پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

از : یادداشتهای پراکنده

روزها وشبها در این فکرم که چه کسی مسبب همه بدبختیهای بشراست؟

ونمیدانم چه کسی خوشبخت است وخود را واقعا خوش شانس میداند

وچه کسی بدبخت ، تنها فکر میکنم زمانی انسان یک خوشبختی نسبی

یافت ، ناگهان شروع به دیدن جنبه های وحشتناک زندگیش میکند وچشم

خود را به روی چیزهای خوب میبندد.

حال از تو میپرسم که درکجا وچه کاری باید انجام بدهم وما کجا ایستاده

وچه راهی را باید طی کنیم ؟.

من از دیدن رنجهای تو رنج میبرم واز اینکه در دنیا اینهمه مردم گرسنه

بیچاره ، بیماروبدبخت وشرور وفاسد وجود دارند احسا س بدی بمن

میدهد ، از تو میخواهم چشمانت را خوب باز کنی وخوشبختی های

نسبی را که بما عطا شده ببینی وگرنه از دست هیچکس کاری ساخته

نیست.

سلامتی من روز به روز رو به تحلیل میرود زمانی فرا میرسد که

آرزوی مرگ را دارم واز اینکه تا این اندازه ضعیف شدم تعجب میکنم

نیمدانم ، شاید بالا رفتن سنم باشد ویا مشگلات دیگری است .

گاهی شدیدا خودم را سرزنش میکنم اما گاهی با دید دیگری به محتوی

شخصیت خودم مینگرم ومیبینم که آنچه را که میاندیشم پاک وواقعی

است وآنچه کوشش کرده ام چندان بی ثمر نبوده است ، بنا براین

دست از سرزنش کردن خودم برمیدارم .

هر روز که آفتاب درخشانیکه بر این سرزمین میتابد وهوای پاک وتازه

را میتوانم به درون ریه های علیلم بفرستم سرشار از خوشی میشوم

یک نگاه به باغچه لبریز از گلهای رنگارنگی که با دست خودم کاشته

وهر صبح بمن میخندند ، بمن نیرو میبخشد ویاد آوری میکند که :

زندگی چندان هم زشت نیست وگاهی زیباتر از آنچه فکر میکنم هست

وباید آنرا زیبا تر کرد

زمانیکه به کنار دریا میروم وامواج کف آلود دریا را میبنم که فرزندان

نامشروع خودرا چگونه به ساحل میفرستند احساس میکنم که بین من

وطبیعت یک پیوند ناگسستنی است وزمانیکه شناگران با شادی وخوشی

بسوی آب میروند آرامش من از دستم میرود وبخانه برمیگردم ومشغول

نوشتن میشوم و از اینکه هنوز میتوانم بنویسم شکر گزارم .

نمیدانم این اشعار زیبارا کجا دیده ام واز چه کسی است آنهارا میان

یادداشتهای پراکنده ام پیدا کردم :

آنکس که عمیقتر از همه اندیشیده است ،آنچه را که زنده تراز همه

است دوست میدارد.آنکس که به دنیا نگریسته است تکامل اخلاقهارا میفهمد.

سرانجام انسان عاقل بسوی زیباییها متمایل میشود .

حال تو سعی کن جنبه های منفی را دور بریزی  وبه زیباییها بنگری

به عکسهای زیبایی که میگیری وروزی نمودار  ذوق وهنر بی حد

تو خواهند بود وچه بسا تو هم روزی توانستی آنهارا به نمایش بگذاری

همانطوریکه من بانتظار چاپ نوشته هایم نشسته ام !!

آرزو بر هیچکس عیب نیست حتی برای زنی پا به سن گذاشته مانند

من .

امروز تننها من میتوانم از نور وهوا وآب بهره ببرم دیگر اثری از

سرزمین اجداد وآبادیم نیست  حتی مالک قبر از دست رفته هایم

نیز نیستم وسر انجام حتی یک متر زمین دراختیار ندارم با این

همه خود را ارباب میدانم ! تا نظر تو چه باشد

میبوسمت

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

کادوی روز تولد

آن یار کز و گشت سر دار بلند

جرمش این بود ، که اسرار هویدامیکرد  " حافظ "

..................

