وشاید  .....برای  همین است که میخواهد برای همیشه درغار قرون وسطایش پنهان شود او دیگر داشت از مرحله جوانی پا به میان سالی میگذاشت هیچ اندیشه ی نداشت که  به مقامات بالاتری برسد او همه چیز را دریافته بود حال خیال فرار داشت .

شب درحالیکه روی صندلی راحتی  خودمرا دریک پتوی کلفت پیچده بودم ، گفتم دیگر با او نخواهم ماند او سرش را روی زانوم گذاشت ومانند یک طفل یتیم گریست ، آخ من یک بچه دیگری را نیز بفرزندی گرفته بودم. .....ادامه دارد

یادداشتهای گذشته

نه ، عزیزم من به هیچ انقلابی سلام نگفته ام وهمیشه بر این عقیده بودم ام که هیچ بدی نرفته جایش را بهتری بگیرد، در هیچ حزب و هیچ نهضتی پای نگذاشتم اگر لازم باشد تغییراتی دریک سر زمینی بعمل آید با شورشرو جنگ وکشتار چیزی عوض نمیشود عده ای میروند وجایشان را به گرسنه های دیگری میدهند  تغییرات با انقلاب وشورش فرق دارد بیاد ندارم درهیچ یک از دوران زندگیم این سکوت سنگین را شکسته باشم وبگویم که : زنده باد انقلاب چرا باید خواهان شورش باشم آ نهم بی دلیل  من با سکوت خود سلام آنهارا به انقلاب پاسخ دادم ومیدانستم که در پشت پرده چه ها میگذرد فلان افسر ارشد درخارج به همراه برادرش نیمی از کشوررا غارت کرده بودند افسر  ارشد دیگری از سالها پیش میدانست که باید هرچه را دارد به خارج بفرستد تنها اند یشه من این بود که دردنیای امروزی هیچ چیزی نمیتوان بدون تغییر باشد سراسر دنیا دقیقه وثانیه به ثانیه عوض میشود وتغییر میکند تنها مرده ها هستند که رشد نمیکنند وساکن و.بیحرکت خوابیده اند ، یک انسان زنده باید برای آب تازه بجنگد تا آنرا درجویبار جاری سازد اگر آب از حرکت بایستد هرچند تازه وخنک باشد کم کم فاسد وگندیده میشود زندگی یک انسان وزندگی یک ملت نیز چنین است باید همیشه جریان داشته باشد نه چپاوول وغارت مملکت وگسیل دادن آنها به خارج امروز من وما پیر شده ایم کودکانی به دنیا آمده اند  وکودکان دیروز زنان ومردان بالغی شده اند آنها باید با تغییرات جدید خودرا همراه سازند اما واما ... کسانی هستند که میلی به تغییرپذیری ندارند ونمیتوانند قبول کنند که دنیا در حال حرکت وتغییر میباشد آنها  اندیشه های خودرا بسته وبر آنها قفل زده اند اجازه نمیدهند که هیچ تصور تازه ای در مغز آنها راه یابد هیچ چیز باندازه فکر کردن آنهارا متوحش نمیسازد انقلاب دارد به مرز چهل سالگی خود نزدیک میشود ، بدیهی است که عده ای میخواستند تمام استخرهای گندیده سابق را پاک نمایند <اب صافی درون آنها جاری سازند آنها میل داشتند که گرد وغبارفقر وتیره روزی را از سر زمین ما بزدایند اما..... راهی  باز شد که عنکبوتها درآنجا تار بسته بودند ولانه داشتند وغبار کهنگی وتارهای عنکوبتی از افکارشان تراووش میکرد وتا امروز عده بسیاری گرفتار آن میباشند . عده ای هم دست نشانده با گرفتن پاداشهای سنگین در بیرون مردم را سر گرم نگاه داشتند جوانان زیادی را به کشتن دادند جوانانی که میتواستند سازنده باشند ویا آنهارا در کمپها زندانی نمودند ویا کشتند ....ژترالهای بر جسته با پاگونهایشان درخارج جوانان را تحریک میکردند وخود به تماشا ایستادند. عده ای هنوز عمر نوح کرده ودر پیرانه سر باز بفکر اندوخته مالی میباشند وبانتظار جنگی دیگر نشسته اند تا حق دلالی خود را دریافت کنند  نه بااین گونه آدمها هیچ تغییری امکان پذیر نیست.

خردادماه

 

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

دنیای اجدادی

از او پرسیدم ، چه انگیزه ای ترا ودار کرد که اینجارا انتخاب کنی میتوانستیم از هم جدا شویم وتو درهمان قصرهای مدرن وجهانی بمانی ، گفت :

نه ! خسته ام بعلاوه اینجا تنها جایی است که من زنده میمانم سپس دست مرا گرفت وبه پشت خانه رفتیم ، گورستان قدیمی بشکل اطاقهای مکعبی  از سنگ وچوب ومرمر ساخته وبر بالای هرکدام مجسمه ای ویا فانوسی تاب میخورد .

