پرودگارا! روی کاغذ یک کلمه دیدم که نامش بوسه بود ،
فریاد کشیدم ، بوسه ، بوسه ، آیا کسی از شما ها خوشحال
نیست ؟
کسی درگوشم گفت : من آنرا میخرم !!!!
چه ؟ آنرا میخری؟ نه ، این اولین بوسه ای است که روی
کاغذ سبز نقش بسته است با رنگ زعفرانی ونامش آزادی است
کسی درجوابم گفت : آزادی ؟ کدام آزادی ؟ منکه نمیدانم آزادی
چیست وچگونه دست میاید ؟
گفتم تنها با اراده شخصی وخواست خودت ، آن اراده ای را که
خواست حاکمیت است وبتو میدهند ، نامش آزاد نیست ، اراده کن
وبخواه وبه دنبالش برو
باچی ؟ تنها با ارده شخص خودت نه آنکه دستاویز دیگران شوی
در کوچه هیکل آشنایی را دیدم ، سلام گفتم داشت لنگ میزد !
پرسیدم آیا چیزی شده ؟
گفت نه ! تنها یک تیر به پایم خورد به دنبال همان بوسه بودم که
نامش آزادی است
ملیجک به پیشگاه رهبری وصاحب القران رفت وگفت :
اجازه بدهید دست شمارا ببوسم برای هزارمین بار میبوسم آن یک دست
را که هنوز رمق دارد وبوی مردانه ! میدهد شما گواه من هستید ؟!
من مظلوم وبیگناه مورد اتهام قرار گرفته ام ، من میدانم که شرف
آدمی به از هر چیزی است ، اما من متاسفانه آنرا گم کرده ام ،
حال باید به کجا بروم وچگونه آنرا بیابم ؟
صبح آرامی بود ، هنوز مغازه ها باز نشده بودند درکوچه پس کوچه ها
صداهایی بگوش میرسید ، اما در باغ خصوصی صاحبالقران کسی
نبود ، باغبان داشت با بیلچه اش خاکها را زیر ورو میکرد ودر همان
حال بفکر این بود که فردا دوباره کجا یک گورستان دسته جمعی دیگر
پیدا خواهد شد و.... ملیجک داشت چای داغ خودرا درنعلبکی فوت
میکرد وآنرا هورت میکشید.