آشنا گشتی ، با هر که بیگانه بود

امروز بسی دلتنگم وچشمانم گرم رویاهای بیحاصل

دراین شب خستگی ودرماندگی

چشم را نمیتوانم ببندم به روی نامردمی

فریادم  از تلخی عصاره خیانت هایت لبریز

است

در حریم نیمه خاموش نیایشم

ترا از خود راندم

در دلت هوس بسیار بود وبیدار

ودیدم که ... دلقک وار

میکشی دهانه آن مادیان جوان را

........

ندانستم چه گفتم ، چه کردم

زخجلت سر فرو بردم

تا نبیند کس به تحقیرم

گوهر اشگم را هدیه کردم به دور گوشواره طلایی

آن زن ، آن ما دیان جوان

........

ماندنت بیهوده بود

در کنار سایه های شب

وای برمن  وای برمن چنان غافل بودم

درگشودم وراندم ترا

با دوچشم خسته ومحروم از خواب

بسوی دلدارت شتافتی

وای برمن  وای برمن که بس بیهوده شبهایم گذشت

غنچه هایم شکوفه میشدند ، گل میشدند

بامید میوه ها نشستم

نا امید

وچنین بود اعجاز تو ، ونقش تو دراین جهان

به صد رنگ سایه ساختی

درون هستی ات پرده انداختی

جدایی فکندی برجان من

و........

کی روا بود بخشیدن ( آن چراغ ) که به خانه روا بود

با سیه چشمی سراپا سوختی وساختی

وتاریک کردی خانه تنهایی مارا

...........

حال امروز مینویسم بر این صفحه تابناک

این فصل بی شکوه را بی باک

تا بدانند خلقی که تو .......

بودی یک اهریمن ناپاک

............

دوم اردیبهشت 1388

22-4-2009

ثریا / اسپانیا /هدیه تولد !!!!!

 

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

رچارد .اگنر وعظمت او ، آخرین قسمت

در اپرای هلندی سرگردان که درسال هزارو هشتصد چهل وسه تصنیف شد، مر هلندی  در یک ( دوئت ) جالب همراه با دختریکه هلندی سرگردان بنام ( سانتا) آشنا شده  بودواز رنج ابدی فارغ گشته در پرده دوم چنین آمده است :

آ تش پنهانی که درونم را میسوزاند ، ای بیچاره توبر آنی که شور عشق آنرا بدانم ؟

آه ... نه دل بی تاب من خواهان رستگاری است

اوخ .... ایکاش این فرشته برای نجات روح من بیاید

واگنر  بعنوان یک عاشق تاتر ویا شاید بتوان گفت به عنوان یک دیوانه تاتر برای بیان هرچیزی به زبان هنر معتقد بود.

در همه آثار او یکنوع عصیان وجود دارد  در پرده سوم ( تریستان وایزود) که دوباره بیاد رویای گذشته وعشق خود به ماتیلده افتاده بود صورت اورا مجسم کرد ودوباره به کار روی آورد:

این امواج از نسیم روحپرور است ، یا رایحه رحمت

چگونه دامن میکشد وپیرامونم چرخ میزند

آه ببویمش  یا بنوشم ویا دران فرو روم

نسیم خوشبوست ، آیا مرا میبرد ودر امواج خروشان دریای رحمت

غرق کند ؟

در چرخش پر صدای امواج این عطر ها

در نفس جهان وکائنات مدهوش وغرق میشوم ، فرو میروم

چه سعادتی از این بالاتراست

امروز در دنیای غرب از رومانتیسم دیرین خبری نیست

در یک دنیای بد بینی ، دوستدار عشقهای زودگذرو سرانجام یک دنیای پر تعصب معتاد به انواع واقسام نظرها  وترکیبات عجیب وغریب زیبا

شناسی است .

ارتباط رنگها وصداها  ، رژه عطرها وتحولات مرموز واحساسات

بهم ریخته بین یک زن ویک مرد ویا .....

درچنین دنیایی چه بسا گا هی باید ما به ( واگنر ) پناه ببریم واورا

ببینیم که خود را وقف ترحم وکوشش وخاطره های گذشته کرده است

آیا هنوز دوستداران ( ونیز ) شهر تریسنتان شاعر خون وهوس و

مرگ وناسیونالسیم را بخاطر دارند ؟آیا هنوز کسی واگنر را بخاطر دارد

آیا هنگام پخش سرود وآهنگ مدهوش کننده ( آوا ماریا) کسی دچار

تحول ودگر گونی روح میشود ؟ .