او گفت اینجا اجداد من خفته اند من با آنها وروح آنها زنده ام درآن پایین ودر آن سوی شهر من وجود ندارم ، تهی هستم ، خالی هستم یک قالب بیهوده ومصنوعی >

با خودم فکر کردم شاید راست میگوید منهم در دنیای او ودرکنار او درهمه اطراف دنیا به غیرا زخانه خود واجدادیم یک قالب مصنوعی ویک انسان تهی هستم ، اشک درون چشمانم جمع شد سرم را پایین انداختم وباو حق دام که اینگونه فکر کند .

سپس پرسیدم اگر ما بیمار شویم واحتیاج به دارو یا پرستار یا یک پزشک داشته باشیم آنگاه چه خواهیم کرد ؟

گفت : آنها مشگلی نیستند زندگی ومرگ ما دردست ما نیست دردست دیگری است !

آه ، خداوندا ! چگونه میتوانم باو بگویم که او درگذشته هایش دارد شکل میگیرد ومن درآینده او به تعلقات گذشته اش میاندیشید ومن به آنچه که ساخته ام وبا آنها نفس میکشم ، نه ، نه ، غیر ممکن است چگونه میتوانم با هیزم ودود آب را گرم کنم وخودرا شستشو دهیم ؟

یا با هیزم وذعال وچوب غذا بپزیم وبر ف وسرما که درزمستان پشت این سنگهای عظیم میخوابند چگونه تحمل کنیم ، ما آنجا در بالاترین نقطه کوه قرار داشتیم آنجا که میشد بر آسمان دست کشید ستاره را با مشت گرفت وبخدا نزدیکتر شد اما زمین را نمیتوانستم فراموش کنم من فرزند زمین بودم نه آسمان .......بقیه دارد

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

فرمان انتخابات

در حال حاضر زندگی درایران مانند دوران گذشته بچشم نمیخورد ، دوران تشکیل دولتهای جداگانه است هر شهری وهر استانی برای خود یک رهبر دارد وآنها هستند که دورهم جمع میشوند وسرنوشت ملت ومملکت را تعیین میکنند ، ملت تنها دراین میان همان ( چرخ پنجم درشکه )  است آراءویا رای فردی هیچ دخالتی درتعیین سرنوشت یک انسان مدرن ندارد ملت واحد نیست ، کشور یکسان نیست دربیرون هم چند دولت تشکیل شده که هرکدام برای خود قوانینی دارند ایران که روزی یک امپراطوری وسیع داشت امروز یک لحاف چهل تکه است که جداگانه شورا دارد وشورا وآرا را به محل فرمایشی میرساند.

رییس جمهور درآنجا تنها نقش یک دلقک را بازی میکند که مردم را باید بخند اند رهبر درکنج معبد خود بانتظار دستور از بالاهاست که از آسمانهای دور باو الهام میشود وفرمان میدهد .

درآنجا هر کسی حکومت جداگانه خودرا دارد درحال حاضر تنها باهم میجگند وداستانهای مذهبی اساطیری را بخورد مردم میدهند .

نوشته های روی این برگ تنها برای دلخوشی است ومطمئن نیستم که کسی به آنها توجهی بکند حرفهای گنده ای هستند که از دهان آدمهای گنده تری وگنده گوی های زیادی که مرا تحت الشعاع قرار میدهند .

امروز برای همه ما آسان است که با نارحتی ها ورنجهای خود النس والفت بگیریم وعادت کنیم ممکن است که یک آرامش نسبی هم درمیان ما ایجاد شود بحصوص زمانیکه از راه دور نمیتوانیم کاری انجام دهیم ، امروز بیشتر توجه من به زنان است زنان شجاعی که قلب همچون یک شیر دارند بهر روی هر ملتی برای خود سنت هایی دارد و به این سنت ها ارج میگذارد اما نباید آنها بصورت یک زنجیر سنگین وهولناک در آمده وجلوی پیشرفت را دشوار سازند.

( ملاها) که شرح حالشان در هزارو چهار صد سال پیش نوشته شده بسیار کهنه وقدیمی اند واگر لازم است جلو برویم این رشته وارتباط به دست وپای ما میپیچد ومارا اسیرو زندانی میکند.

آن تمدن از دست رفته رو به سوی قبله کردن بی آنکه چیزی را در

نظر داشته باشیم بی آنکه به آن مردان بزرگی که از دره های سخت وپر خطر گذشتند ، دلیر ولبریز از روح زندگی بی هیچ گونه خوف ووحشتی آنها از آنچه که برسرشان میامد واهمه نداشتند به جلو تاختند ومیدانستند که تنها راه پیروزی بی باک بودن است وجسارت ،

امروز زندانهای ما لبریز از زنان ومردانی است که پیشا پیش درحرکت بودند ومیخواستند تارهای تاریک عنکبوتی را پاره کنند آنها میل داشتند که زمین اجدادی خودرا خوب شخم زده وبذری تازه برای فرزندانشان درآنجا بپاشند نه سم مهلک عبور از یک تاریخ مبهم وتاریک .