این آخرین کلامی است در مورد جهان گذشته وتاج پیرزوی آن

اما بیرون آوردن مردان بزرگ از ابدیت وکشاندن آنها به دامان حال

وزمان حاضرکار اشتباهی است ، ما هیچگاه نخواهیم توانست

عقاید آنها راکه درآن روزگار به نحو دیگری مطرح میشد امروز

در بین مردمان امروزی مطرح کنیم .

اگر ریچار واگنر  زنده بود  در مقابل مسائلی که ما امروز با آن

دست به گریبانیم در برابر احتیاجات ما چه میکرد ؟ چنین سئوالی

مورد ندارد        DONT ASK ENY MORE

تنها باین پدیده بزرگ وعظیم وهنر آلمان واروپا احترام میگذاریم که

تا ابد مشوق دانش وهنر خواهند بود.

....................

چند ماخذ :

کتاب ریچارد واگنر  ( کولتور فتومنون )

کتاب  عقاید توماس مان وسخن رانیهای او 

 

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

واگنر وعظمت او ، قسمت دوم

روزیکه هنر مند نامدار و بی همتا  ( واگنر ) اپرای خودرا زیر عنوان ( تریستان وایزوت ) در تالارا  با عظمت تاتر رویال کورت مونیخ  به معرض نمایش گذاشت رهبر مشهور  آلمانی که ارکستر را رهبری میکرد  درباره این اثر گفت :

غیر ممکن است باور کرد این نغمه ها ی روحنواز  ودلنشین را جز یک دل شوریده که دردام عشقی شدید گرفتار است  ، پدید آورده باشد

زیرا آنچه که دراین اثر شنیده میشود عالی ترین مظهر عشثق انسانی ولطیفترین سوز وگداز  یک روح حساس ودردمند است .

این حقیقت داشت  ودر واقع واگنرکه در سال 1857

که آهنگ این اپرا را تنظیم کرددر خانه دوست خوددر شهر مونیخ میزیست و دراین خانه بود که او سخت دلباخته همسر زیبای دوستش

( ماتیلده ) شد واین عشق چنا  ن شور وهیجانی در وجودش برانگیخت که خویشتن را به یکباره از یاد برد ، اشعار این اپرا نیز توسط خود .واگنر سروده شده است در اولین شب نمایش  این اپرا پادشاه جوان ( باواریا  ، لودویک ) نیز حضور داشت .

دونیروی بزرگ وعالی براندیشه واگنر حاکم بودند ، دونیرو از قلمرو

نبوغ واستعداد ، هنر موسیقی وشعر که درواقع جدا کردن آنها از یکدیگر میسر نیست وباید درباره آن کتابی نوشت .

شیوه بکار گرفتن (موتیف ) تم اصلی که معمولا توسعه پیدا میکند بعنوان کمک قبلا در اپراهای قدیمی بکار رفته بود اما واگنر آنرا گسترش داد وبا نبوغ بی پایان خود آنرا به دستگاهی مبدل ساخت.

ریچارد واگنر در سال هزارو هشتصد وچهل ودو  با یک کشتی بادی کوچک عازم فرانسه بود در دریای شمال دچار طوفان سهمگینی در بندر (ریکا) شد وآنچنان کشتی کوچک او در طلاطم طوفان بالا وپایین میرفت که نزدیک به غرق شدن بود درآن حال واگنر با خود عهد  کرد که اگر پای سلامت به خشکی بگذارد آن افسانه دیرین ( هلندی سرگردان ) را تصنیف خواهد کرد وبا تنظیم یک اپرا شرح سرگردانی وبیچارگی خودرا دراین سفر از  زبان موسیقی بگوش همه خواهد رساند.

هنگامیکه بخانه برگشت فورا بکار مشغول شد وبی درنگ اپرای هلندی سرگردان را ساخت واز آنجاییکه مانند همه هنر مندان بی پول وکیسه اش تهی بود این اپرا را به قیمت ارزانی به یک ناشر فروخت

بعد ها این اپرا بعنوان یک اثر سنگین وقابل تحمل درهمه تالارهای دنیا به نمایش درآمد بخصوص که اشعار آنرا نیز خود واگنر سروده بود .

بقیه دارد

 

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

ریچارد وواگنر وعظمت او

در تصویر رنج دیده ( رچارد واگنر ) که بر ذهن ما نقش بسته است

برعکس آن او همانند همان قرن خود با عظمت بود  قرنی نوزدهم قرنی که ما آنرا قرن ( پورژواها ) نام گذارده ایم  ، او دارای تمام صفات وخصوصیات قرن خویش بود  وتحت تاثیر تمام نیروهای آن قرن قرار داشت نیرویهایی که اورا به حرکت وا میداشتند .

هیچگاه نمیشود  درعشق به آثار او تردید کرد آثاری که به یک پدیده عظیم تبدیل شد . او درقرنی میزیست که زندگی بی قرار  ، بی آرام ، پررنج وجادویی بود  او دراوج موفقیت از دنیا رفت وامروز ما مردم نه میلی ونه فرصتی  داریم که به قرن نوزدهم وغولهایش بیاندیشیم .

قرن نوزدهم با قرن ما فاصله زیادی دارد قرن بزرگ غولها  همراه با دلبستگیها، عظمت از نوع کسالت بار ورنج ، تعصب ،  ودرعین حال  یک سعادت دیر باوری  که میشود در حین عبور از کنار همه زیبایهای آن بوجود آورد .

در آن زمان مردان بزرگی بارهای سنگینی بر دوش داشتند  ، بارهای حماسی  به مفهوم واقعی نه تنها بالزاک ، تولستوی  بلکه واگنر هم زیر این باربود.

در سال هزارو هشتصد وپنجاه ویک واگنر به دوستش فرانسز لیست نامه های به همراه طرح وحلقه ( ائیپولو نگ ) را برایش فرستاد لیست از ( وایمار) در جوابش نوشت :

ادامه اش بده ، به هرترتیب که شده آنرا ادامه بده توباید همان جمله ای را شعار خود قرار دهی که هیئت رئیسه  کلیسای شهر ( سیویل ) در اسپانی  به معمار سازنده آن گفت :

آنچنان کلیسایی برای ما بساز  که نسلهای آینده  بگویند  ، عجب اربابان دیوانه ای بودند  که چنین مسئولیتی را قبول کردند  وحالا میبینم که هنوز آن کلیسا  بر پایه های خود در شهر ( سیویل ) پایدار ایستاده است . *

ادامه دارد

چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۸

سوگوارن را چه شد

خدا را نتوان دید که درخانه ظلم است

باین خانه بیایید وبینید خدارا

خدا از دل سوزدگان بیرون شد مجوئید

بجوئید حرم را وبپویید دیر وکلیسارا

................. وفای کرمانی !

 

مردان سوگوار دریک خط مستقیم ، از کنار

باغستان نارنج میگذرند

با کوله بار سنگینی از طلای ناب وسکه ها

که بردوش دارند

آنها دور شهری میگردند که .....

در تاریخ نیست

صلیبهای بزرگ را بجایی میبرند که کام ها خشکند

وزمین برای قطره آبی آه میکشد

دستان آن بت میخ کوبیده همچنان آویزان است

اسبان سیاه پوش

سوار مرده خودر ا بجایی میبرند

که روز زمین نیست

( زنگها برای کی بصدا در میایند ) ؟

آوای ناقوسها شهر را پر کرده است

گذرگااههای بی نفوذ، گودالهای خشک

که درحسرت آب ناله میکنند

......

در یک سکوت آرام  ؛ کنار خزه های پیچکها

رشته خون باریکی  مانند حاشیه طلایی بانوی باکره

برق میزند

سکوت بر همه جا سایه اداخته

خادمان ونوکران همیشه درصحنه

زخم سواران خودر میلیسند

با زبانشان آنهارا پاک میکنند

تا درگوشت  وپیکر آنها نیز نفوذ کند

...............

  فرشته های سیاه پوش  با تورهای بلند

در طول جاده خاکی  طویل به دنبال صلیب

سرنوشت خویشند

......

آه چه ملکوتی ! ملکوت بودن چه زیباست

اما نه برای یک ذره حقیری که نامش آدمی است

ملکوت چه زیباست .

..............