بامید روز پیروزی و آزادی ملت ایران .

 

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

قصر بزرگ !

وارد راهروی دیگری شدیم که بارنگ سبز سیر آنرا رنگ کرده بودند کچ های دیوار کم وبیش ریخته بود وروی آن نقاشی های بزرگی بچشم میخورد ، این راهرو مرا بیاد تونل دیگری انداخت که شبی از آن گذر کرده بودم ، یک راهروی سر پوشیده که اطراف آنرا خم های گلی که روزی جای درخت وگل بودند ، پر کرده بود.

وارد یک سالن بزرگ شدیم اطراف آن روی دیوار تصویر خاندان جلیل درقابهای طلایی بچشم میخورد یک بخاری بزرگ که بالای آن با مرمر تزیین یافته رنگ طلا همه جا دیده میشد کف اطاق همه چوبی ویا از تخته های بزرگ فرش شده بود چند فرش کهنه دستباف چند کاناپه ومبل بزرگ یک میز بزرگ سنگی با پایه های آهنی در وسط اطاق خودنمایی میکرد ، همه چیز حکایت از قرون گذشته داشت بوی نا ، بوی کهنگی ، بوی ماندگی وبوی پوسیدگی مرا داشت کلافه میکرد پنجرها همه با میله های آهنی محکم مسدود شده بودند درهای چوبی قدیم کنده کاری شده پرده های مخمل سبزو آبی وسرخ با منگوله های آویزان که شاید روزی آنها هم رنگ طلایی داشتند  اطاقهای دیگر یکی برای خواب با یک تختخواب بزرگ مجلل وچند صندلی راحتی ویک میز وسط اطاق چند شمعدان نقره با خود فکر کردم ( اگر الان آن حراجی بزرگ اینجارا کشف میکرد به چه ثروت هنگفتی دست میافت ) !!!!! .

نزدیگترین راه ما به تنها دهکده حدود هفتاد کیلومتر بود وهمه سر بالا وسر پایین .

باو گفتم :

میخواهی اینجا زندگی کنی ؟ گفت بنظر تو عیبی دارد؟ آنرا تعمیر میکنیم آینجا تنها خانه باقیمانده اجدادی من است هنوز دست کسی به اینجا نرسیده آه..... خداوندا این قصر روزی باشکوه بود وبانویی بلند بالا وزیبا باقامت شگفت انگیزش هرروز به خدمتکاران گوناگون دستور میداد ، باغبان ، آشپز وسوارکارانی جسور که هرروز آذوقه را به درخانه میاوردند ، حال امروز دراین قصر متروک که نه حمام دارد ونه آب گرم نه آز آشپزی خبری هست نه از خدمتکاری تنها یک وان چدنی دریک اطاق کوچک وچند لگن توالت درآنجا دیده میشد میخواست من وخودش را زندانی کند ......بقیه دارد

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

خانه ریاضت /بقیه

برای من دیگر او جسدی بیش نبود چقدر ابلهانه است که انسان خود وافکارش را به دست دیگری بسپارد من تا آنجا که خودرا میشناسم میدانم زندگی پس از مرگ برایم جالب نیست ذهن من آنچه را که باید دراین دنیا انجام دهد گرفته است اگر فقط عرضه داشته باشم وبتوانم راه خودرا دراین دنیا با روشن بینی دنبال کنم راضی هستم واگر وظیفه ی دراین دنیا درقبال دیگری دارم وبرایم هدف روشن باشد امکان ندارد دیگران را به دردسر بیاندازم تا عقیده خودرا بر آنها تحمیل کنم آقایان بزرگ واربا بان ارواح ما انسانهای نادان!! شما چرا این ثروت را قدرت را درراههای خوب مصرف نمیکنید شما خوب میدانید که اشخاص رذل وپستی در زیر ردای مذهب دیگران را فریب میدهند غارت میکنند ، حال تو کاردینال بیچاره ودرمانده من تصمیم گرفته ی راه خودرا عوض کنی دیگر دیر است ، خیلی دیر ، شاید دوباره مرادت بفریادت برسد ودوباره دنیارا درآغوش بکشی کسی چه میداند؟

آنروز که سر بالایی را با اتومبیل طی میکردیم درراه بمن گفت  شاید اینجا مسکن همیشگی ما باشد شهررا پشت سر گذاشتیم وبه بالاترین نقطه کوهستان  رسیدیم دهات اطراف را نیز پشت سر نهاده بودیم ، اتومبیل را جلوی یک درب آهنی بزرگ پارک کرد نه بهتر بگویم جلوی یک قلعه سنگی  قدیمی که تنها عکس آنرا در مجلات ورزونامه ها دیده بودم .

با یک کلید بزرگ آهنی درب را باز کرد از راهروی سرد سنگی گذشتیم به یک حیاط بزرگ چهار گوش رسیدیم که دروسط آن یک حوض بدون آب  بر بالای دو فرشته خاموش نشسته بود...بقیه دارد